تمام دلتنگيها را
خواهم شمرد
نگاهشان خواهم داشت
زلفهايشان را شانه خواهم زد
تا شايد روزی به من بگويند
که اگر بعد از اين
به خاطر چشمانت آمدند
با آنها چه کنم!
Printable View
تمام دلتنگيها را
خواهم شمرد
نگاهشان خواهم داشت
زلفهايشان را شانه خواهم زد
تا شايد روزی به من بگويند
که اگر بعد از اين
به خاطر چشمانت آمدند
با آنها چه کنم!
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و اندیشۀ هفتاد و دو ملت ببرد
پرهیز مکن ز کیمیایی که از او
یک جرعه خوری هزار علت ببرد
دوباره كوه نگاهي به عرش خواهد كرد
دوباره سايه هم آغوش نور خواهد شد
و زمين، تشنه گاه معني عشق
و درختان، حضور وحدت سبز
دوباره چلچله از فصل عشق خواهد گفت
دوباره واژه غزلخوان بوسه خواهد بود
و شعر، زمزمه راهوار انساني
و دست خاطر ما حلقه هاي بيداري
یک بال فریاد و یک بال آتش
مرغی از این گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز می کرد
گفتند
این مرغ جادوست
ابلیس مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
یک بال فریاد و یک بال آتش
از غارت خیل تاتارشان برحذر داشت
فردا که آن شهر خاموش
در حلقه ی شهر بندان دشمن
از خواب دوشنبه برخاست
دیدند
زان مرغ فریاد و آتش
خاکستری سرد برجاست
تا کی این تردید دوست نزدیک باورت باشد
دمی هم همره باور رویای من شو
روزهای خاکستریت را همچون نقاشی چیره دست
از عصاره دلم رنگ سبز خواهم زد
و تمام دفترهای باورت را با خون خویش
امضا خواهم کرد
نبرد تردید و باور را یاری کن
مگذار تا امتحانمان در این بزم
به رزمی خونین بدل گردد
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت
می خور که به زیر خاک می باید خفت
تو را آرزو کردم ای عشق
ای کهنه دبیر زمان و مکان
ای کهنترین واژه های دل آدمی
تو را آرزو کردم و آنگاه
سفرم در زمان آغازید
سفرکردم برای رسیدن
برای رهایی
برای تو
ای عشق ای رد خوناب دل
کجایی ای واژهء به تحقیر کشیده
ای زخمی ترین حس زمان
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن
امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن
سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن
نمی خوام حالتو حتی بدونم
تعجب می کنی آره همونم
همونی که زمونی قلبشو باخت
همون که از تو یک بت ،* یک خدا ساخت
همونی که برات هر لحظه می مرد
که ذکر نامتو بی جون نمی برد
همونم که می گفتم نازنینم
بمیرم اما اشکاتو نبینم
همون که دست تو ،* مهر لباش بود
اگه زانو نمی زد غم باهاش بود
حالا آروم نشستم روی زانوم
ولی دیگه گذشت اون حرفا ،* خانوم
تعجب می کنی آره عجیبه
می خوام دور شم ازت خیلی غریبه
خیال کردی همیشه زیر پاتم ؟
با این نامردیات بازم باهاتم ؟
برات کافی نبود حتی جوونیم
تموم شد آره گم شد مهربونیم
---------
عجب [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
منم ناکام کام تو برای صید و دام تو
گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را
چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره
چه داند یوسف مصری نتیجه شور و غوغا را
گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش
که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا
این صدای آخرینه
بی تو رو به انقراضم
حرف آخرم همینه
نبض معیوب حضورت من رو آخر از پا انداخت
بازی عشقت رو آخر دل ناباور من باخت
وه چه بی حنجره ام من
تشنه ی یه جرعه آواز
مثل یه مرغ مهاجر
وقتی تن میده به پرواز
بی تو بی بهانه ام موندم
واسه پرواز دوباره
مرد غمگین سکوتم
حرف تازه یی نداره
نبض معیوب حضورت ‚ من و آخر از پا انداخت
بازی عشقت رو آخر ‚ دل ناباور من باخت
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
==.==
همشون با ت شروع شده بودن !
این را بدان ، دیگر نمی خواهم بمانی
تا از پرستوهای خوش آوا بخوانی
دیگر نمی خواهم برایم تا سحرگاه
از عشق ، مستی ، از صداقتها بخوانی
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
گر مردهای ور زنده هم زنده شوی با ما
پاهای تو بگشاید روشن به تو بنماید
تا تو همه تن چون گل در خنده شوی با ما
در ژنده درآ یک دم تا زنده دلان بینی
اطلس به دراندازی در ژنده شوی با ما
ای شب،به پاس صحبت ديرين،خدای را
با او بگو چه ميکشم از درد اشتياق
شايد وفا کند،بشتابد به ياريم
ای دل،چنان بنال که آن ماه نازنين
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نميرود
هر چند بسته مرگ،کمر بر هلاک من
نوشد لب صدیقش ز اکواب و اباریقش
در خم تقی یابی آن باده نابی را
هشیار کجا داند بیهوشی مستان را
بوجهل کجا داند احوال صحابی را
استاد خدا آمد بیواسطه صوفی را
استاد کتاب آمد صابی و کتابی را
چون محرم حق گشتی وز واسطه بگذشتی
بربای نقاب از رخ خوبان نقابی را
منکر که ز نومیدی گوید که نیابی این
بنده ره او سازد آن گفت نیابی را
از خود بی خبر گشتند
مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و می رقصند و می خندند
مگر ناگاه
نسیم سرد گستاخ از سر زلفت
چه می گویی ؟
تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحتها که عادت داد ؟
صدای بوسه را حتی
درخت تک قد خم کرده بستان شهادت داد
مگر دیوار حاشا تا کجا تا چند ؟
خدا داند که شاید خک این بستان
هزاران صد هزاران بوسه بر پای تو
دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
-----------
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو را هم با همه نا مهربانی
عزیزم آری آری دوست دارم
به امید وصالت زنده ماندم
من این چشم انتظاری دوست دارم
برای دیدنت رخصت نخواهم
من این بی بند و باری دوست دارم
نمی گیرم به یکجا یکدم آرام
چو طوفان بی قراری دوست دارم
سلام
...................
اسمان است و من و یک پرواز
ما به دنبال چه ایم از اغاز
ما گریزان و شتابان و پریشان حالیم
زندگی چیست کز او می نالیم
زندگی
داستان مردیست
که به نان اندیشید
صبح تا شام دوید
و به نانش نرسید
زندگی
قصه ی پیرزنیست
که پی کارگران می خوابید
پیر مردش شاید
که مداوا بشود
زندگی
گریه ی دخترکی در سبد است
که مادر می خواست
دست ها مشت به دیوار سبد می کوبید
ناز ان دخترک زیبا را هیچ عابر نخرید
زندگی
شاخه گلی پشت چراغ سرخیست
که به دستان ظریف پسری نه ساله
سوی ما می اید
سبز میگردد و از نو حرکت باید کرد
زندگی
تلخ ترین فاجعه ی عمر من است
چه کسی بود مرا دعوت کرد
زود تر باید رفت
زود تر باید مرد
...
سلام سایه گل
ـــــــــــــــــــــ
در شهریم ما، نمی توانیم ترکش کنیم بی آنکه به درون یکی دیگر سقوط کنیم،
همسان اگرچه دیگرگون،
من از این شهر عظیم سخن میگویم،
از این واقعیت روزمره که بردو واژه بنا گشته است:آنهای دیگر،
و در هر کدام این آنها، منی وجود دارد جدا شده از یک ما، منی در جریان
نازنینم خداحافظ
ببخش من را گر بی بهانه ای تو را به سوی خود خواندم
آن زمانی که بهانه تمام ماندن بود
من فقط جوشیدم
همه حرفی تازه بودند و
من فقط خندیدم
ببخش من را گر هرچه که می آمد با من ، گفتم ...
نازنینم خداحافظ
من تو را می بخشم
اگر باور نکردی آنچه با من بود
اگر حتی ندیدی قطره ای را که برای تو بروی گونه ی تنهایی ام خشکید
یا حتی نفهمیدی چگونه دوستت داشتم ...
نازنینم خداحافظ
نخواهم گفت هرگز نقشی از تو
پیش چشمانم نخواهم ماند
نخواهم گفت هرگز هیچ جایی نیستت در کنج تنهایی من
هرگز نخواهم گفت دیگر نگاهی نیست
آهی نیست
یا از یاد خواهم برد آن حرفی که بر قلبم تو حک کردی ...
نازنینم خداحافظ
یاد آن روز بخیر که به تو می گفتم
(( خداحافظ ولی مردانه باید گفت تاپیوند و ریشه هست پا بر جا
و تا خورشید می تابد
و تا اینجاست دستی و دلی از مرگ بی پروا ...))
