تو از تنها چيزی که سر در نمی آوری شعر است
حالا فرض کن يک شاعره عاشقت شده است و
خودت را بزن به بی خيالی
Printable View
تو از تنها چيزی که سر در نمی آوری شعر است
حالا فرض کن يک شاعره عاشقت شده است و
خودت را بزن به بی خيالی
روزنامه ها تیتر آمدنت را چاپ خواهند کرد
و شهر
مثل عید
مثل روزهایی که برف می آمد
تعطیل خواهد شد
دیوانه نیستم
در شهری که تنها یک شهروند دارد
همه ی این ها که شدنی ست هیچ
از این ها هم بیشتر دیوانه ات می شوم
كاش ميفهميد من را
من ٍ بي او ،
مانده ي در شهر را
"تجويز مرگت"
اما مگر مي شود!
ساعتي،جدا ميشوم
ازاين بايد و نبايد ها
مي آيم ،مي بينم رد پايت را
یکنفر می آید دیگری میرود و چرخه آمد و رفت تکرار و تکرار میشود
آری باید رفت
و آری باید دل نداد
و این شاید قانونی است که فراموشی و شاید ترس از جاودانگی آن را وضع کرده
باید مسافر بود و سفر کرد
و هجرت را تکرار و تکرار و تکرار کرد....
داستان آمد و رفت که شاید اسمش زندگی است را دوره کرد ، آموخت و یاد داد
آه از این قانون ..................آه از این داستان
هیچ کس نمی ماند
هیچ کس نمی خواند
و هیچ کس جاودانگی را ارمغان ندارد
می دانم که رفتن دلیل نبودن نیست
اما کاش همه بدانند ... کاش همه بخوانند
کاش تو هم بدانی و بخوانی
کاش او هم ........
باید نوشت
باید نوشتن را سرشت و تکرار ها را تکرار کرد
میدانم فاصله ما زیاد شده اما نمیدانم تو دور شده ای یا من
تو سفر کردی یا من جا ماندم
تو تکرار کردی یا من .......
ولی کاش !!
ولی کاش آینه ای داشتی
و میدیدی کسی در پشت منظر نگاهت هم آغوش خاک گشته
و لحظه لحظهء خاطرات بودنت را در این فاصله ها میگذارد تا به تو نزدیک تر شود ......
کاش میدانستی که کسی آمار قدمهایت را دارد....
قانون ......
من به قانون شکنی محکومم...و تبعیدبه مجازم
نفرین به دادگاه تو .... نفرین به دادگاه من
چه بیهوده است انتظار دیروز را در فردا کشیدن...
بودن من درد نیست
من از بیهوده بودن سخت دلگیرم........
هنوز نمی دانم
چگونه از این لحظه ها گذشتی
و زمین را پیمودی
و به قلبم بخشیدی
بهار را...
هنوز نمی دانم
چگونه آرام عبور کردی از من
و رد پای روحت بر جسمم باقی ماند
و تو راه را...
انگار هوس چیدن سیبی
تو را کشاند
به خراشیدنقلبم
که سال ها
در انتهای انبار چوبی ذهن
حتی نداشت هوا را...
یا جستجوی لیوانی نور
تو را کشاند به تاریکی درون من
تا روشن سازی
اتاقک آبی قلبم را
صدا کن مرا...
کبوتر قلبم این روزها می خواهد
رها شود از قفس دل
و پر بگیرد تا " تو "
تا بر مژگانت دخیل ببندد
و در سایه داغ هرم نگاهت آرام بگیرد !
با قطع شدن ز تو
چگونه از یاد می روم
چگونه با ارتعاش تلفظ نام تو
دوباره از حال می روم
چگونه می شود پای خط تو
اشک ریخت و خیس نشد
چگونه می شود در جوی گنداب جامعه غسل کرد
و کثیف نشد !
وقتی نانمان را از خیریه ی بت هایمان وام گرفته ایم
وقتی شرابمان را از حساب خالی یک جام گرفته ایم
وقتی اشک را سهمیه بندی می کنند
غم را تنها در کمیته ی امام برای روز ارتحال تجویز می کنند
و سربازان برهنه را برای پوشاندن رسوایشان تجهیز می کنند
لبخند ما کجاست؟
در گوشی های همراهمان !!!
در سخره گرفتن چهره ی خون آلودشلاق خورده ها
در تاسف خوردن به حال انهدام دودی نعش مرده ها
چند وقتیست خودم را قطع می کنم
از اتصال نگاه
و دوباره وصل می کنم
به لذت گناه
دست ترانه ها آلوده است
به چاپلوسی قافیه
این برای تکمیل یک عمر شعرمن
نه برای گذراندن حتی یک شبم
خیلی کافیه !
اگرامکانات داری عشق بخر
اگر جا داری حس ببر
هرجا هستی من را
نگذار از روزگارت بی خبر
من در خط مسدود زندگی دیده ام
صومعه ای را که راهبان
برای گرم کردن خویش
قرآن سوزانده اند
و برای روشن کردن راههای رستگاری
با خواندن دعا وامانده اند
وقتی در سقاخانه ها دستت سوخته است
وقتی آگهی ترحیم خودت
در بزرگترین شعار تبلیغاتی شهر کوفته است
سوت می زنی !!!
بجای اعتراض
یا مثل من مثل یک شبح گیج و مبهوت می زنی
همه معلمند !!!
همه ناظم !!!
همه خداشدند !!!
همه ی عاشقان شهرما
برای چاپیدن جیب آسمان
آویزان ابرها شدند
همه از دادن قبض زندگی ما را ترسانده اند
همه در لشگر عظیم حق علیه کفر
یا سردار همیشه پیروز و یا فرمانده اند
به برکت این سیم های قفس
فاحشه های بی آتیه
صاحب تالیا شدند !!
دیر شد عبادتم خط من را قطع کرده اند
برای وصل مجدد به او من را وادار به تاوان مجدد کرده اند
سپس اخطارم دادند:
مشترک گرامی خط فکری شما تا اطلاع ثانوی مسدود می باشد
شمارشگر گناه در تمام مدت عمرشما مشغول می باشد!!!
دیشب حوالی چشمانت پرسه می زدم
کوچه های دلت را وجب می کردم
تا ببینم
خاطره های با تو بودن را
اما سال هاست
روزهای بی تو بودن را
در چارچوب کودکی ام
قاب گرفته ام...
می بینی
تاریخ مصرف عشق هم دارد تمام می شود!
شب هایمان را دارند
قلب های کم مصرف روشن می کنند...
چه بازاری!
زن ها
عکس های عروسی شان را
با شکلات و
تکه ای قلب پلاستیکی عوض می کنند..
مردها
در آسمان هم دنبال حفره ای میگردند!
من- دیگر فروغ نمی خوانم-
تو-
آه...دیگر حتی
هیچ کودکی"ولنتاین" به دنیا نمی آید ...
فصل تازه ای
میان عاشقانه مان رقم خواهد خورد
من
تظاهرات میکنم
تیر میخورم
وتو
با همسرت
بر سر مزار من
گل خواهی گذاشت