ساقیالطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیرتو تشویش خمار آخرشد
Printable View
ساقیالطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیرتو تشویش خمار آخرشد
دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای
از دل من چه به جا مانده که باز آمده ای؟
عقل دیوانه شدآن سلسله ی مشکین کو
دل مازگوشه گرفت ابروی دلدارکجاست
بر ما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست
بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من، بهار که فصل شکار نیست
تااین که دیوارعالی گردن است
مانع این سرفرودآوردن است
چند است نرخ بوسه به شهر شما که من
عمریست کز دو دیده گهر می شمارمت
نهان ازپرده هاي چشم مي گربم نه آن شمعم
كه سازم نقل مجلس گريه ي مستانه ي خود را
ای کاش نالههای چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمیشود
باران به دامن است هوای گرفته را
بیداد رفت لالهی بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لالهای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
مکن کاری که برپاسنگت آیو
جهان بااین فراخی تنگت آیو
چوفردانامه خوانان نامه خوانند
توراازنامه خواندن ننگت آیو
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وزبستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
ای نسخه ي نامه ی الهی که تویی
وی آینه ی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
مرا جز تو به عالم هیچکس نیست
ولی جانا به وصلت دسترس نیست
منم آن طایر قدسی که بی تو
مرا فردوس اعلی چون قفس نیست
به یکی جان نتوان کرد سوال
کز لب لعل تو یک بوس بچند
بفکند آتش و اندر دل حُسن
آن چه هجران تو از سینه فکند
هر آنکس عاشق است از جان نترسد
عاشق از کنده و زندان نترسد
دل عاشق بود گرگ گرسنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد
حيف فرهاد كه با اين همه شيرين كاري
شد به خواب عدم از تلخي افسانه ي خويش
روز ها گر رفت گو رو باك نيست
تو بمان اي آن كه جز تو پاك نيست
هر دوست كه راستگوي و يكرو نبُوَد
در عالم دوستي كم از دشمن نيست
صبر بر جور رقيبت چكنم؟ گر نكنم
همه دانند كه در صحبت گل خاري است
نپنداري كه دل هر دم، فغان از سر نميگيرد
وليكن با تو سنگيندل فغاني در نميگيرد
بدان صف در صف مژگان، نيارد دل بهدست از ما
عجب سلطان لشكركش كه يك كشور نميگيرد
چو وحشی سر به زانو دوش بودم در خیال تو
که شبها چیست شغلت، در کجایی، کیست پهلویت
در این اندیشه خفتم دیدمت در خلوتی تنها
قدح دردست و می در سر، صراحی پیش زانویت
به غم كسي اسيرم كه زمن خبر ندارد
عجب از محبت من كه در او اثر ندارد
غلط است كه گويتد دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد
در کنج غم نصیب من از روی عشق روی او
جز درد و رنج و گریه بی اختیار نیست
دردا که با خبر ز دل بی قرار من
آن مایه قرار دل بی قرار نیست
بودیم کسی قدر ندانست که بودیم
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم
بگو به خواب دو چشم من خراب درآید
مگر خیال تو بیرون رود که خواب درآید
به دور دیده ی خود، خار بستم از مژه هایم
که نه خیال تو بیرون رود نه خواب درآید
چه عاشقانه آمدی چه عارفانه می روی
چه بابهانه آمدی چه بی بهانه می روی
برای قتل عاشقان تو در لباس شاعران
چه صادقانه آمدی چه ماهرانه می روی
آنهمه خورشید که در من می سوخت
چشمه اندوه شد ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه ، آوار غم شد و به سرم ریخت
ای گل بیا که در دل من خار غم شکست
یک دم برس به داد دل عندلیب خویش
با اینهمه جفا که ز دست تو می کشم
آخر تو را چگونه بخوانم حبیب خویش؟
شب كه در بستمو مست از مي نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
گر بداني حال من گريان شوي بي اختيار
اي كه منع گريه ي بي اختيارم مي كني
بشناس فرق دوست ز دشمن به چشم عقل
مفتون مشو كه در پس هر چهره چهره هاست
ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است
اي مايه ي اميد من اي تكيه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شايد نبود قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه ي من راز گو شود
بگذار آنچه را كه نهفته ام عيان كنم
تا بر گذشته مي نگرم عشق خويش را
چون آفتاب گم شده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آن دم كه قلبم از تو به سختي رميده است
اين شعر ها كه روح تو را رنج داده است
فرياد هاي اين دل محنت كشيده است
گفتم قفس ولي چه بگويم كه پيش از اين
آگاهي از دو رويي مردم مرا نبود
دردا كه اين جهان فريباي نقشباز
با جلوه و جلاي خود آخر مرا ربود
اكنون منم كه خسته ز دام فريت و مكر
بار دگر به كنج قفس رو نموده ام
بگشاي در كه در همه دوران عمر خويش
جر پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
گفنه بودی که: چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی
نقل قول:
بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
بـاشـد کـه نـبـاشـیـم و بـدانـنـد که بـودیـم
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تـو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگــــــــری گویا نیست