در خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون اید ؟
Printable View
در خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون اید ؟
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
تا زهره و مه در اسمان گشت پديد
بهتر ز مي ناب كسي هيچ مديد
من در عجبم ز مي فروشان كه ايشان
به زان كه فروشند چه خواهند خريد ...
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و كليدش به دلستاني داد
تار غم پرده گسترده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ما ليدم به ديده استينم
مرا با نگاهت به رویا ببر
مرا تا تکاپوی دریا ببر
دلم قطره ای بی تپش در سراست
مرا تا تکاپوی رویا ببر
رسيدهها چه غريب و نچيده ميافتند
به پاي هرزه علفهاي باغ كال پرست!
رسيدهام به كمالي كه جز اناالحق نيست
كمال دار براي من كمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاري است ـ
به تنگ چشمي نامردم زوال پرست
تو اگر دوستی می خواهی مرا اهلی کن.
گفت: اهلی یعنی چه؟
گفتم:ایجاد علاقه کردن و این چیزی است که فراموش شده است.
گفت: راهش چیست؟
گفتم:باید صبور باشی
هر ابري ديدي
كافيه ازش
بپري بالا
اونجا بچرخي هر طرف مي خواي
يه دور نشده
هر جا كه باشي
مي بيني قصرو
انقدر بزرگه
اندازه كوها
آه اي زندگي منم كه با همه پوچي از تو لبريزم