نازنینم خداحافظ
میان ما هر آنچه بود ، گذشت
من و تو سوی فرداها روان هستیم
پرید از چشمهایم خواب دیروزت
من و تو ، حال تفسیر میان دو غریبه در جهان هستیم
...
من ديدم از سر صبح آسوده هي بوي بال كبوتر و ناي تازه نعناي نو رسيده مي آيد
پس بگو قرار بود كه تو بيايي و من نمي دانستم .
هي دردت به جان بي قرار پر گريه ام
پس اين همه سال و ماه ساكت من كجا بودي
حالا كه آمدي ، حرف ما بسيار ، وقت ما اندك ، آسمان هم كه باراني ست
به خدا وقت صحبت از رفتن دوباره و دوري از ديدگان دريا نيست
سر به سرم مي گذاري ، ها ؟؟؟
اشک هایم را ببین سرد است و بی جان نازنین
باختم خود را به چشمان تو آسان نازنین
باز جریان تمام لحظه هایم با تو است
تا ته این کوچه گردی های حیران نازنین
کاش بودی تا ببینی در هجوم بی کسی
باز می خوانم تو را با چشم گریان نازنین
بی تو بودن مرگ من در وحشت تاریکی است
همچو برگی در میان خشم طوفان نازنین
پشت حسرت های سوزان دلی پر تاب و تب
کلبه ای اینجاست دور افتاده ، ویران نازنین
با دو دست شوق ، قلبم کاش میشد می نوشت
پشت پلکت قصه ای از عشق پنهان نازنین
ساده و بی پرده گفتم پر ز احساس وجود
دوستت دارم ، نمی گردم پشیمان نازنین
با تو لبریز از غزل هایی همه پر رمز و راز
بی تو اما واژه هایم رو به پایان نازنین
حرف بسیاران برایم هیچ اما خود بگو
چیست من را پکی این عشق تاوان نازنین ؟
دست بی منت بکش بر بال تنهایی من
می تپد قلبش ولی زخمی و بی جان نازنین
گرچه در فکرت اسیرم ، عاشقانه می رهم
خود شکستی بر دل من قفل زندان نازنین
کاش با نور تو مهتابی ترین مستی من
آسمان تیرگی می شد درخشان نازنین
کاش می گفتی کنون با من که هستم پیش تو
ختم می کردی تو این شعر پریشان نازنین
...
نازَكِ من يادت نره حيثيت ترانه اي
براي زنده موندنم قشنگ ترين بهانه اي
تو قهوه زارِ چشم تو تموم هستيِ منه
با بودنت هيچ غمي نيست خلع لباس دشمنه
همچنان در جستجوی عشق تا بیابم
در کنارش بنشینم تا ابد بستایم
تو کجایی که همه پاکی عشق از توست
همه ناباوریهایم با تو خواهد شد سست
تو کجایی که نگاهی به نگاهت بکنم
سیر شوم از هر نگاه دیگری دل بِکَنم
تو کحایی که همه هستی را در منِ دیوانه ببینی
آسمانی بشوی، نه چون مردانِ زمینی
تو کجایی که با هم به تکامل برسیم
نو شویم و پر گشاییم و از اینجا برویم
تو کجایی که صداقت را با تو بشناسم
با سخنهای خود افکارت را من بنوازم
تو کجایی نکند مرا ز یادت ببری
یا که در غمِ نبودم رو به صحرا بروی
تو کجایی نکند جایگذینم بکنی با دگری
خو بگیری نگذیر با عشقهای گذری
تو کجایی که سوختم در سرای نبودت
سر برس لبریز عشقم کن و سیراب وجودت
...
تا دیدمت، با چشمهای خیس گفتم
ای کاش هرگز حس نمی کردم همانی
حالا فقط من ماندم و یک پاکت درد
با شیشه ای از بغضهای جاودانی
از مرگ هم بوی ریا می آید اما
دیگر بدم می آید از این زندگانی
پس با صداقتهای قلبم بی حسابی
حالا فقط ،، دیگر نمی خواهم بمانی
یک اتاق کوچک
دو انسان
همچون کودک
یک دهان خسته
مثل درهای آزادی
همیشه بسته
یک فکر بی مرز
یک قلب ساده
کمی هرز
یک حس کوتاه
یک زندگی طولانی
یک چهرهء گمنام
یک عشق نورانی
یک صورت گمگشته
آرزویی رفته
بر نگشته
چند مصرع شده نوشته
یک آسمان بارانی
و من فکر کردم تو همانی
تو همانی؟
!چه دنیای بی سازمانی
...
