-
اين سوتي مال يكي از دوستامه كه از زبون خودش مي گم:
نصفه شب ساعت 3 بود منم مي خواستم بخوابم توي كوچه هم حدوداي 8 تا پسر داشتن فوتبال بازي مي كردن و خلاصه خيلي سرو صدا مي كردن من هم خوابم نمي برد بخاطر سرو صداشون:sad:
يه دفعه اعصابم خورد شد :angry: :angry: ، بلند شدم (خونه تاريك بود درست چيزي نمي ديدم و يه شلوارك هم پام بود)
يه چادر كه دمه دستم بود برداشتم رفتم تو كوچه(نصفه شب ساعت 3)باشون دعوا كردم گفتم : خجالت بكشـــيــــــــــــــــــ ـــد يعني چي نصفه شبي انقدر سرو صدا مي كنيد برا مردم مزاحمت ايجاد مي كنيد و....:cool: :blink:
ديدم همينطوري دارن نگام مي كنن منم يه نگاه به خودم كردم و سريع دويدم رفتم تو خونه.:ohno: :ohno: :ohno:
(چادري رو برداشته بودم كه مال چند سال پيش بود و كوتاه شده بود و شلوارك هم پوشيده بودم....):puke: :puke:
-
كف گرگي
بچه كه بودم
رفتم نون بخرم . يه پسره به من گفت اخبار گفته كه هركسي پهناي دستش از صورتش بزرگتر باشه سكته ميكنه!!!
منم كه بچه بودم و جاهل كف دستم گزاشتم رو صورتم. ببينم كه منم سكته ميكنم يا نه!!:blink:
تا گزاشتم نامرد كف گرگي زد به پشت دستم كه خورد به دماغم .كلي خون اومد اون روز يكي از بدترين روزها :evil: .
حيف كه پسره بزرگ تر از خودم بود!:evil:
حالا بيا خونه قرهاي مامان هم بشنو كه تو بي عرضه اي و ساده اي!!:rolleye:
موفق باشيد;)
-
-
-
ميبينم که رامبد جون تشريف فرما شدن بلاخره
البته ميدونم اولين پستو تو مشاعره دادی
اما به هر حال خوش اومدی عزيزم
-
-
آقا من كه تمام هيكلم صوتيه ولي هرچي فكر كردم يادم نيومد تا چند روز پيش كه..................
از اينجا شروع شد كه من ساعت 4/5 كلاس مدار داشتم ولي جاش عوض شده بود تو برنامه،به همين دليل من اشتباهي همون ساعت 4/5 رفتم سر كلاس ديدم همه نشستن(و يه مشت دانش آموز نشستن كه من تا حالا نديدمشون) ديدم اي وااااااااااي دارن امتحان ميدن گفتم اي بابا چرا من هر چي فكر ميكنم يادم نمياد كه استاد گفته باشه امتحان داريم؟:blink:
ولي به روي خودم نياوردم،رفتم عين يه مهندس الكترونيك با اعتماد به نفس كامل نشستم كه استادمون(يه دختر بي جنبه عنق) اومد برگه امتحانو داد دستم گفت بازم كه شما دير اومدي:angry: من چون يه كم تو شوك امتحان بيدم گهتم بله،ببخشيد،حق با شماست;برگه رو داد دستم منم شروع كردم سوالا رو خوندن......:eh:
ديدم اي بابا من كه هر كدوم سوالا رو ميخونم حتي به گوشمم نخورده:blink: :wac: بعد گفتم حداقل اسممو رو برگه بنويسم بدم دست استاد عزيز و خوش اخلاقمون:happy: ديدم بالاي برگه نوشته سوالات درس ماشينهاي DC :laughing:
خيلي خوشحال شدم برگه رو دادم گفتم استاد فكر كنم اشتباه اومدم:happy: استاد عزيز گفت: آقاي .......مگه شما برنامه ندارين؟:angry: :angry: گفتم چرا ببخشيد :blush:
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اگه باز چيزي يادم اومد در خدمتتونم;)
-
-
يه روز با دوستم رفته بوده بيرون دم غروب بود .عجله داشتيم زودتر برگرديم .خواستيم بريم ادكلن بخريم ,اين مغازه گشتيم اون مغازه رو گشتيم فايده نداشت اون چيزه كه ميخواستيم پيدا نشد .يهو چشم افتاد به يه مغازه لوكس كوچيك .گفتم بيا بريم از اينجام بپرسيم دوستم گفت باشه بريم . تو مغازه يه پيرمرده بود سلام كرديم بعد پرسيديم كه اين ادكلنو داره؟گفت نداره ممكنه مغازه روبرويي داشته باشه .ما هم اومديم بيرون .يهو برگشتم سردر مغازه رو ديدم تازه فهميدم چه گافي داديم .اون مغازه فندك مي فروخت .
-
!!! الان چیزی ندارم بگم ×