قسم به روي ماه تو، نگاه بي گناه تو
قسم به سرمه چشات، قسم به بوسه لبات
قسم به تار موي تو، به عشق و آبروي تو
قسم به آرزوي تو، دارم ميام به سوي تو
Printable View
قسم به روي ماه تو، نگاه بي گناه تو
قسم به سرمه چشات، قسم به بوسه لبات
قسم به تار موي تو، به عشق و آبروي تو
قسم به آرزوي تو، دارم ميام به سوي تو
و اما امشب
دلي را به دست اوردم . شمايلي بديدم .
خوابم را ربود . تنهاييش را پر كردم .
و فردا را نمي دانم .......
من اولین سیاه مستِ زمینم !
هر چرخی که می بینید ،
بر محور ِ شراره های شور عشق من می چرخد !
آه را من به دریا آموختم !
من ماگدالینم !
پوشیده در پوستِ خرس
و معطر به چربی ِ وال !
سرم به بوتۀ خشکِ گونی مانند است ،
با این همه هزار خورشیدُ ماهُ زمین را
یک جا در آن می چرخانم !
اولین اشک را من ریختم ،
بر جنازۀ زنی که غوطه ور در شیرُ خون
کنار نارگیلی مُرده بود !
بی هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ... !
همچو ماهي كه به دريا هوس آب كند،
كار عشاق چنين است ، خدا ميداند
نظري كن كه دل از غصه تو مي ميرد،
اين خلاف دل و دين است ، خدا ميداند،
عمر من نيست به اندازه ديدار رخت ،
دل از اين غصه حزين است ، خدا ميداند
دل دیوانهی من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود
دوش با طرهاش از تیرگی بخت مرا
گلهای بود ولی قدرت تقریر نبود
عشق میگفتم و میسوختم از آتش عشق
که در این مسالهام فرصت تفسیر نبود
ديده را بگشود تا بيند كدام
جامه ي مرگ و فنا پوشيده بود
همسرش را با رقيبش خفته ديد !
ليك طفلش... جام را نوشيده بود ! ...
چون سپند از جاي جست و بي درنگ
مانده هاي جام را، خود سركشيد
طفل را بر دوش افكند و دويد
نعره ها از پرده ي دل بر كشيد
« واي !... مَردم ! مادري فرزند كُشت !
رحم بر چشمان گريانش كنيد !
طفل من نوشيده زهري هولناك
همتي! شايد كه درمانش كنيد ... »
در پی احساسم
سال هاست که میگردم
میدانم بوده است
ومن شاید
در یک سهل انگاری کوتاه
آنرا
در مکان
یا زمانی
جاگذاشته ام.
می ترسیدم - خدای نکرده ! -
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
بانوی همیشه ی نجات و نجابت!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِهمیشه می گنجانم،
انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می اید
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها
پیوسته باز می شنوم در درون شب
من رویش گیاه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخمیرهای ساکت و جادویی زمین
من نبض خلق را
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را
تشخیص می دهم
باور نمی کنی
اما
در زیر پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پی جوی و هرزه پوی
احساس می کنم