-
تنهایی تنها دارایی آدم ها
نامی نداشت .نامش تنها انسان بود و تنها داراییش تنهایی.گفت:تنهایی ام را به بهای عشق می فروشم.کیست که از من قدری تنهایی بخرد.
هیچ کس پاسخ نداد.گفت:تنهایی ام پر از رمز و راز است.رمز هایی از بهشت.راز هایی از خدا.با من گفت و گو کنید تا از حیرت برایتان بگویم.هیچ کس با او گفت و گو نکرد و او میان این همه تن تنها فانوس کوچکش را برداشت و به غارش رفت.غاری در حوالی دل.می دانست آنجا همیشه کسی هست.کسی که تنهایی می خرد و عشق می بخشد.او به غارش رفت و ما فراموشش کردیم و نمی دانیم که چه مدت آنجا بودسیصد سال و نه سال بر آن افزون؟یا نه.کمی بیش و کمی کم.او به غارش رفت و مانمی دانیم که چه کرد و چه گفت و چه شنید و نمی دانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟
اما زا غار که بیرون آمد بیدار بود.آنقدر بیدار که خواب آلودگی ما را بر ملا شد.چشم هایش دو خورشید بود.تابناک و روشن که ظلمت ما را می درید.از غار که بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور.اما نمی دانم سنگینی اش را از کجا آورده بود که گمان می کردیم زمین تاب وقارش را نمی آورد و زیر پاهای رنجورش در هم خواهد شکست.از غار که بیرون آمد با شکوه بود.شگفت و دشوار و دوست داشتنی.اما دیگر سخن نگفت.انگار لبانش را دوخته بودند.انگار دریا دریا سکوت نوشیده بود.
و این بار ما بودیم که به دنبالش می دویدیم برای جرعه ای نور.برای قطره ای حیرت و او بی آنکه چیزی بگوید می بخشید بی آنکه چیزی بخواهد.او نامی نداشت.نامش تنها انسان بود و تنها دارایی اش تنهایی.
-
زمین به عشق او می چرخد
فرشته نبود.بال هم نداشت.رویین تن نبود و پیکر پولادی نداشت.مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای.
او انسان بود.انسان.و همین جا زندگی می کرد.روی همین زمین و زیر همین آسمان.شبها همین ستاره ها را می دید و صبح ها همین خورشید را.انسان بود.راه می رفت و نفس می کشید.می خوابید و بلند می شد.گرسنه می شد و غذا می خورد.غمگین می شد و شاد می شد.می جنگید و پیروز می شد.زخم هم بر می داشت..شکست هم می خورد.مثل من مثل تو مثل همه.
فرشته نبود.بال هم نداشت .انسان بود.با همین وسوسه ها.با همین درد ها و رنج ها.با همین تنهایی ها و غربت ها.با همین تردید ها و تلخی ها.انسان بود.ساده مردی امی.نه تاجی و نه تختی نه سربازانی تا بن دندان مسلح و نه قصر و بارویی سر به فلک کشیده.
آزارش به هیچ کس نرسید و جوری نکرد و هیچ از آنها نخواست و جز راستی نگفت.اما او را تاب نمی آوردند.رنجش می دادند و آزارش می رساندند.دروغگویش می خواندند.شعبده باز و شاعرش می گفتند.
و به خدعه و نیرنگ پشت به پشت هم می دادند و کمر به نابودی اش می بستند اما مگر او چه کرده بود؟جز آنکه گفته بود خدا یکی است و از پس این جهان جهان دیگری است و آدمیان در گروی کرده ی خویشند.مگر چه کرده بود؟جز آنکه راه را..راه رستگاری را نشانشان داده بود.اما تابش نمی آوردند زیرا که بت بودند.بت ساز بت شیفته بت انگار و بت کردار.فرشته نبود.بال هم نداشت.
و معجزه اش این نبود که ماه را شکافت.معجزه اش این بود که از آسمان به زمین برگشت.او که با معراجش تا ته ته آسمان رفته بود و می توانست بر نگردد.می توانست اما بر گشت.باز هم روی همین خاک و باز هم میان همین مردم.
و زمین هنوز به عشق گام های اوست که می چرخد و بهار هنوز به بوی اوست که سبز می شود و خورشید هنوز به نور اوست که می تابد.
به یاد آن انسان...انسانی که فرشته نبود و بال هم نداشت.
-
تو رازی و او راز
پرده اندکی کنار رفت و هزار راز بر روی زمین ریخت.رازی به اسم درخت.رازی به اسم پرنده.رازی به اسم انسان.
رازی به اسم هرچه که می دانی و باز پرده فرا آمد و فرو آمد.
و آدمی این سوی پرده ماند با بهتی عظیم به نام زندگی که هر سنگریزه اش به رازی آغشته بود و از هر لحظه ای رازی می چکید.
در این سوی رازناک پرده آدمیان سه دسته بودند.
گروهی گفتند هرگز رازی نبوده..هرگز رازی نیست و راز ها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند و خداوند نام آنها را گمشدگان گذاشت.
و گروهی دیگر گفتند رازی هست اما عقل و توان نیز هست.ما راز ها را می گشاییم و مغرورانه رفتند تا گره راز و زندگی را بگشایند.خدا گفت توفیق با شما باد.به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت.اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وا بمانید.
و گروه سوم اما سرمایه ای جز حیرت نداشتند و گفتند:در پس هر راز و در دل هر راز رازی.
جهان راز است و تو رازی و ما راز.
تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت.
خدا گفت:نام شما را مومن می گذارم.خود شما را راه خواهم برد.دستتان را به من بدهید.آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابه لای راز ها عبور داد و در هر عبور رازی گشوده شد.
و روزی فرشته ای در دفتر خود نوشت :
زندگی به پایان رسید.
ونام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد.گروه دوم در گشودن راز اولین وا ماندند و تنها آنان که دست در دست خدا دادند از هستی راز ناک به سلامت گذشتند.
-
خداوند نانوای آدم هاست
او پیامبری بود که کتاب نداشت .معجزه ای هم.
اسباب رسالت او تنها خوشه ای گندم بود که خدا به او داده بود.خدا گفته بود دشمنان اند که معجزه می خواهند.معجزه ای که مبهوتشان کند.دوستان اما تنها با اشاره ای ایمان می آورند و این خوشه های گندم برای اشاره کافی است.
پیامبر کوی به کوی و شهر به شهر رفت و گفت:ای مردم به این خوشه ی گندم نگاه کنید.قصه ی این گندم قصه ی شماست که چیده می شود و به آسیاب می رود تا ساییده شود و پس از آن خمیری خواهد شد در دست های نانوا و می رود تا داغی تنور را تجربه کند.می رود تا نان شود.مائده مقدس سفره ها.
آی مردم شما نیز همان خوشه های گندمید که در مزرعه ی خدا بالیده اید.نترسید از اینکه چیده می شوید.خود را به آسیابان روزگار بسپارید تا درشتی هایتان به نرمی بدل شود و سختی هایتان به آسانی.
خداوند نانوای آدم هاست .خمیرتان را به او بدهید تا در دست هایش ورزیده شوید.خدا بر روحتان چاشنی درد و نمک رنج خواهد زد و شما را در دستان خود خواهد فشرد.طاقت بیاورید.طاقت بیاورید تا پرورده شوید و کیست که نداند خداوند او را در تنور خود خواهد نشاند.این سنت زندگیست.اما زیباتر آن است که با پای خود به تنورش در آیید و بسوزید..نه از سر بیچارگی و اضطرار که از سر شوق و اختیار.
پیامبر گفت:صبوری کنید تا نان شوید.نانی که زیبنده ی سفره های ملکوت باشد.صبوری کنید تا نان شوید.نانی که به مذاق خدا خوش آید.
-
خدا مشتي خاک را برگرفت. مي خواست ليلي را بسازد، از خود در او دميد. و ليلي پيش از ان که با خبر شود، عاشق شد. سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد. زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد،عاشق مي شود. ليلي نام تمام دختران زمين است، نام ديگر انسان.
خدا گفت: به دنيا مي آورمتان تا عاشق شويد. آزمونتان تنها همين است: عشق. و هر که عاشق تر آمد، نزديکتر است. پس نزديکتر آييد، نزديکتر. عشق، کمند من است. کمندي که شما را پيش من مي آورد. کمندم را بگيريد. و ليلي کمند خدا را گرفت. خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو کنيد. و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد. ليلي هم صحبت خدا شد. خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتي خاک را بدل به نور ميکند. و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.
ليلي نام تمام دختران زمين است - عرفان نظرآهاري
-
صبح بود. تلفن زنگ خورد. گنگ خواب دیده گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده.
گنگ خواب دیده با عصبانیت گوشی را کوبید و گفت: نمی خواهم بیدارم کنید. با چه زبانی بگویم نمی خواهم بیدارم کنید. از این شوخی قیامت هم دیگر خسته شدم.
تلفن اتاق زنگ خورد. "لولی بربط زن" گوشی را برداشت.
هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده است.
لولی بربط زن تشکر کرد و بلند شد و آبی به صورتش زد و چمدانش را باز کرد و رفت کنار پنجره و دید که خورشید طلوع کرده است. دید که غنچه بسته شب پیش، باز شده است و دید که کودکی می خندد و می دود.
پس گفت: عجب محشری!
و بربطش را برداشت و زیر لب گفت: امروز آوازی می خوانیم و آهنگی می سازیم درباره غنچه خورشید و کودک صبح. شاید که حال مسافران این هتل خوش شود.
***
گنگ خواب دیده بالش را بر سرش فشار داد تا ترانه لولی بربط زن خوابش را آشفته نسازد. و خواب دید که اژدهایی می خندد، خنده اش آتش است و دید که لباسش به آتش اژده ها گر گرفته است.
***
ظهر بود. گنگ خواب دیده گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد. لولی بربط زن گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد.
گنگ خواب دیده دیس غرور را جلو کشید و با ولع شروع به خوردن کرد. لولی بربط زن پیش دستی کوچک معرفت را برداشت تا آرام آرام مزمزه اش کند.
پیش خدمت به لولی بربط زن گفت: این غذا تشنگی می آورد. و لیوانی حیرت کنارش گذاشت.
گنگ خواب دیده دیس دیگری برداشت. لولی بربط زن تازه قاشق اول را خورده بود که فهمید این کفش ها که دارد برای آن سفر دراز که در پیش است، خوب نیست و این قلب که دارد برای آن همه عشقی که می بارد، کوچک است و این روح که با اوست برای آن پرواز، هنوز بی پر و بال است.
پس بی قرار شد. لیوان حیرتش را سر کشید و بلند شد.
گنگ خواب دیده به او می خندید.
***
شب بود. لولی بربط زن، چمدان می بست. او هر شب چمدانش را می بست چون فکر می کرد شاید امشب آخرین شب اقامتش باشد. و هر صبح دوباره چمدانش را باز می کرد.
وقتی او چمدان می بست ، گنگ خواب دیده ساعت ها بود که به خواب رفته بود.
-
كاش لغت نامه اي بود و آدم مي توانست معني جواني را توي آن پيدا كند. آن وقت شايد واقعا مي فهميدم كه آيا اين جواني همان چيزي است كه به شناسنامه آدم ها سنجاق شده است يا يك جور ميراث است كه بعضي ها آن را به ارث مي برند و بعضي ها از آن محروم اند.
كاش مي فهميدم كه آيا جواني را مي شود خريد و مي شود قرض كرد و مي شود از جايي جفت و جورش كرد يا نه!
شايد هم جواني يك جور جهان بيني است، يك نوع تئوري و يك گونه از تفكر، كه ربطي هم به سن و سال آدم ها ندارد.
شايد هم به قول قديمي ها، شعبه اي از جنون است و دوره بي تجربگي است و زمان خيالات خام و خواسته هاي بسيار و آرزوهاي دور و دراز.
مادربزرگ مي گفت: جواني يك جور مُد است! قديم ها جواني مد نبود، آدم ها چند سالي بچه بودند و بعد به چشم بر هم زدني پير مي شدند.
كسي وقت نداشت جواني كند!
دنيا جاي عجيبي است و آدم ها و تعاريف و اتفاق هايش از آن هم عجيب تر! به خودم مي گويم من حتما جوانم. اگر جواني به شناسنامه ربط داشته باشد، من جوانم. اگر ميراثي باشد، آن را به ارث برده ام. اگر دارايي باشد، آن را دارم. اگر جهان بيني و تفكر هم باشد، من، هم جوانانه مي بينم و هم جوانانه فكر مي كنم.
اما همين كه از خانه پا بيرون مي گذارم، مطمئن مي شوم كه اشتباه كرده ام! بين آن جواني كه من فكر مي كنم با اين جواني كه عمل مي شود، زمين تا آسمان فاصله است.
به كلاس كه مي روم دلم خوش است كه با دانشجويانم هم نسل ام و شايد هم سن وسال. فكر مي كنم ما چقدر به هم شبيه ايم. چشم هايمان مثل هم مي بيند و گوش هايمان مثل هم مي شنود و قلب هايمان مثل هم مي تپد.
آن وقت با قلبم كلمه درست مي كنم و با روحم جمله مي سازم و با عشقم سطرسطر و صفحه به صفحه پرواز مي كنم، و آن قدر روح و قلب و عشق مي بخشم كه نزديك است تمام شوم.
-
چشم هایش از سکوت
خط و خالش از غرور
قلب سرخ و وحشی اش
مثل شر و مثل شور
*
توی سینه ام نشسته است
یک پلنگ سر به تو
سرزمین او کجاست؟
کوه و جنگل و درخت ، کو؟
این قفس چقدر کوچک است
جا برای این پلنگ نیست
او که مثل کبک، خانه اش
زیر برف و کنج تخته سنگ نیست
پنجه می کشد به این قفس
رو نمی دهد به هیچ کس
او پر از دویدن است
آرزوی او
رفتن و به بیشه های آسمان رسیدن است
*
آی با توام ، نگاه کن
امشب این پلنگ
از دل شب، این شب سیاه
جست می زند
روی قله سپید ماه!
-
با سلام
میشه بیوگرافی ادبی این خانوم را بنویسید
ایشون داستان بلند هم دارند؟
من خوندم چند تارو خیلی جالب بود
-
کسانی که خداوند را در همه ی احوال ایستاده و نشسته و بر پهلو آرمیده یاد می کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین می اندیشند.
آل عمران/191
خدایا ! هر وقت که می خواستم نماز بخوانم فکر می کردم این یه جور ملاقات رسمی بین ماست . برای اینکه قاعده و رسم و رسوم دارد .
باید خیلی سنگین و رنگین و تمیز بیاستم و حرف هایم را با دقت و توی جمله های مشخص بگم .
همیشه فکر می کردم با خدا بودن وقت خاصی دارد ...شکل خاصی دارد وگرنه هر جایی و هر جوری با تو حرف زدن و به یادت افتادن بی ادبی است .
اما این آیه یک آیه ی فوق العاده است . از این به بعد دیگر خجالت نمی کشم و با تو صحبت می کنم . یا دستم را زیر چانه ام بزنم و لم بدهم و به تو فکر کنم .
حالا خیالم خیلی راحت است .این یعنی همه جوره با تو بودن...یعنی همیشه با تو بودن ...
خدایا ! ممنون که اینقدر با ما راه می آیی.