نردبان صعود ما
هیچگاه به آسمان نمی رسد
فکر چیدن ستاره ها را
از سر بدر کن
خیلی هم سقوط کنیم
به حوض خانه همسایه می رسیم
آشوب
در لانه ماهی ها
Printable View
نردبان صعود ما
هیچگاه به آسمان نمی رسد
فکر چیدن ستاره ها را
از سر بدر کن
خیلی هم سقوط کنیم
به حوض خانه همسایه می رسیم
آشوب
در لانه ماهی ها
كارگران مشغول كار بودند
و پيچی را كه تو از آن میآیی
اضافه آوردند...
گفتی : غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلــم به هوای غزل ، ولـی
گیرم هـــوای پر زدنم هست ، بال کـــو؟
گیـــرم بـه فـال نیــک بگیــرم بهـــار را
چشـم و دلــی بـرای تماشــا و فـال کــو؟
تقویـــم چارفصــل دلـــم را ورق زدم
آن برگهای سبــزِِ ســرآغــاز سال کـو؟
رفتیــم و پرسش دل مــا بیجـواب مانــد
حال سـؤال و حوصلهی قیـل و قال کــو؟
درختی ست آن جا
که شبانه پنهانی
انگشتانش را در ماه فرو می برد
درختی ست که
آسمان را در انگشتانش می فشارد
و آسمان تنها
بر انگشت های اوست که به خواب می رود
آن جا درختی ست
که قطره های بنفش شب را
از بلندی های اندام خود فرو می ریزد
گویی دروست که می توان آسمان را اینگونه تهی یافت
درختی آنجاست
که در پنجه های خشکيده ش
ماه فرو می رود
و شب با قطره های بنفش خود فرو می ریزد
آن جا درختی ست
درختی ست آنجا.
زندگانی ام
چنان زن ِ فالگیری ست
که کف دست همه را می بیند
اما
بی خبر از حال و روز خود است
چنان آوازه خوانی
که برای او می سراید
اما می داند او روزی ِ دیگری ست
زندگانی ام
چنان مردی ست که در کافه های بعد از ظهر
که همیشه یک صندلی ِ خالی
برای گمشده اش رزرو دارد
چنان کودکی
بر سر اولین چهارراه ِ شهر
به امید فروش گل های پلاسیده ی ِ دیروزها
زندگانی ام
چنان زنی است غرق در پک های سیگارش
به انتظار دود شدن ِ خود به همراه ِ دودهایش
از دختر ِ بارون
زیر پلک چشمانت
آشیانی ساختم
و با مردمک آن ، پیوندی
که
خطبه اش ، شعراست و موسیقی
چشمانت را به گریه وا مدار
می ترسم از
آوارگی سقف آرزوهایم
مهناز چالاکی
بر رودی سرخ
در زورقی شکسته سرگردانم
دل اش را داری؟
قوانین علم را به هم زده ای!
نبودنت وزن دارد !
تهی ... اما .. سنگین!
اینجا و
بی چشمهای تو
و مشتی واژه
و این چند خیابان
که تو اصلا بر نمیگردی !
خیابانها را نگاه میکنم
و آدمها را ...
ببین من چقدر تنهایم ...!
---------- Post added 05-04-2011 at 12:00 AM ---------- Previous post was 04-04-2011 at 11:59 PM ----------
رفتي دلم شکستي.....
عهدی که بین ما بود
آسان زدی شکستي
رفتي که با یاد تو
شبهای تنهایی را
سر بکنم باز بی تو
رفتي از من گذشتی
با آن رقیب سرسخت
هم آغوش و نشستی
رفتي از من بریدی
برای عشق تازت
نویدی و مریدی
رفتي که اشکهای من
تر بکنه عکساتو
تمام خاطراتم پر بکنه یادتو
واژه افتاد ...
شکست
وای از این لرزان دست
چه کسی
حرف مرا می فهمد
با حروفی چسبانده به هم
با تو هستم ای قلم
تو ای همراه و ای همزاد من
سرنوشت هر دومان حیران بازی های زشت سرنوشت
شعر هایم را نوشتی دست خوش
اشک هایم را کجا خواهی نوشت...
شب هنگام
که خواب است
روزگاران
خواب از چشمم ربوده ست درد
دلم پرواز می خواهد
اگر چه بال های آرزو خسته است
لیک عزم اوج
لطف دیگری دارد
چانه می زنی باران
این سبز رفتنی است
چندی است مردمان عشق
به خلوت نشسته اند
بسیارند
که تو را می خواهند
و من نیز ...