يادت مي آيد رفته بودي خبر از آرامش آسمان بياوري ! ؟
نه ري را جان !
نامه ام بايد كوتاه باشد ، ساده باشد ، بي حرفي از ابهام و آينه ،
از نو برايت مي نويسم
حال همه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــكـــن ! ! !
نسیم از سرمای تردیدهایش می لرزد
نسیم بهار نیست
اگر چه در پاییز شروع شد
در زمستان اوج گرفت
و در بهار همچنان بر من میوزد...
نه نسیم بهار نیست!
نسیم یاد فراموش شدهء خاطره هاست
بیدار کردن پلکهای به خواب زده ام،
نگاههای طولانی،
و به صدا در آوردن مهر است.
نسیم ستاره هم نیست!
و من این را خوب می دانم
نسیم از طائفهء خوبان است
نسیم شروع یک لجبازیست
غریزهء پنهان در لا به لای خطهای روشنفکریست
نسیم حرفهای نا گفته ام را حدس میزند
می داند.
گاهی هست، گاهی نیست
ملایمت بادی گذرا شاید باشد
نمی دانم!
نسیم هم به سراب آزادی دل بسته است
چون من!
و من...
از ویژگی گذرا بودن نسیم تردید دارم.
که یکی از این روزها
فقط
اینهء خودشناسی که برایم هدیه آورد را
به جا خواهد گذاشت!
...
تاریک میشوند تمام نوشته ها
تشییع می کنند دلم رافرشته ها
بی صبرم آنچنان که به آخر نمی رسم
حس میکنم که به جمعه دیگر نمی رسم
می گذرد قافله ای
و من تنهاترین همسفر ثانیه های زمانم
وآنگاه که نام کردند مرا و
پیکرم را از گل سرشتند
خمیر مایه ام از غم بود
به من آموختند که عشق کلید زندگی است
در آن ثانیه های بی کسیم
تو را آرزو کردم ای عشق
ای کهنه دبیر زمان و مکان
ای کهنترین واژه های دل آدمی
تو را آرزو کردم و آنگاه
سفرم در زمان آغازید
سفرکردم برای رسیدن
برای رهایی
برای تو
وان دم که ز بدخویی دشنام و جفا گویی
میگو که جفای تو حلواست همه حلوا
گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش
کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا
آسمان آبي بود
با چند لکه ي سفيد از ابرهاي هميشه.
اتومبيل ها گم شده در عجله اي نامعلوم
سطح خيابان را مي خراشيدند.
چهره اي از پس پرده اي
از پنجره اي حقير
خيره بود
بر نقطه اي ناپيدا
و شايد غرق در فکري عميق...
و پرنده اي
در پرواز...
هر روز،
اينجا
همه جا
دايره اي خسته از تکرار
به مفهومي مي انديشد که
آغازش را هيچکس نديده است
و پايانش را
چه قصه ها بافته اند...
درآ در گلشن باقی برآ بر بام کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هر چه درباید تمام آورد مستان را
که جانها را بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها کدام آورد مستان را
از کوچه های خاطرم امشب عبور می کنم
این خاطرات کهنه را با تو مرور می کنم
از عشق بی حاصل تو من بارها شکسته ام
از فکر ترک عشق تو حس غرور می کنم
-----------
کل هر آنچه شعر بلدید به "الف"ختم می شه آیا [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
بله زیرا می خواهم تمام اشعار شما را که با الف شروع می شود را تمام کنم ! [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
=/=
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
=/=
مونیکا خانم الف بده لطفا [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
این شعرا که ماله من نیست همشون صاحب داره!در ضمن هنوز واسه این کارا جوونی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-----------
آبستن لحظات است زمان
بر شاخساران خيزران روغن خوابيده
سوار اسب ابتهاج روياهاي سوزن بان پير فرطوط
روي صندلي سختيها و شيرينيهاي اندي سال
نماي باز کارگردان سمج
چراغي مي جنباند
دستي مي کشيد روي پيشاني خطوط نقش در نقش تابلو نقاش
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] حالا میبینیم !
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
==//==//==//==//==
شهری که در آنسوی شقایق می شود طالع
در جاده ی جادوی ابریشم
در دروازه های عالمی دیگر
بروی آدمی دیگر
آن عالم و آدم که حافظ آرزو می کرد
نزدیک است
آنک
شهری که از دروازه های آن
هم بوی جوی مولیان خیزد [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هم یاد یاد مهربان آید
==
از بوی جوی مولیان شفیعی کد کنی [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه ميكارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا