در مجمع دلداران ، مختار و رها بودم
چون سلسله مهري ، بر پاي دلم گشتي
آزاد و رها بودم ، در بند شدم اينك
شادم كه در اين محبس، ياراي دلم گشتي
Printable View
در مجمع دلداران ، مختار و رها بودم
چون سلسله مهري ، بر پاي دلم گشتي
آزاد و رها بودم ، در بند شدم اينك
شادم كه در اين محبس، ياراي دلم گشتي
یک نفس مرو ، که جز غم ، همنفس ندارم
یار کس مشو ، که من هم ، جز تو کس ندارم
من همه دارو ندارم
همه گلهاي بهارم
دل پاك و بي قرارم
همه را همه را
به نگاه چشم زيباي تو مي بخشم يارمن همه هفت آسمان را
همه پيداو نهان را
هم زمين و هم زمان را
همه را همه را
به تبسم هاي شيرين لبت مي بازم
من آنقدر سبکم
که ميتوانم تا پشت بام خانه پرواز کنم
نه: حتی بالاتر: شايد تا پشت بام خانه تو
آنگاه صورتت را خواهم بوسيد
چه خيال قشنگی
حالا مست از بوسه تو خواهم خوابيد.....
در تيرگي شامت ، شب تاب دلت بودم
چون ماه سپهر دل ، مهتاب دلم گشتي
گفتي كه مرا درياب ، اي تاب و توان دل
من تاب دلت گشتم ، بي تاب دلم گشتي
من فاتح دژهاي ، دل هاي كسان بودم
تو فاتح يكتاي ، ابواب دلم گشتي
يا رب اين آتش که در جان من است
سرد کن زان سان که کردی بر خليل
من نمیيابم مجال ای دوستان
گر چه دارد او جمالی بس جميل
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
لحظه ای نبوده که گذشته باشه
یاد تو تو خاطرم نبوده باشه
یاکه نقشت روی دیوار دلم پاک شده باشه
یاکه اسمت واسه من تکراری باشه
اگه یه روزی بیاد که عشق من به تونباشه
دیگه اون روز می خوا نباشه
هميشه سبزمي خشكد
هميشه ساده مي بازد
هميشه لشكراندوه
به قلب ساده مي تازد
من آن سبزم كه رستن را
توآخربردي ازيادم
چه ساده هستي خودرا
به بادسادگي دادم
به پاس سادگي درعشق
درون خودشكستم زود
دريغاسهم من ازعشق
قفس باحجم كوچك بود
درونم ملتهب ازعشق
برونم چهره اي دم سرد
ولي ازعشق باختن را
غرورمن مرمت كرد
به غيراز(دوستت دارم)
به لب حرفي نشدجاري
ولي غافل كه توخنجر
درون آستين داري
طلوع اولين ديدار
غروب شام آخربود
سرانجام تووعشقت
حديث پشت وخنجربود
در اين مقام مجازي به جز پياله مگير
در اين سراچه ي بازيچه غير عشق مباز
به نيم بوسه دعايي بخر ز اهل دلي
كه كيد دشمنت از جان و جسم دارد باز
فكند زمزمه ي عشق در حجاز و عراق
نواي بانگ غزلهاي حافظ شيراز
زندگی ...
لحظه ای دلبستگی
لحظه ای خستگی
لحظه ای تندرو دویدن ...
لحظه ای هم ، ماندگی
سبز و خرم راستای زندگی ...
زرد و سوزش تپه های ماندگی ...
گاه گاهی هر قفس
دیده ات را کرد ناز ...
گاه گاهی هر نفس
سینه ات را کرد باز ...
چون شکست قفل قفس
چون کشیدی تو نفس
تو نکردی شکر او ...
شاد آن بودی و بس.
شاد آن بودی که تو
چون رسیدی سوی دوست ...
حیف آن غاغل که تو
چون رسیدی کوی اوست.