هر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
Printable View
هر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
سلام به همه ی دوستان اولین پستمو دوست دارم با یهع شعر شروع کنم اینم شعر ما.
شبی که لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میکردو میخارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت باید رفت
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر میبارد
و من تنهاترین نیلوفر رو به گلستانم
شب است و نغمه ی مهتاب و مرغان سفرکرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که میخوانم
من وضو با خیال تو میگیرم
و تو را میخوانم
و به شوق فردا که تو را خواهم دید
چشم به راه میمانم
تن من پاره ای از آن تن توست و قشنگترین شبای پرستاره
شب توست
تو مهی مثل حقیقت ،مهربونی مث دریا
چقدر تازه و پاکی مث یاسای تو باغچه
مث اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه
تو مث او ن گل سرخی که گذاشتم لای دفتر
مث اون حرفی، که ناگفته میمونه دم آخر
...
رندي آموز و كرم كن كه نه چندان هنر است ...... حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود
...
دوست دارم همچو موجی در دل دریا بمیرم
بشکفم چون لاله ای خونین و در صحرا بمیرم
میترسم، مضطربم
و با آن که میترسم و مضطربم
باز با تو تا آخرِ دنيا هستم
میآيم کنار گفتگويی ساده
تمام روياهايت را بيدار میکنم
و آهسته زير لب میگويم
برايت آب آوردهام، تشنه نيستی؟
يار نزديك تر از من به من است
... وين عجب تر كه من از وي دورم
چه كنم با كه توان گفت كه او
... در كنار من و من مهجورم
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفتهام ز خيالي که ميپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست