مرا دیگر یارای نبرد نیست
بر زانو افتاده
با دستانی خالی
فریادهای عاصی
که به آسمان نرسیده
قطره قطره سکوت می شوند
بر سرم می ریزند
روزها تو می گفتی
تا دیروز من
که می توانم نگه دارم دستی دیگر را
چرا که کسی دست مرا گرفته است
به زندگی پیوندم داده است
امروز می گویم
دستانم رها شده است