بیهوده است
حالا که میروی
حرفهای تو
تنها مرا اره میکنند
سکوت میکنیم
ماه هم در آمده
باید در آمده باشد
سکوت کن
همیشه برای خداحافظ
سکوت بهتر است
Printable View
بیهوده است
حالا که میروی
حرفهای تو
تنها مرا اره میکنند
سکوت میکنیم
ماه هم در آمده
باید در آمده باشد
سکوت کن
همیشه برای خداحافظ
سکوت بهتر است
حالا که رفته ای
سراغ کلمات نمی روم
خسته وبی حوصله اند .
ترانه نمی خوانند.
حالا که رفته ای پرنده ای آمده استشعر نمی شوند.
هیچ نمی خواند.در حوالی همین باغ روبه رو
فقط می گویی:
کو کو؟
حالا که رفته ای کنارش می نشینم
دستش را می گیرمگریه نمی کند.
به پایش می افتمگریه نمی کند
نکند اتفاقی افتاده استگریه نمی کند.
حالا که رفته ایکه شعر گریه نمی کند.
تعجب می کنم
همه کلمات مداد بر می دارند
همه ی کلمات شاعر شده اند.
از باران که می گویم
تر می شود لحظه هایم
از برف که می گویم
سپید می شود خاطره هایم
از چشمه که می گویم
می جوشد ترانه هایم
از تو که می گویم
...
تازه می شود بهانه هایم...
من تمام راه می چرخم به سمتی که سمتی نیست...
شاید تو اینگونه نباشی...
همه ی گلها را رنگ می کنم
جای قناری می فروشم
شاید تو اینگونه نباشی...
نانها دیگر برکت سفره هامان نیستند،
عطر و بو هم ندارند
و من تمام راه شرم دارم به روی هیچ کس،
حتی خودم،
که در آینه نیستم آنچه هستم،
نگاه کنم؛
شاید تو اینگونه نباشی...
و من تمام راه می چرخم به راهی که راهی نیست؛
می بینم همه سکوت می کنند؛
من هم می بینم و همرنگ جماعت می شوم
شاید تو اینگونه نباشی...
من بودم وقتی که دیدم آن کودک را
و هیچ نگفتم و نکردم در آن شب که تنها بود
و به ناحق گرفته شد حقش؛
اصلا شاید تو اینگونه باشی!
از کجا معلوم؟!
شاید تو آن قناری که من فروختم،
سالها پیش رنگ کرده باشی...
شاید صدای آن شب که من هیچ نکردم
و نگفتم و کودک به ناحق گرفته شد حقش،
صدای سکوت تو بود!...
برایتان آرزوی خوب می کنم
که شب
مثل من
کابوس نبینید
دلتان برای کسی تنگ نباشد
و هیچ کس را زیاد دوست نداشته باشید
برایتان دعا می کنم
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست براورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم :
حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم نه رمیدم
رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو امّا
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
حتا اگر اين فاصله را بردارم
اندازه ي يک عمـر تو را کم دارم .
اين جا که شروع ِ تازه تر يک مرگ ا ست
بگذار که نقطه سر خط بگذارم !!
جرقه ها
روشنايی يک لحظه
واسطه های ناکام
در گوشه های دلتنگی اند
وقتی
اهرمن
جای تو چنبر زده....
يكشب هواي گريه
يكشب هواي فرياد
امشب دلم هواي تو كرده است
...
اگر سواد داريد ...بشتابيد!
اينجا
روی کاشی های بخار گرفته دلم
با سر انگشت خيس اشک
نوشتم:
اين مکان تا اطلاع ثانوی
به دليل مرگ بسيار به هنگام
دختری با چهره ابر
تعطيل است....