کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده ی لرزان حریر
رنگ چشمان تو را میدیدم
Printable View
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده ی لرزان حریر
رنگ چشمان تو را میدیدم
هوا آفتابی ست
مرا زیر چتر خود ببر
فقط زیر چتر تو
باران می بارد!
دست هایت را گم کرده ام و مانده ام در چهارراه همیشگی
میان انبوه جمعیتی که می آیند و می روند...
رنگ چشمان هیچ کس رنگ چشمان تو نیست...
پیش از آنکه مثل این میله آهنی بی تو آرام آرام زیر باران زنگ بزنم
بیا و چتر سرخت را باز کن
بر فراز سرم...
دوستش دارمش...
مثل دانه ئی که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
با پرنده ئی که اوج را
دوستش دارمش...
نور دلیل تاریکی بود...
وسکوت دلیل خلوت...
تنها عشق بی دلیل بود که...
تو دلیل آن شدی!!!
اگر چه بین شما ها غریب مانده دلم
ولی به یقین نجیب مانده است، دلم
اگر جرم دل من فقط علاقه به توست
در این کشاکش ، عجب بی رقیب مانده دلم
در ازدحام رسولان عشقهای دروغ
شده ، شبیه مسیحی که بر صلیب مانده دلم
پر از هوای پریدن ،پر از خلاصه مرگ
گر چه از همه جا بی نصیب مانده دلم
زمانی که بیایی ، بهشت مال من است
چرا که در هوس عطر سیب مانده دلم
دستهایم را تا ابرها بالا برده ای
و ابرها را تا چشمهایم پایین
عشق را در کجای دلم .....
پنهان کرده ای که :
هیچ دستی به آن نمیرسد !
تو را به لطافت گلبرگ های چشمانت ، به بلندای نگاهت قسمت دادم ،
که دلیل تپش های قلبم باشی !
و تو چه ساده شکستی قلبم را ...
و چه آسان بریدی نفسهایم را ...
و چه زود رفتی !
اما بدان ، من هرگز نخواهم گذاشت که امواج رد پاهایت را ببوسند !
التماس
التماس چشمهایم را دیدی و بی تفاوت گذشتی
زمانی که میرفتی
دستهایم را مانعی کردم برای نرفتنت
ولی تو......
مغرورانه پا بر روی احساس دستهایم نهادی
وگذشتی .....
تورفتی ومن همیشه از خودم میپرسم
که آیا او التماسم را ندید و گذشت
اگر دید.....
پس خدای من چرا...
چرا به التماس افتادمش
از آن روز به بعد من ودل عهد بستیم که دگر
به هیچ نگاهی التماس نکنیم
دوستم داشته باش
که تو را می خوانم، که تو را می خواهم.
دوستم داشته باش
که تويی در نگهم، تو نوايم هستی
دوستم داشته باش.
چون تو را می يابم، آســــــــمان فرش من است
رود ســـــــرمست من است.
من تو را می جويم، با سرانگشت دلم روح پر نقش تو را می پويم
شــــادم از اين پويش، مستم از اين خواهش.
آه اگر پلک زنم
نکند محو شوی!
آه اگر گريه کنم
نکند پردهء اشک، نقش زيبايت را اندکی تيره کند!
از رهی می ترسم، که تو همراه نباشی با من
از شبی در خوفم، که صدايت برود، دور شود از گوشم.
آه، آن شب نرسد
يا اگر خواست رسيد، من به آن شب نرسم
کاش میشد عشق را تفسیر کرد
خواب چشمان ترا تعبیر کرد
کاش میشد در خراب آباد دل خانه احساس را تعمیر کرد
کاش میشد همچو باران بی دریغ لحظه های سبز را تقدیر کرد
کاش میشد عشق را با تمام وسعتش تکثیر کرد
کاش میشد اشک را تهدید کرد
مدت لبخند را تمدید کرد
کاش میشد از میان لحظه ها لحظه دیدار را نزدیک کرد
روی بخار شیشه می نویسی "دوستت دارم"و بعد
پرده را که می کشی
می روی سراغ درس و کتاب و
این سوی پنجره می مانم من
که تنهایی ام را تا تولد شعری تازه قدم بزنم
باران می آید
می دانم تو خواهی خوابید و
شیشه را بخار خواهد گرفت و
"دوستت دارم" را هم !
و صبح که بیدار می شوی
از هول مشق های نانوشته فراموشم خواهی کرد
کاش فردا جمعه بود
کاش می توانستم مشق هایت را بنویسم.
تا کدوم ستاره دنبال تو باشمتا کجا بی خبر از حال تو باشممگه میشه از تو دل برید و دل کندبگو می خوام تا ابد مال تو باشماز کسی نیس که نشونی تو نگیرمبه تو روزی میرسم من که بمیرمهنوزم جای دو دستات خالی موندهتا قیامت توی دستای حقیرمخاک هر جاده نشسته روی دوشمکی میاد روزی که با تو روبرو شممن که از اول قصه گفته بودمغیر تو با سایه م نمی جوشم
ز فراقت میسوزم
همه شب در تنهایی
به امیدی بنشستم
که تو شاید باز آیی
من اگر عاشق گشتم
به هوای تو بود
به خدا شور عشقت
دل من بربود
تب عشقت جانم را
همه شب میسوزاند
چه کسی در این دنیا
غم من را میداند؟
عشق تو زده آتش بر دلم
لحظه ای بنشین در محملم
ای شکفته در آوایم
صبح روشن فردایم
خواب خوب من رویا هایم
چاچراغ من خورشیدم
سایه سار من امیدم
با تبسمت خندیدم
از شکفتنت گلها چیدم
دیگرم تو مسوزان بیش از این
جان من به فدایت نازنین
لحظه ای نتوانم بی تو زنده بمانم
عاشقانه بگویم عاشقانه بخوانم
بی تو من به دو عالم سرگردانم
عاشقی سخن من جان من ز تو روشن
چون روی ز کنارم بی سامانم
عشق تو زده آتش بر دلم
لحظه ای بنشین در محملم
ای شکفته در آوایم
صبح روشن فردایم
خواب خوب من رویا هایم
چاچراغ من خورشیدم
سایه سار من امیدم
با تبسمت خندیدم
از شکفتنت گلها چیدم
گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع كه امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است، وليكن
بيروي تو اي سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول ني و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر مياميز كه ما را
هر لحظه ز گيسوي تو خوش بوي مشام است
از چاشني قند مگو هيچ و ز شكر
زان رو كه مرا از لب شيرين تو كام است
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا كوي خرابات مقام است
از ننگ چه گويي كه مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان كس كه چو ما نيست در اين شهر كدام است
با محتسبم عيب مگوييد كه او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است
حافظ منشين بي مي و معشوق زماني
كايام گل و ياسمن و عيد صيام است
با قهر چه میکشی مرا
من کشتهی مهربانیم
یک خنده و یک نگاه بس
تا کشتهی خود بدانیم
ای آمده از سرابها
با خواب و خیال آبها
دارد ز تو بازتابها
آیینهی زندگانیم
گر نیست به شانهام سرت
یا از دگریست بسترت
غم نیست که با خیال تو
همبستر شادمانیم
شادا! تن بینصیب من
افسون زدهی فریب من
مست است و ملنگ و بیخبر
از دست و دل خزانیم
انگار درون جان من
سازیست همیشه نغمه زن
گوید به ترانه صد سخن
از تاب و تب جوانیم
افتاده چنین به بند تو
میخواست مرا کمند تو
گفتی که رهات میکنم
دیدم که نمیرهانیم
ای یار، تبم ز عشق تو
شورم، طلبم، ز عشق تو
اما ز پیت نمیدوم
بیهوده چه میکشانیم
فریاد، که جمله آتشم
تا عرش لهیب میکشم
با این همه نیست خواهشم
تا شعله فرو نشانیم
نزدیکترین من! همان
در فاصله از برم بمان
تا یکترین بمانمت
تا دوستترین بمانیَم
هر روز صبح از فرازِ پل
در دور دستِ خیال
سایه
چمدانی پر از
نامِ عشقش را
به رود
می سپارد.
رود
دریا
باران
بوی عشق می دهند.
در اين فکرم که در يک لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فکرم من و دانم که هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
تو را مي خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمان صاف و روشن
من اين کنج قفس مرغي اسيرم
در سرزمین مادری
آرزومندانه استاده ام
و سوگند میخورم
که می مانم
هر چند که تو نباشی
میمانم و ثابت میکنم
که هنوز زنده است
عشق را میگویم
هر چند که تومیخواهی
فراموشش کنم!!!
