-
دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد. از مبارزه خسته بود. نمی دانست چه کند. بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند. پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پر از اب کرد و آنها را جوشاند. سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.
دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود. تقریبا پس از 20 دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.
سپس رو به دختر کرد و پرسید: "عزیزم چه میبینی؟" دختر هم در پاسخ گفت: "هویج تخم مرغ و قهوه."
پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند. هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند. در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید. دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید: "دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند. هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند. پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت اب را تغییر دهند." سپس پدر از دخترش پرسید: "حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی رو به رو می شوی مثل کدام یک رفتار می کنی؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟"
__________________
-
مرد - غلام عباس موذن
انگار شسته اند و رنگش كرده اند؛ با يك رنگ ملايم و سبك. انگارهمه چيز براي بار اول است كه رخ داده و من نگاه مي كنم! عاشق شدن ساده بود خيلي ساده ؛ به آساني ديدن يك پرس غذاي روزمره ي صلات ظهري كه خسته از كار آن را تناول مي كني. اما نه، اين مثال خوبي نيست . عيبم مي كنند. بر من مي خندند آناني كه چند پيراهن بيشتر از من پاره كرده اند و بهتر مي فهمند! عشق با رسيدن بلوغ شروع مي شود. اولين باري كه چشمهايم ديد، خوب ديد. اولين باري كه بيشتر از حد روزهاي پيش خودم را در آيينه مي ديدم و وسواس داشتم موهايم رو به بالا فرم گيرند. مثل معماري كه پس از چيدن هر رديف از ديوارش براي راست بالا رفتن ، روي آن تراز و شاغول مي گيرد. لكه ي كوچك روي پيراهنم را آنقدر بزرگ مي ديدم كه خجالت مي كشيدم تا از بين نبردن آن، پا را از خانه بيرون بگذارم. براي انحراف خط اتوي شلوارم، خواهر كوچك ترم را به باد كتك مي گرفتم . و بلاخره، بهاره دوست مژگان اولين لبخندش را به من زد. شرم و خجالت را زماني شناختم كه رد سبيلم را پشت لب فوقانيم مي ديدم و مادرم براي خرجي خانه به پدرم بد و بي راه مي گفت و او فقط مي خنديد! خنديدنش براي من زماني اولين بار اتفاق افتاد كه ديگر مرد بودم. مرد شدن بهتر از بلوغ جواني ست. وقتي مرد هستم ديگر دلهره و ترس برايم معني گذشته را ندارد؛ راحت ترهستم. براي خانواده ام سرم را آسان جلو رئيسم و يا اين و آن خم مي كنم. بسيار سخت است اما توجيه خوبي دارد. به بهاره مي گويم من سپر شما در دنيا هستم. غرورم از خيابان به خانه محدود شده است. دخترم مي گويد: « بابايي، تو مرد خونه ايي؟» مي گويم: « آره بابايي، من فقط مرد خونه ام.» روي زانويم مي نشيند. سرش را به سينه ام تكيه مي دهد؛ نفس عميقي مي كشد، مي گويد: « بابا تو زورت از همه بيشتره؟» بهاره به او مي گويد: « آره دخترم بابا زورش از همه بيشتره !» توي دلم مي خندم. تازه مي فهمم پدرم وقتي مي خنديد، چه حالي داشت !
-
از همه دوستان به خاطر مطالب زیباشون ممنونم
امیدوارم همیشه شاد و موفق باشید ...
............
درويشی را ضرورتی پيش آمد، گليمى را از خانه يكى از پاك مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش بدر کنند.
صاحب گليم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.
قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است ، هر فقيرى كه از مال وقف به خودش بردارد از مال خودش برداشته ، پس قطع دست او لازم نيست .
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت : آيا جهان بر تو تنگ آمده بود كه فقط از خانه چنين پاك مردى دزدى كنى ؟!
دزد گفت : اى حاكم ! مگر نشنيده اى كه گويند: خانه دوستان بروب ولى حلقه در دشمنان مكوب .
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده ** دشمنان را پوست بر كن ، دوستان را پوستين
-
يه روز يه کشيش به يه راهبه پيشنهاد می کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش... راهبه سوار ميشه و راه ميفتن... چند دقيقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشيش زير چشمی يه نگاهی به پای راهبه ميندازه... راهبه ميگه: پدر روحانی ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار... کشيش قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه... چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و کشيش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس ميده... راهبه باز ميگه: پدر روحانی! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!... کشيش زير لب يه فحش ميده و بيخيال ميشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه... بعد از اينکه کشيش به کليسا بر می گرده سريع ميدوه و از توی کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا می کنه و می بينه که نوشته: «به پيش برو و عمل خود را پيگيری کن... کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتيجهء اخلاقی اينکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست ميدی!
-
بلافاصله بعد از اينکه زن پيتر از زير دوش حمام بيرون اومد پيتر وارد حمام شد... همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد... زن پيتر يه حوله دور خودش پيچيد و رفت تا در رو باز کنه... همسايه شون -رابرت- پشت در ايستاده بود... تا رابرت زن پيتر رو ديد گفت: همين الان ۱۰۰۰ دلار بهت ميدم اگه اون حوله رو بندازی زمين!... بعد از چند لحظه تفکر ، زن پيتر حوله رو ميندازه و رابرت چند ثانيه تماشا می کنه و ۱۰۰۰ دلار به زن پيتر ميده و ميره... زن دوباره حوله رو دور خودش پيچيد و به حمام برگشت... پيتر پرسيد: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسايه مون بود... پيتر گفت: خوبه... چيزی در مورد ۱۰۰۰ دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!
نتيجهء اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی داريد که به اعتبار و آبرو مربوط ميشه ، هميشه بايد در وضعيتی باشيد که بتونيد از اتفاقات قابل اجتناب جلوگيری کنيد
-
يه کلاغ روی يه درخت نشسته بود و تمام روز بيکار بود و هيچ کاری نمی کرد... يه خرگوش از کلاغ پرسيد: منم می تونم مثل تو تمام روز بيکار بشينم و هيچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!... خرگوش روی زمين کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد... يهو روباه پريد خرگوش رو گرفت و خورد!
نتيجهء اخلاقی: برای اينکه بيکار بشينی و هيچ کاری نکنی ، بايد اون بالا بالاها نشسته باشی!
-
يه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدير شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... يهو يه چراغ جادو روی زمين پيدا می کنن و روی اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه... جن ميگه: من برای هر کدوم از شما يک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادبانی شيک باشم و هيچ نگرانی و غمی از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپديد ميشه... بعد مسوول فروش می پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوايی کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصی و يه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه... بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتيجهء اخلاقی اينکه هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
درسهاي بعدي را بعداً ميگم
-
اینم یه داستان قشنگ و احساسی و لی چون توی پاور پوینت نوشته شده فیلشو قرار میدم در ضمن هم تنگلیسی هست هم ترجمه فارسی:
اینم لینک
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
خنده زبان بین المللی ملتهاست!
*** ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که : هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت ، زن خود را دید. هول کرد و گفت : البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش.
*** ملا در بالای منبر گفت : هرکس از زن خود ناراضی است بلند شود. همه ی مردم بلند شدند جز یک نفر. ملا به آن مرد گفت : تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت : نه ... ولی زنم دست و پامو شکسته نمی تونم بلند شم!
*** ملانصرالدین جوانی را با نامزدش در خیابان دید که دست هم را گرفته بودند. ناگهان ملا را دیدند ، هول کردند و دست هم را رها کردند. ملا فوراً گفت : اَلَم تَرَ کِیفَ ولش نکن حیفه!
-
جنگجويي از استادش پرسيد: بهترين شمشير زن کيست؟
استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو . سنگي آنجاست . به آن سنگ توهين کن.
شاگرد گفت:اما چرا بايد اين کار را بکنم؟سنگ پاسخ نمي دهد.
استاد گفت خوب با شمشيرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد:اين کار را هم نمي کنم . شمشيرم مي شکند . و اگر با دست هايم به آن حمله کنم ، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارند . من اين را نپرسيدم . پرسيدم بهترين شمشيرزن کيست؟
استاد پاسخ داد:بهترين شمشير زن ، به آن سنگ مي ماند ، بي آن که شمشيرش را از غلاف بيرون بکشد ، نشان مي دهد که هيچ کس نمي تواند بر او غلبه کند