-
هر كه دلارام ديد از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر كه در اين دام رفت
ياد تو ميرفت و ما عاشق و بيدل بديم
پرده برانداختي كار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چيست كه در خانه تافت
سرو نرويد به بام كيست كه بر بام رفت
مشعلهاي بر فروخت پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت خانهگه عام رفت
عارف مجموع را در پس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خويش با تو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است باقي ايام رفت
هر كه هوايي نپخت يا به فراقي نسوخت
آخر عمر از جهان چو برود خام رفت
ما قدم از سر كنيم در طلب دوستان
راه به جايي نبرد هر كه به اقدام رفت
همت حميد به عشق ميل نكردي ولي
مي چو فرو شد به كام عقل به ناكام رفت
-
قِد انارَ العشقُ لِلعُشّاقِ مِنهاجَ الهُدا
سالِک راه حقیقت عشقه ائیلر اقتدا
عشق دیر اول نئشه ی کامل کیم آندان دیر مدام
مئیده تنویر حرارت،نئیده تأثیر صدا
مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی
(آتش عشق عشّاق را نمی سوزاند راهنمایی میکند،عارق به راه عشق اقتدا می کند،عشق نئشه ی کامل است که مِی، حرارت گرفته از آن و نی صدا)
-
توي يك نامه نوشتم : همه زندگيم شدي تو
تو جوابم دادي اما : زندگي هست ، اما بي تو
من نوشتم كه : يه روزي دل را باختم توي چشمات
تو به من مي گي كه : اون روز هوسي بوده تو چشمات
من نوشتم كه : هوس هم ،مي تونه يه عشق پاك شه
تو نوشتي : زندگي هم ، مي تونه بي تو بنا شه
من نوشتم كه :شدم آب ، همچو شمعي رو به دريا
تو نوشتي : خسته ام من ، رفته اي ديگه ز يادا
من نوشتم : اما اينجا ، همه ياد تورو كردن
تو نوشتي : اينه دنيا ، دل به ديگري سپردن
من نوشتم : چه كنم من ، كه بشي تو يار خونم
تو نوشتي : زندگيتو ، يه كتاب كن تا بخونم
من نوشتم كه : كتابه ، زندگيم همش تو هستي
تو نوشتي : كه دروغه ، حالا حتماً ديگه مستي
من نوشتم :آره مستم ، مستِ اون چشماي نازت
تو نوشتي : تو دروغي ، بسه ديگه نمي خوامت
من نوشتم كه : مي ميرم اگه گفتي « نمي خوامت »
تو نوشتي : نمي خوامت ، نمي خوامت ، نمي خوامت
من نوشتم با تمنا : ديگه بس كن كه شدم اب
تو نوشتي : اين سرابه ، زندگيتو نده بر آب
من نوشتم كه : سرابم واسة من يه اميده
تو نوشتي كه :ديوونه ، اين اميده نا اميده
من نوشتم : نگو اينو ،من اميدم به جوابت
تو نوشتي : اين جوابت ، من كه گفتم ..... نمي خوامت
من نوشتم : اشكاي من ، شده بدرقة راهت
تو نوشتي : عاشقي كن ، بگذر از من با نگاهت
من نوشتم : عاشقم من ، عاشق يه لحظه با تو
تو نوشتي : خسته ام من ، خسته از حكايت تو
من نوشتم كه : مي خونم من لالايي واسه خوابت
تو نوشتي كه جدايي ، بهترين داروي خوابت
من نوشتم كه : جدايي ، مي شكنه قلبمو جانا
تو نوشتي : چه كنم من ، اين يه رسمه توي دنيا
من نوشتم : حالا كه تو ، داري مي ري بهترينم
منم از غصه مي ميرم ، تا كه دوريتو نبينم
-
محبوب من بيا،
تا اشتياق بانگ تو در جان خسته ام،
شور و نشاط عشق برانگيزد .
من غرق مستي ام
از تابش وجود تو در جام جان چنين، سرشار هستي ام .
من بازتاب صولت زيبايي توام
آيينه شكوه دلارايي توام
-
بي وفا
سنگدل من هم به ياد تو قراري داشتم
با خيال وصل عشقت روزگاري داشتم
هر شب و هر صبح مهرت را به دل افروختم
با گُل رويت نگارين گلعذاري داشتم
از وفاداري كه بودي مهربان و با وفا
پيش ياران و رقيبان افتخاري داشتم
راست قامت، باطراوت همچو سروٍ بوستان
در كنارت اي صنم نقش و نگاري داشتم
من زعشق تو به هر بزمي چو شمعي سوختم
با اميد تو به جا يادگاري داشتم
پس چه شد آن وعدة عشق و وفا اي بيوفا
من مگر از عشقٍ خود بد انتظاري داشتم
دلبرا رسم جفا كردن به عاشق اين نبود
تو خزان كردي زمانيكه بهاري داشتم
بعدٍ تو شاديٍ اين دنيا نميارزد به هيچ
خرم آنروزي كه چون تو غمگساري داشتم
هر كسي من را ببيند بس ملامت ميكند
خوشدلم زان رو كه روزي روزگاري داشتم
ماندهام در حسرت بالا بلايت روز و شب
ياد باد وقتي ز تو ليل و نهاري داشتم
اي خدا وصلش تمناي شب و روز من است
اين تن رنجور را سرگرم كاري داشتم
راستي آيا شود ليلي ز صحرا بگذرد
با صبا گويم صبا ديدي چه ياري داشتم
اشك و آه و بيقراري «خالدا» آخر چه سود
ياد باد آندم كه با دلبر قراري داشت
-
اميد روز آخرم
هر روز که از ما ميگذره عشقم به تو بيشتر ميشه
باور کن که ديوونتم ديوونه عين هميشه
فقط تو پاره تنی به حرمت اشکم قسم
بی تو ميون عالمی غريبم و يه بی کسم
سکوت خستمو ببين ببين بی تو چه کم شدم
همسايه ی سکوتم و تنها رفيق غم شدم
صحبت راه دور نيست بحث دريای خستمه
شاکی غصه نيستم نقل دل شکستمه
لُب کلام ای با وفا بی چک و چونه چاکريم
واسه فدای تو شدن من که هميشه حاضرم
دوست داشتنت مقدسه واسه همين دوستت دارم
شيرين ترين عبادتی اميد روز آخرم
-
باور كن دوستت دارم
با تو هستم ای مسافر ای به جاده تن سپرده
ای که دلتنگی غربت منو از یاد تو برده
هنوزم هوای خونه عطر دیدار تو داره
گل به گل گوشه به گوشه تو رو یاد من میاره
با تو من چه کرده بودم که چنین مرا شکستی
بی وداع و بی تفاوت سرد و بی صدا شکستی
به گذشته بر می گردم به سراغ خاطراتم
تازه می شود دو باره از تو داغ خاطراتم
به تو می رسم همیشه در نهایت رسیدن
هر کجا باشی و باشم به تو برمی گردم از من
این تویی همیشه ی، من توی آئینه تقدیر
با همه گذشتم از تو، نیستم از دست تو دلگیر
-
شعر زیبا واسطوره ای "یاورهمیشه مومن"با ترانه سرایی ایرج جنتی
عطایی وباآهنگسازی فرید زولاند توسط حضرت اجرا شده است.
یکی از قشنگترین وسالارترین آهنگهای حضرت که چنین
داستانی هم داره:
یک دختر وپسری خیلی عاشق هم بودند ومی خواستند با هم ازدواج
کنندکه مشکلی برای خانواده دختره پیش میاد ومی خواستندازآن شهر با
قطار بروند.روز رفتن فرا میرسه وپسره برای دیدن دختربه ایستگاه قطار میره
ویک نامه به دختره میده وقطاربوقی میکشه وحرکت میکند، بعدازچنددقیقه
قطار ترمزی میکنه ومی ایستدوبعد همه میبینن
که پسره خودشو جلوی قطار انداخته وبه خاطر دختره خودکشی کرده.
پس از مدتی دختره این نامه رو برای داریوش میبره وقضیه رو تعریف میکنه
وبعد سلطان بزرک این شعر رو برای این دو جوان خواند،
درآخر این شعر صدای بوق قطار هم میاد.
ای به داد من رسیده تو روزهای خود شکستن
ای چراغ مهربونی تو شبهای وحشت من
ای تبلور حقیقت توی لحظههای تردید
تو شب رو از من گرفتی تو من رو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی برای من تکیهگاهی
برای من که غریبم تو رفیقی جونپناهی
یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوریت برای من شده عادت
ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره که من رو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره که من رو دادی نشونم
وقتی شب، شب سفر بود توی کوچههای وحشت
وقتی همسایه کسی بود واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه شب طپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی پرده شب رو دریدی
یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست ای رفیق آخر من
به سلامت سفرت خوش ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه هر جای دنیا که باشی
اون ور مرز شقایق پشت لحظهها که باشی
خاطرت باشه که قلبت سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق دست بیریای من بود
یاور همیشه مؤمن تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری برای من شده عادت
-
آه!
کاش می شد گاه،
با خدا در آفرینش همعنانی کرد
ناب نوشین لحظه ها را جاودانی کرد.
اخوان ثالث
-
وسپس در حالِ روشن کردنِ سیگار،
با صدایی شاد و خوش می گفت:
((آشنایی!آشنایی!آه،
چه خوشم می آید از این،من یقین دارم
آشنایی های ما کارِ خدا بود))
بعد می خندید و پک می زد به سیگارش.
و همین اغلب کلیدِ آشنایی بود.
اخوان