روزگار
تورا از من خواهد گرفت
آنچنان که قفس
پرواز را از کبوتر
اما هیچ چیز نمی تواند تورا از خاطر من ببرد
آنچنان که هیچ قفسی
نمی تواند پرواز را از یاد کبوتر .
مطمئن باش
دوستت خواهم داشت
و دوستت خواهم مرد
با آنکه
دوست داشتنها کوتاهند
باور کن
باور کن
دوستت خواهم داشت
و دوستت خواهم مرد .
پرنده پرواز نمی خواست
پرنده به دستانی که پرش میداد
عاشق بود...
حالا که فرقی نمی کند...
کنارت ایستاده باشم
یا نه
بگذار همه چیز را...
از وسط قیچی کنم
تا تو...
در نیمی باشی
من...
در نیمی دیگر
راستی.......
با دستی که
روی شانه ات
جا گذاشته ام ...
چه می کنی؟...
صبر تلخ شیرین می شود
وقتی که می دانم
می آیی
ثانیه ها را می چشم
غذای روحم
آهسته
آهسته
جا می افتد
شعله اشتیاق را زیاد نمی کنم
می سوزد
قطاری که ترا برد
چه چیزی را با خود بر می گرداند؟
تعادل دنیا
گاهی فقط به مویی بند است
لکو موتیو ران تو...
کاش این را می دانست
حافظ موسوي
برای به دست آوردنت نمی جنگم
به تکدی قلبت هم نمی آیم
دوستت دارم
فارغ از داشتنت
دلِ این عاشقِ خسته باز کبابه گُلِ من
تو رُ داشتن واسه اون مثلِ سرابه گُلِ من
دلِ دیوونهی من مثلِ درخته تو کویر
عشقِ تو ابرِ پُر از بارونُ آبه گلِ من
شعرای من همه از دوریُ غم قصه میگن
حرفِ تو حرفای خوبِ تو کتابه گُلِ من
وقتی از عاشقیُ چشمای تو حرف میزنم
همهی حرفای من یه شعرِ نابه گُلِ من
میخوام امشب توی جشنِ گریه مهمونت کنم
غزلامُ خط به خط قربونِ چشمونت کنم
مثلِ عکسِ خودِ من داد میزنی تو آینههام
نمیتونم دیگه از هیچکسی پنهونت کنم
بی تو این ترانهها اسیرِ هق هقِ منن
مثلِ عکس آسمون که توی قابه گُلِ من
دلِ من کفترِ خستهس روی برجِ انتظار
عشقِ تو اونورِ ابرا یه عقابه گلِ من
بیتو این دنیای بد ارزشِ موندن نداره
بی تو عمرِ من مثِ عمرِ حبابه گلِ من
دیگه باید برمُ چشماتُ تو خواب ببینم
شب که از نیمه گذشت ، موقع خوابه گلِ من
میخوام امشب توی جشنِ گریه مهمونت کنم
غزلامُ خط به خط قربونِ چشمونت کنم
مثلِ عکسِ خودِ من داد میزنی تو آینههام
نمیتونم دیگه از هیچکسی پنهونت کنم
از یاد نبر که از یاد نبردمت!
از یاد نبر که تمام این سالها،
با هر زنگِ نا به هنگام تلفن از جا پریدم،
گوشی را برداشتم
و به جا صدای تو،
صدای همسایه ای،
دوستی،
دشمنی را شنیدم!
از یاد نبر که همیشه،
بعد از شنیدن ش آهنگِ «جان مریم»
در اتاق من باران بارید!
از یاد نبر که - با تمام این احوای-
همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بودى
همیشه این من بودم
که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم!
همیشه حنجره من
هواخواهِ خواندن آواز آرزوها بود!
همیشه این چشم بی قرار...
- یک نفر صدای آن ضبط لاکردار را کم کند!
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس ِ تمام نامه ها
و از تارک ِ تمام ترانه ها پاک کردم!
فرض کن با قلمم جناق شکستم!
به پرسش و پروانه پشت کردم
و چشمهایم را به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!
فرض کن دیگر آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد ِ کوچه ی شما،
صدای آواز های مرا نشنید!
بگو آنوقت،
با عطر ِ آشنای این همه آرزو چه کنم؟
با التماس این دل ِ در به در!
با بی قراری ٍ ابرهای بارانی...
باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین ِ نفسهای من شده ای! خاتون!
با دلتنگی ِ دیدگانم یکی شده ای!
یادم نرفته است!
گفتی : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خاکاب نکن!
گفتی : پیش از غروب ِ بادبادکها برخواهم گشت!
گفتی: طلسم ِ تنهای ِ تو را،
با وِردی از اُراد ِ آسمان خواهم شکست!
ولی باز نگشتی
و ابر ِ بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند!
تکرار ِ تلخ ِ ترانه ها با من ماند!
بی مرزی ِ این همه انتظار با من ماند!
بی تو،
من ماندم و الهه ی شعری که می گویند
شعر تمام شعران را انشاء می کند!
هر شب می آید
چشمان ِ منتظرم را خیس ِ گریه می کند
و می رود!
امشب، اما
در ِ اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتی گوشهایم را به پنبه پوشانده ام،
تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم!
بگذار الهه ی شعر،
به سروقت ِ شاعران ِدیگر ِ این دشت برود!
می می خواهم خودم برایت بنویسم!
می بینی؟ بی بی ِ دریا!
دیگر کارم به جوانب ِ جنون رسیده است!
می ترسم وقتی که - گوش ِ شیطان کر! -
از این هجرت ِ بی حدود برگردی،
دیگر نه شعری مانده باشد،
نه شاعری!
کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم،
به جای تو دلواپس شوم،
حتا به جای تو بترسم!
چون همیشه کنار ِ منی!
کنارمی، اما...
صد داد از این «اما»!
آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِساده می گذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!
هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!
شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،
این تبعید ناتمام را معنا کند!
ا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!
یا سنگی که با دست ِ من
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!
یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریم!
وگرنه من که به هلال ابروی تو،
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!
پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،
دیگر نگو بر نمی گردی!
دوستان معمولا اشعار عاشقانه كوتاه است
گفتند گلان چمن و بلبل صحرا
جمعند در اين محفل ما خار نيايد
چون خار شنيد اين سخن از آن گل رنگين
گفتا كه "قبلت" سخن از يار نيايد
به آرزوی دوردست
به پرشکوه سرفراز اعتمادآفرین
به سبز آشناترین
به رازگون سایه روشن خیال های کودکی
مراوصال هست؟
به من بگو
كه هيچ آرزوي ديگري چنین محال هست؟
و او به سان یک درخت
دوردست، پرشکوه، سبز، رازگون
میان دشت خاطرات من
چه دلفریب و سربلندایستاده است
-دلفریب و ساحرانه دلفریب
-سربلند و دلبرانه سربلند
اگر مرا برای عشق
درخت را برای تکیه های عاشقانه آفریده اند
درخت ریشه دار من تویی
یگانه سایه سار من تویی
همیشه تکیه های من به هیچ جا
مرا زمین زده است
و پشت من هزار زخم
از هزار نارفیق را
به دوش می کشد.
درخت من!
قسم بخور
که پشت اعتماد زخم خورده ی مرا
سراب دور عشق و بخت من
پناه مي شوي
مشخص است از نگاه تو
مشخص است از تمسخر سیاه تو
که پشت من به سمت زخم تازه ای عمیق می رود.
جفا
و زخم
زخم جاودانه ای که هیچ گاهش التیام نیست
مشخص است...
کاملن مشخص است
که من دوباره از زمین – عجوزه ی حسود پیر-
زخم طعنه مي خورم
به جرم عشق...
به جرم اعتماد و عشق...
به جرم سادگی و اعتماد و عشق...
درخت من
خیال تو عجین پاره پاره، ذره ذره، لخت لخت من
اگر مرا برای عشق
تو را برای تکیه های عاشقانه آفریده اند
مرا به جز علاقه ات گزیر نیست
به جبر عشق تو
به میخ های افترا کشیده می شوم
ولي
مرا به غیر تن سپردنی مسیح وار
بر صليب ساقه ات
گزير نيست
اگرچه کاملن مشخص است
(و شاهدم
همین هزار زخم تازه ای که در همین یکی دو ساله ی اخیر از تو خورده ام)
ولی
دوباره من به ساقه ی تناور تو اعتماد می کنم
و باز هم...
