من عهد کرده ام که ببوسم لب کسی
یک غنچه شکفته شاداب می دهید
حرفی نزن که خسته ام از هرچه صحبت است
چشمی برای دیدن یک خواب می دهید
Printable View
من عهد کرده ام که ببوسم لب کسی
یک غنچه شکفته شاداب می دهید
حرفی نزن که خسته ام از هرچه صحبت است
چشمی برای دیدن یک خواب می دهید
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
اومده دیونهء تو
به در خونهء تو
مرو با دیگری ...
یار دگر داری اگر بیخبر وای من
تا به لبت بوسه زند بعد ازین جای من ...
پس از من شاعری اید
که توفان را نمی خواهد
نمی جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها
نمی شوید به موج اشک
چشم آرزویش را
آن که ایینه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک
دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت
منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت
تو دلت بوسه ميخواد من ميدونم اما لبت
سر هر جمله دلش ميخواد يه اما بذاره
بي تو دنيا نميارزه تو با من باش و بذار
همهي دنيا منو هميشه تنها بذاره
من ميخوام تا آخر دنيا تماشات بكنم
اگه زندگي برام چشم تماشا بذاره
مرسی جلال جان
خوبم
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
میگم تاپیک سنگ قبر ما هم به یه دردی خورد اخرش!!
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
دیدین به یادش بودم
بانو
روزی که آمدی
فرشتگان
زمین را زیور بستند
و کبوتران
گیسوان درختان را
چشمانت نگینی است
بر گستره زمان
که دیدگان خورشید را
خجل می سازد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد
طریق مردم هشیار بر نمیگیرد
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمیگیرد
همیگدازم و میسازم و شکیباییست
که پرده از سر اسرار بر نمیگیرد
وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار بر نمیگیرد
نمیدونم چی انتخاب کرد؟!