-
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
-
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
سلام دوستان
-
دامن افشان گذشت و باز نگشت
عمر از دست رفته را ماند
قد موزون او به جامه سرخ
سرو آتش گرفته را ماند
نیمه جان شد دل از تغافل یار
صید از یاد رفته را ماند
سوز عشق تو خیزد از نفسم
بوی در گل نهفته را ماند
رفته از ناله رهی تاثیر
حرف بسیار گفته را ماند
سلام دوست عزیز
-
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
-
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد","گر هست آتش ذره اي آ ن ذره دارد شعله ها"
سلام مهربون
-
نی افسرده ای هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی ناله های دردناک من
مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بی هنگام که مشب سازشی دارد
نوای مرغ شب بس خاطر اندوهناک من
نیم چون خاکیان آلوده گرد کدورتها
صفای چشمه مهتاب دارد جان پاک من
چو دشمن از هلاک من رهی خشنود میگردد
بمیرم تا دلی خشنود گردد از هلاک من
-
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر ببايد به دهانم
-
من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
-
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر ببايد به دهانم
__________________
مامانم گفته به من دست تو مماخم نکنم
گیگیلی در نیارم شوت نکنم
سر حوض جیش نکنی
پیشی رو خیش نکنی
اقدسو بوش نکنی
حرفشو گوش نکنی
اما من بی ادبم
دوست دارم دست تو مماخم بکنم
گیگیلی در بیارم شوت بکنم
سر حوض جیش بکنم
پیشی رو خیس بکنم
اقدسو بوش بکنم
به حرف اون گوش بکنم
-
من به خود می گویم
این همان است که شب ها با من
سوی پایان جهان ، رهسپر است
آه ای سایه ی افتاده به خاک
گر به هنگام درخشیدن صبح
همچنان همقدم من باشی
جای پاهای هزاران شب را
با نقوش قدم صدها روز
بر زمین خواهی دید
وین اشارات تو را خواهد گفت
کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی
مرگ در قالب روزی دگر است
...