اما نه!
که آنان برای تو تنها می میرند
و من
تنها برای تو زنده ام ...
نجوای چند سايه
زير سپيدار
و خيابان های خالی از سلام
- و تبسم های تلخ
شب فقط همين بود
ما به خانه برگشتيم
و ماه در کوچه
- تنها ماند
کم طاقتی ،
عادت آن روزهایت بود.
این روزها ،
برای گرفتن خبری از من
عجیب صبور شده ای !
بیهوده تلاش نمیکنم ...
دیگر هیچ تویی با من ، ما نمی شود ...
تو را ، من "تو" کردم ،
در همین چند خط عاشقانه ؛
و گرنه تو همان ، "او" ی ِ دیروزی
و اکنون نیز امروز است .....
کاش می شد
نیـــــاز را هم مثل نمـــــاز
قضا کرد !
بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید
درين خانه غریبید ، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردید
یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید
نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
همین جاست ، همین جاست ، همه خانه بگردید
نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بن تاک
در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟
پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کنج غم آباد نشانش نتوان داد
اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید
کلید در امید اگر هست شمایید
درین قفل کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید
تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید
" تـــو "
دو حرفـــــــــ ــــــ ــــ بیشتر نیســـت ،
کلمه ی کـــوتاهی
کـــــ ـــ ـه برای گفتنش ..
جانم به لبــــــ ـــ ـ رسید و
ناتمـــــ ــــ ــام ماند ..*
رد پاهایم را پاک می کنم
به کسی نگویید
من روزی در این دنیا بودم.
خدایا
می شود استعـــــفا دهم؟!
کم آورده ام ...!
:mellow:
کاش خورشیدنگرانم نگران ...
بماند در خواب
من ز فردا
حماقت که شاخ و دم ندارد!
حماقت یعنی من که
اینقدر می روم تا تو دل تنگ من شوی!
خبری از دلِ تنگِ تو نمی شود!
بر می گردم چون دل تنگت می شوم!
عشقی از خدا
عشق!
نه نگاه تو و حضور توست،
نه خواستن و بی تابی های من،
عشق خدای ست!
که ما را بهم وصل کرده است،
و
من و تو!
نمیدانیم تا کجایی این زندگی در کنار هم خواهیم بود،
اگر بخواهیم خدا را فراموش کنیم.
انگـــار
آخرین سهــــــ ــــ ــم ما از هم
همین سکوتـــــــــ ـــــــ ــــ اجباری سـتــــــ ـــ ـ ..
انقــــ ـــ ـدر دوری
که این دلنوشته ها تنهـــا کلام من با توستـــــ ــ ـ ..
و انقدر نزدیکـــــ ـــ ـ
که عطرتـــــ ـــ ـ هنـوز هم تداعئ می شـهــــ ــ ـ ..
نمی دونم چی بگم ..
حالا که رفتی نمی دو نم چطوری زنده بمونم
گفتی من دیوونه بودم آره من دیوونه بودم چون حالا که نیستی نمی دو نم با کی بمونم.
تو رفتی هنوزم خاطراتت زنده موندن .
هنوزم هر شب و هر روز به یادت می نویسم....
دلتنگی های بیشترم رو پشت اشک های اسمون می ریزیم تا که معلوم نباشه چقدر عاشقت بودم.
رفتی اما نگفتم خداحافظ تا همیشه چون هنوزم با منی توی قلبم تا همیشه...
اما خداحافظ خداحافظ به ظاهر و خوش آمدی به این قلب که نداره هیچ قراری.
با اندوه گفت : ماهی ام مـــــــ ـــــ ـرد ..
امـــــــا
هیــچ کس خبـــــر از دل بیقــــرار تنگـــــــ ــــ ـ بلـــور نداشت ..
مهربانم، ای خوب
یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا
بین آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها، به تو می اندیشد
و کمی
دلش از دوری تو دلگیر است
مهربانم ای خوب
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که چشمش
به رهت دوخته ، بر درمانده
و شب و روز دعایش این است
زیر این سقف بلند، هر کجا هستی، به سلامت باشی
و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد
مهربانم ای خوب
یاد قلبت باشد، یک نفر هست که دنیایش را
همه هستی و رویایش را
به شکوفایی احساس تو پیوند زده
و دلش می خواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد
مهربانم ای خوب
یک نفر هست که با تو
تک و تنها با تو
پر اندیشه و شعر است و شعور
پراحساس و خیال است و سرور
مهربانم این بار یاد قلبت باشد
یک نفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد
و دعا می کند این بار که تو
با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید
به شب معجزه و آبی فردا برسی .
دلِ سبــــــزم را گــــــ ــــ ـره زد ..
و رفتـــــــ ــــ ــ تا بـــــــه آرزوهـــایش برســــد ..
در باغ دولت دگران بود مدّتی این گُل ز گُلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده دراین خانه مال وجاه این آب ناروان شما نیز بگذرد
کار قفل سازها تمام می شود ... !
خوشحال می شوم
...
می آیی و منتظر ورود .
و من خوب می دانم تلاشت بیهوده خواهد بود !
قفل ِ دلم را عوض کرده ام ...
این بار حتم دارم موفق نخواهی شد
...
وارد می شوی !!! بدون شکستن ِ قفل !
آماده شـو،
سازتـــــ ــــ ــ را کوکـــــ ــــ ــ کن ..
قـصد رقصیدن دارم
بزنـــــ ـــ ـ
هر سازی کـه میخواهـــ ــ ـی بزن
مـن رقاص ِ خوبـی هستـم،
به ساز ِ تو و دنیا باهـــــ ـــ ـم می رقصمـــــ ـــ ـ ..
باشي نگار سلامت
با تو دارم محبت
زنده باشي نگارم
تا به روز قيامت
تا قيامت
من ميگم بهم نگاه آن
تو ميگي آه جون فدا آن
من ميگم چشمات قشنگه
تو ميگي دنيا دو رنگه
من ميگم دلم اسيره
تو ميگي آه خيلي ديره
من ميگم چشمات و واآن
تو ميگي من و رها آن
من ميگم قلبم رو نشكن
تو ميگي من مي شكنم من ؟
من ميگم دلم رو بردي
تو ميگي به من سپردي ؟
من ميگم دلم شكسته است
تو ميگي خوب ميشه خسته است
من ميگم بمون هميشه
تو ميگي ببين نمي شه
من ميگم تنهام مي ذاري
تو ميگي طاقت نداري
من ميگم تنهايي سخته
تو ميگي اين دست بخته
من ميگم خدا به همرات
تو ميگي چه تلخه حرفات
من ميگم آه تا قيامت
برو زيبا به سلامت
من ميگم خدا به همرات
تو ميگي چه تلخه حرفات
من ميگم آه تا قيامت
برو زيبا به سلامت
ليلاي قلم اگر بميرد مجنون خيال پر نگيرد
شيرين ورق سخن نگويد فرهاد صبا خبر نبيند
آه
مرگ
عجب واژه نزديکی !
خدا رحمت کند ما را
اما
((کمي تا قسمتي ابري و شايد باز باراني
هواي سينه ام اين است و از بغضم نمي خواني))
آری بغض می کنيم تا
شايد سايه تلخ مرگ ، ما را فراموش کند
شايد!
ولی
هنوز هم عقربه هاي ساعت
راه خودشان را مي روند
عجب اراده اي دارند
هر روز همين راه ... !
در اين فکريم که
مي دانند دور خودشان مي چرخند يا نه ؟!
ما نيز به رسم اعلاميه ها می نويسيم
بازگشت همه بسوی اوست و اوست که مي ماند
آقای شکيبايي زحمت کش
و آقای کاظمی عزيز
كاش ميشد به شما گفت عاشقانتان همه درفاجعه رفتن شما ؛ تاكجا جان داده اند...
بسته ام به كس دل، نه بسته كس به من دل // چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها من // به من هرآنكه او دور، چو دل به سينه نزديك // به من هرآنكه نزديك، از او جدا، جدا من // نه چشم دل به سويي، نه باده در سبويي // كه تر كنم گلويي به ياد آشنا من // ستاره ها نهفته ام در آسمان ابري // دلم گرفته اي دوست هواي گريه با من
" بند بند وجودمــــ ـــ ـ ..
بـه بند بند وجود تــو بستــه استـــــ ــــ ـ
با این همه بنــد
چه قـــــ ـــ ـدر از هم دوریـــــــ ــــ ـم" ..
من عادتـــــ ـــ ـ کردم
نگاه کنــم به آدمهایی کـــــ ـــ ـه از دور می آیند
تا آن زمان که ثابتـــــ ـــ ـ شود
"تـــو" نیستنـــد ..