مكن بر جسم و جان منزل كه اين دون است و ان بالا
قدم زين هردو بيرون نه نه اينجا باش و نه انجا
Printable View
مكن بر جسم و جان منزل كه اين دون است و ان بالا
قدم زين هردو بيرون نه نه اينجا باش و نه انجا
اي كه بر مه كشي از عنبر سارا چو گان
مضطرب جال مگردان من سرگردان را
ترسيم اين قوم كه بر درد كشان مي خندند
در سر كار خرابات كنند ايمان را.
اري اغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نيانديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
تو كه از دايره عشق گريزان هستي
زهد با عشق عجين است ، خدا ميداند
همچو ماهي كه به دريا هوس آب كند،
كار عشاق چنين است ، خدا ميداند
دانی ار زندگی چه میخواهم
من تو باشم. تو. بای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیر تو بار دیگر تو...
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
دلی کز عشق او دیوانه گردد
وجودش با عدم همخانه گردد
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد
ز عشق شمع او دیوانه گردد
کسی باید که از آتش نترسد
به گرد شمع چون پروانه گردد
به شکر آنکه زان آتش بسوزد
همه در عالم شکرانه گردد
کسی کو بر وجود خویش لرزد
همان بهتر که در کاشانه گردد
دل است و راز درون آنچه هست در کف اوست
روا بود، اگر امشب، بهانه ای دارد
دوستکانی داد شاهم جام دریا شکل و من
خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست
هر که در دریا رود گر قی کند عذرش نهند
آنکه دریا شد در او گر قی کند معذور است
تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم