نام من رفته است روزي برلب جانان به سهو
اهل دل را بوي جانان مي آيد از نامم هنوز
Printable View
نام من رفته است روزي برلب جانان به سهو
اهل دل را بوي جانان مي آيد از نامم هنوز
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
که نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران ميسازد
و در اين حسي است
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت
به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت
تو درخت خوب منظر همه میوهای ولیکن
چه کنم به دست کوته که نمیرسد به سیبت...
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم،
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام، در آندم که بر جا مرده ماران خفتگانند،
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم ياد آوری يا نه، من از يادت نمی کاهم،
ترا من چشم در راهم.
( نيما یوشيج )
یزدان تکراری عزیزم یه بار دیگه یکی دیگه داده بود ولی به هر حال :
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
اسب سفيد وحشي
بر آخور ايستاده گران سر
انديشناك سينه مفلوك دشتهاست
اندوهناك قلعه خورشيد سوخته ست
با سر غرورش امّا دل با دريغ ريش
عطر قصيل تازه نمي گيردش به خويش
اسب سفيد وحشي ـ سيلاب دره ها
بسيار صخره وار كه غلطيده بر نشيب
رم داده پر شكوه گوزنان
بسيار صخره وار ، كه بگسسته از فراز
تازانده پر غرور پلنگان
اسب سفيد وحشي ، با نعل نقرهگون
بس قصّهها نوشته به طومار جادهها
بس دختران ربوده زِ درگاه غرفهها
خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قلّه بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها
بر گردن ستبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد زِ هلهله سم او زِ خواب
اسب سفيد وحشي اينك گسسته يال
بر آخور ايستاده غضبناك
سم مي زند به خاك
گنجشكهاي گرسنه از پيش پاي او
پرواز ميكنند
ياد عنان گسيختگيهاش
در قلعههاي سوخته ره باز مي كنند
اسب سفيد سركش
بر راكب نشسته گشوده است يال خشم
جوياي عزم گمشده اوست
مي پرسدش زِ ولوله صحنه هاي گرم
مي سوزدش به طعنه خورشيدهاي شرم
با راكب شكسته دل امّا نمانده هيچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشير مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده است :
« اسب سفيد وحشي ! مشكن مرا چنين !
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه من » ...
« اسب سفيد وحشي !
شمشير مرده است
خالي شدهست سنگر زينهاي آهنين
هر مرد كاو فشارد دست مرا زِ مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين » ...
« اسب سفيد وحشي !
در بيشهزار چشمم جوياي چيستي ؟
آنجا غبار نيست ، گلي رسته در سراب
آنجا پلنگ نيست ، زني خفته در سرشك
آنجا حصار نيست ، غمي بسته راه خواب » ...
« اسب سفيد وحشي !
سر با بخور گند هوسها بياكنم
نيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوه
سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم »
« اسب سفيد وحشي !
خوش باش با قصيلِ تر خويش »
« اسب سفيد وحشي امّا گسسته يال
انديشناك قلعه مهتاب سوختهست
گنجشكهاي گرسنه از گرد آخورش
پرواز كرده اند
ياد عنان گسيختگيهاش
در قلعههاي سوخته ره باز كردهاند .
( منوچهر آتشي )
دلی خالی تر از خالی چه حاصل؟
دلی کز درد شد عاری چه حاصل
اگر عشقی درون دل نباشد
از آن دل سوی ما اید چه حاصل
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به همست
این از لب یار خواه و آن از لب جام
من تو را از قاب پنجره ای که به عشق گشوده می شود،می نگرم
تو را در کوچه ای که زندگی از آن گذشت می جویم
اما تا به کی پنجره غم زده ام،از تصویر تو تهی ست
تا به کی زمان مرا از تو دور می سازد؟
تا به کی؟
...
یاقوتت را نمیخواهم طلایت نیز
نمیخواهم بپوشاند تن عریان من
دیباج و جامهی زربفتت
مرابشنو میكنم خواهش
كه من خود بانگ اعراب و
نفرین ان قومم.
مولای من ، اگر
نه دوستدار شعری و اوازی از بلبل
به جلادت بگو بخشد مرا
ازادی بزی كوهی
یک جرعۀ می ز ملک کاوس به است
از تخت قباد و ملک طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
تکيه گاه اميد هاي نداشته ام باش
مي خواهم با تو به اوج برسم
بمان و مشق عشقمان را خط بزن
من منتظرت مي مانم
می لعل مذاب است و صراحی کان است
جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است
اشکی است که خون دل در او پنهان است
تو فکر یک سقفم یک سقف بی روزن
سقفی برای عشق برای تو با من
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شبها لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس تپش دلواپسی
برای شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی
زیر این سقف با تو از گل از شب و ستاره می گم
از تو و از خواستن تو می گم و دوباره می گم
زندگیمو زیر این سقف با تو اندازه می گیرم
گم می شم تو معنی تو معنی تازه می گیرم
مژدۀ وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بندۀ خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یارب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل مگر نسرین تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند
مگر بستان شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید
مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
که سرنشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند
در عشق زنده باید، کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده؟ آن کو زعشق زاید
...
دست نازش برسرم هردم کشد از روی ناز
بوسه بر پیشانی ام بی حد زند وقت نیاز
من شراب هم با خدا نوشیده ام!
در سحر از جام او٬ من جرعه ها دزدیده ام
در چشمت ای امید ، چه شبها که تا به صبح
ماندست خیره ، دیده ی شب زنده دار ِ من
وز آسمان ِ روشن ِ آن چشم ِ پر فروغ
خورشیدها دمیده به شب های تار ِ من
مهتاب ها فشانده به عشق ِ من و تو نور
در هم خزیده مست ِ گنه ، سایه های ما
ما سینه ها ز مهر به هم در فشرده تنگ
کوبیده ای بسا دل ِ دیر آشنای ما
در بوی ِ راز گستر و پنهان گریز ِ یاس
بس بوسه های تشنه که از هم گرفته ایم
دور از فسون ِ جادوی ِ پنهان ِ سرنوشت
کام ِ امید ، از دل خرَّم گرفته ایمن
رقصیده ، ای بسا به رُخت سایه های برگ
ساز ِ تو نغمه گر، به سرانگشتهای ِ ناز
چشم ِ تو همچو مستی ِ تریاک ِ نیمروز
دامان ِ من کشیده به گردابهای ِ راز !
بس در فروغ ِ کوکب ِ رنگین ِ بامداد
افسانه های ِ رفته و آینده گفته ایم
وز بوسه مُهرها زده بر عهد ِ دیرپای
از بخت و بختیاری ِ پاینده گفته ایم
در شعله ی کبود ِ نگاه ِ تو - ای دریغ
کو آن نگاه ، کو که بسوزد در آتشم
ای بس در آن نگاه ِ هوس بخش ِ تند مهر
کز شوق سوخت خرمن ِ جان ِ بلاکشم
در پچ پچ ِ خموش ِ سپیدارهای باغ
- آوخ که رفت آن شب و یادش چه جانگزاست -
خواندی چکامه ای که هنوزم به گوش ِ جان
چون لای اتی ِ مادر ِ گمکرده آشناست
خواندی و گیسوان تو ، آشفته بر سه تار
در نور ِ ماه ، منظره ای جاودانه داشت
من مست ِ عشق و زورق ِ روحم سبک چو باد
بر موج ِ ساز ، ره به جهان ِ فسانه داشت
بگسست تار و آن همه آهنگ ِ دلپذیر
در پنجه های گرم ِ تو افسرد و جانسپرد
اشکت گرفت دامن و در پرده ی سکوت
راز ِ نگفته ، باز ره ِ آشیان سپرد
در کشتزار ِ یاد ِ آن راز ِ دلنواز
دیریست تا شکفته و روییده از نهفت
دردا! که تا به مهر ِ تو آئیختم اُمید
در شام ِ عمر ، اختر شادی دمید و خفت
...
تا تو حریف من شدی ،ای مه دلستان من
همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره ، چون گهر ، از تَف آفتاب تو
دل شده است سر به سر اب و گِلِ گران من
پیشتر آ ، دمی ، بنه آن بر و سینه بر برم
گرچه که در یگانگی جان توَست جان من
در عجبی فتم که این سایۀ کیست بر سرم؟
فضل تو اَم ندا زند کان من است ، آن من
از تو جهان پر بلا ، همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تاج من است دست تو چون بنهیش بر سرم
طرۀ توست چون کمر بسته بر این میان من
عشق بریده کسیه ام ، گفتم هَی چه میکنی؟
گفت ترا نه بس بود نعمت بی کران من؟
برگ نداشتم دلم ، می لرزید برگ وش
گفت مترس ، کامدی در حرم امان من
در برت آنچنان کَشم کز بر و برگ وارهی
تا همه شب نظر کنی پیش طرب کنان من
بر تو زنم یگانه ای ، مست ابد کنم ترا
تا که یقین شود ترا عشرت جاودان من
سینه چو بوستان کند دمدمۀ یهار من
روی چو گلستان کند ، خمر چو ارغوان من
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
من می ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی می خورم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
به هیچ در نروم بعد ازین ز حضرت دوست
چو کعبه یافتم آیم ز بت پرستی باز
شبی چنین به سحرگه به دیده خواسته ام
که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز
امید قّد تو می داشتم ز بخت بلند
نسیم زلف تو می خواستم ز عمر دراز
به یک دو قطره که ایثار کرده ای ای دل
بسا که در رخ دولت کنی کرشمه و ناز
غبار خاطر ما چشم خصم کور کناد
تو رخ به خاک نه ای حافظ بسوز و بساز
حکایت شب هجران به دشمنان مکنید
که نیست سینۀ ارباب کینه محرم راز
زمانی تابلوی دکاناش هم میمیرد و شعرهای من هم.
زمانی خيابانی هم که تابلوی تنباکوفروشی داشت میمیرد و زبان ِشعرهای من هم.
بعد این سیارهی ِ چرخان، جایی که همهی این اتفاقها افتاد میمیرد.
در سیارههای دیگر در منظومههای دیگر
چیزهایی شبیه انسان چیزهایی شبیه شعر میسازند
و زیر چیزهایی شبیه تابلوی دکانها زندگی خواهند کرد
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچ کس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه کوته نیست
تا رنگ و روي خويش نمايد بر اين قياس
بعضي از آن باده و بعضي از آن برف
نه همچو من كه هر نفسش باد زمهرير
پيغام هاي سرد دهد از زبان برف
گر قوتم بدي ز پي قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمي از نردبان برف
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
تا وارَهى از دَمِ ستوران
وين مردمِ نحسِ ديو مانند
با شيرِ سپهر بسته پيمان
با اخترِ سعد كرده پيوند
چون گشت زمين ز جورِ گردون
سرد و سيه و خموش و آوند،
بنواخت ز خشمْ بر فلك مشت
آن مشت تويى تو، اى دماوند!
در بامداد رجعت تاتار
دیوارهای پست نشابور
تسلیم نیزه های بلند است
در هر کرانه ای
فواره های خون
دیگر در این دیار
گویا
خیل قلندران جوان را
غیر از شرابخانه پناهی نیست
ای تک های مستی خیام
بر دار بست کهنه ی پاییز
من با زبان مرده ی نسلی
که هر کتیبه اش
زیر هزار خروار خکستر دروغ
مدفون شده ست
با که بگویم
طفلان ما به لهجه ی تاتاری
تاریخ پر شکوه نیکان را
می آموزند ؟
اهل کدام ساحل خشکی
ای قاصد محبت باران
می خواستم جمهوری رفاقت باشد ژالیزیانا
با شعر دوست داشتم ، می خواستم
این مرز بسته را بگشایم
از پشت نرده های سفارتخانه
صف های التماس و تقاضا
صف های کار و ویزا را جبران کنم
از گونه ی پسر ها سرخاب شرم
از لاله زار دامن دخترها
توهین بی پنهای را بزدایم
تسلیم وهم های شبانه
نشناختی حقیقت فردا را
دستی به گونه ی من
در تکیه گاه گردن و گوشم دهان تو
از اعتماد می گفت
اندیشه ات به دور سفر می کرد
از اضطراب فاصله می باختی
لطیف حضور را
ما باختیم اما
باید قبول کرد شکست ما
انکار عشق نیست
ما چرت می زدیم ولی خورشید
در منتهای بیداری
با شعله ی روانش می تافت
نشناختیم و دور شدیم
حتی بدون حرف خداحافظی
دیوار ساز و زندان بان را
در یکدگر سراغ گرفتیم
تنها کسی که بیشتر از دنیا
چشم و چراغ ما بود
...
در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا
از پشت پنجره ی زندان
حرف مرا بفهم
که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است
در گیر و دار قتل عام کبوترها
در سوگ شاخه های تکه تکه ی زیتون
وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
بر مسلخ همیشگی انسان
در لحظه ی شکفتن فریاد
باران سرخی از ستاره سرازیر است
آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری
از برآمدنشان است
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا
ای شرقی غمگین ، وقتی آفتاب تو رو دید
تو شهر بارونی بوی عطر تو پیچید
شب راهشو گم کرد ، تو گیسوی تو گم شد
آفتاب آزادی از تو چشم تو خندید
شعرو دوست دارم. اما بعضیا خیلی به دلم میشینه. اینم از سیلور استاینه. خوشم اومد.
زدم دلت را شکستم
با زندگی بی حساب شدم...
مادر٬ خواهرانم٬ برادرانم٬ رفقايم
مرا ببخشيد...
از دل شکستن خوشم می آمده است...
گرچه ميدانم که کار خوبی نيست٬
اما از حالا به بعد٬
چاره ديگری ندارم.
چون هيچ کاری را به اين خوبی بلد نيستم...
و شما هم هيچ کاری را به اين خوبی يادم نداديد...
پس آماده باشيد
دل بعدی٬ شايد مال شما باشد!...
بايد ميدانستم
که مادرم کليد يخچال را کجا می گذارد
اما نميدانستم
بايد ميدانستم
که پدرم قرص هايش را کجا می گذارد
اما نميدانستم
بايد ميدانستم
که وقتی خواهرم گم شد
او را کجا پيدا کنم
اما نميدانستم
بايد ميدانستم
که قلبم را کجا٬ به چه کسی ببخشم
اما نميدانستم...
برای همين در يخچال خانه ما هميشه بسته ماند...
من بزرگ شدم
پدرم قرص هايش را پيدا نکرد و مرد...
خواهرم ديگر پيدا نشد...
و من هرگز٬ هرگز
عاشق نشدم...
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...
کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم نچیدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم رمیدیم
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
ایدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست