-
معجزه عادی:
در سکوت شب،
وق وق سگ های ناپیدا
معجزه ای از انبوه معجزات:
ابری رقیق و کوچک
می تواند ماه بزرگ و سنگینی را فرا پوشد.
چند معجزه توأم: درخت توسکایی در آب منعکس شده
و این که در آب تاج وارونه می رویَد
و هیچ به ته نمی رسد
اگر چه آب کم عمق است
معجزه روزمره:
باد ضعیف و معتدل
در زمان طوفان
-
خيال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نميرد آن که به هر لحظه ياد ياران کرد
نسيم زلف تو در باغ خاطرم پيچيد
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد
چراغ خانه ي آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد
-
دنيا را خيره كردند
با آن كه در دستانشان جز سنگ نبود
چونان مشعلها درخشيدند
و چونان بشارت از راه رسيدند
ايستادند
منفجر شدند
شهيد شدند
و ما برجا مانديم; چونان ستارههايي
قطبي
ــ با پيكرهايي پوشيده از گرما ــ
آنان از براي ما جنگيدند
تا كشته شدند
و ما در كافههامان مانديم
ــ چونان بزاق صدفها ــ
يكي در پي سوداگري
يكي در طلب ميلياردها اسكناس تا زده،
ازدواج چهارم و آغوشهاي صيقلي تمدن
يكي در جستوجوي قصري بيمانند در
لندن
يكي در كار سمساري سلاح، در
كابارهها، به طلب خونبهاي خويشتن
يكي در جستوجوي تخت و سپاه و
صدارت
نزار قباني
-
تنهاست و از بنجره ای کوتاه
به بیابان های بی مجنون می نگرد
به گذر گاهی با خاطرهای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال...
-
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس اين راز گفته را
لعلي نسفت کلک در افشان شهريار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
-
ایا شما که صورت تان را
در سایه نقاب غم انگز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی بجز تفاله ی یک زندگی نیستند؟
-
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
-
در انتهای هر سفر
در ایینه
دارو ندار خویش را مرور میکنم
این خاک تیره - این زمین
پویش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام
كجا
نديده اي مرا ؟
" حسین پناهی "
-
اي عشق به شوق تو گذر مي کنم از خويش
تو قاف قرار من و من عين عبورم
بگذار به بالاي بلند تو ببالم
کز تيره ي نيلوفرم و تشنه ي نورم
-
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
ناگاه
انگشت های "هیس"
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم های من وتو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود
" قیصر امین پور "