نگاهت ،
تکرار مکرر بهار ست وُُ
خنده ات ،
شکفتنِ غنچه هاي محجّبه .
نه ؛
مرا حرفي نيست .
هر چه مي خواهي بکن .
بگذار اين بار هم کار ها باب ميل تو باشد .
مي خواهي بروي
وُ مرا انيس رنج دوريت
وُ همنشين حسرت ديدارت گرداني ؟
باشد ، برو ، خدانگهدار
سفر بخير
برو
و رمه ي نگاهت
وُ نسيم عطرت را نيز با خود ببر .
و حتا آن لبان لعلينت را
که من ، هر بار براي بوسيدنشان
مسير پر از اضطرابِ و التهابِ
گلو گاه و چانه ات را
به آرامي _
و ُ وسواس مي پيمودم
و ُ ناگاه بي آنکه تو بداني
به يورشي
به تسخير خويش در مي آوردمشان .