نگار قلب سخت من
رها مکن مرا
میان این نگاه های سرد
میان این همه وجودهای بی وجود،
پوک، زشت
پوچ، زرد
میان این همه دروغ و درد
رها مکن مرا
دست عشق و من به دامنت
پناه من و عشق شو
درخت من
آرزوی دوردست پرشکوه سبز رازگون
به این تن نحیف
تكيه ي محال را...
مجال ده
اگر مرا برای عشق
درخت را برای تکیه های عاشقانه آفریده اند.
«مهران. ف»
سر فرو برده در گریبانم از زمین وزمانه بیزارم
پرم از پیچ وتاب و سر در گم چون کلافی اسیر تکرارم
سالها هست از خودم دورم روزها پرسه های بی مقصد
آه از این سرنوشت نا میمون وای از این قسمتی که من دارم
در دل من گسل فراوان وآسمانش همیشه پر ابر است
گاه تا پای مرگ می لرزم گاه در حد سیل می بارم
خواب دیدم که می رسی یک شب با غزل های تازه ای در دست
جاده ها را گلاب می پاشم کوچه ها را بنفشه می کارم
روزگارم اگرچه تکراری سرنوشتم اگرچه بد بودست
تا ابد هم اگر نیایی تو باز در انتظار دیدارم
از خدا تا همیشه می خواهم در قنوتی که روز وشب جاریست
که مرا تاب وطاقتی ...تا در راه عشق تو گام بردارم
قلب من از نگفتنی ها پر چشم من تا همیشه ها بر در
آنقدر عاشقانه می مانم تا بفهمی که دوستت دارم
زندگی من
همین منظومه ی روانی است که
سطر سطر
به تو می اندیشم.
می خواستم عاشقی را از سر همین سطر شروع کنم
•[نقطه]
خلاصه ی حرف هایم حساب بود،
هر چند از راه غیر معقول.
که شاعر
ضرب در تو، تو.
و به علاوه ی یک گل سرخ،
بی نها یت.
وقتی گم شوم،
لازم نیست کسی دست مرا بگیرد.
آدرست را درونم آویخته ام.
دیگر نشانی تو
به آسمان تمام دریاها ختم می شود.
یادم هست
توی متن،
کجای جمله گذاشته بودمت،
نقطه.
خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی ست که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!!!
...
سخت است اینکه دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه
بالا گرفتهام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
دارند پیلههای دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم ـ عاری از گناه ـ
بي شك،بي تو خواهد ماند ـدر هواي آرزوي تو را داشتن
كسي را كه تو مي خواهي
ـ بي شك رهايت خواهد كرد ـ در فضايي غمناك،غمناك،غمناك
هيچ كس را،هيچ كس را ديگر نمي خواهم
نه دوست داشتنت را و نه...
دوستت داشتن را.
چون هميشه تنها خواهم ماند.
از هميشه تنهاتر
غروب خواهد شد و در قلبم ،آرزويي فرو خواهد ريخت.
بي چشم هاي تو،اينجا چيزي كم دارد.
مثل آسمان بي خورشيد،بي ستاره،بي ابر
كسي اگر بپرسد،
پاسخم فرار خواهد بود
گريز از همه سوال هاي بي جواب
گريز از همه لحظه هاي زندگي و ...
گريز از تو
گريزاز نگاه تو
گريز از دست هاي سرد تو.
هر که بر ما می رسد گوید که یارت یار نیست
ناز عشقش را مکش زیرا که یارت یار نیست
از سر بالین من برخیز ای نادان طبیب!!!
دردمند عشقم و درمان به جز دیدار نیست
ناخدا در کشتی ما گر نمی باشی مباش
تا خدا در کار باشد ناخدا را کار نیست
مطربا تا کی مخالف میزنی این چنگ را
یا که من مست شرابم یا که تارت تار نیست!!
دو به دو
می روند با هم
دو پرنده در مه
دو اسب در جاده
دو قایق در اسکله
من دو ندارم
در مدرسه تا یک بیشتر نخوانده ام
و دفتر ریاضی ام
پر از تمرین های شعر است
دل بعضی ها
مثل یک اتوبوس
برای همه ی آدم های خسته جا دارد
اما من
دلم فقط تو را می خواهد
مثل یک ماشین مسابقه ی رالی!