بی تو ،من کجا روم؟کجا روم؟
هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم ،
من مگر زدست خود کنم فرار!
تا لبم، دگر نفس نمی رسد،
ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی...!:
ناله ای ازین قفس نمی رسد
Printable View
بی تو ،من کجا روم؟کجا روم؟
هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم ،
من مگر زدست خود کنم فرار!
تا لبم، دگر نفس نمی رسد،
ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی...!:
ناله ای ازین قفس نمی رسد
غــــــم هجـــــرانی کشــــیــدم که مپـــــرس
اوج بهار داغ خزانــــی چشیدم که مپـــــرس
بلبــــل خــــوش آواز باغ و بوســــتان بـــــودم
ز تیغ کینــــه زخمــی خـــوردم که مپـــــرس
چکــــاوکـــــم ســر و جـــــــــان شـور پــرواز
چنـــان صیــد صیادی گشتــم که مپـــــرس
از ازل عشـــــــــــق آمیـــزه ی حیاتـــــم بود
ز کوی یــــار رنج فــراغی بردم که مپـــــرس
به چشــــــم رقیبـــان ز هـــــر ســـر بــودم
ز چشم شوم زهر چشمی دادم که مپرس
قافیه ساختم زِ غم و رنج و فراغ و اسیری
فقط خدا داند چه رازِ دلی دارم که مپــــرس
تا این غزل همانند غزل های دیگـــــرم شود
چنـــــان قافیـــه ای بـاختــــم که مپـــــرس
حکایت هجــرانپیمـــان چه غریبانه اســت
از او روایــت پر دردی ساخـتم که مپـــــرس
هیچکی از رفتن من غصه نخورد
هیچکی با موندن من شاد نشد
وقتی رفتم کسی قلبش نگرفت
بغض هیچ آدمی فریاد نشد
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد
وقتی رفتم نه که بارون نگرفت
هوا صاف و خیلی هم آفتابی بود
اگه شب می رفتم و خورشید نبود
آسمون خوب می دونم مهتابی بود
دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود
چهره هیچ کسی پژمرده نبود
گلا اما همه پژمرده بودن
کسائیکه واسشون مهم بودم
همه شاید یه جوری مرده بودن
وقتی رفتم کسی غصش نگرفت
وقتی رفتم کسی بدرقم نکرد
دل من میخواست تلافی بکنه
پس چشه هیچ کسی عاشقم نکرد
باید فراموشت کنم
چندی ست تمرین می کنم!
من می توانم! می شود؟
آرام تلقین می کنم...
حالم، نه، اصلا خوب نیست...
تا بعد، بهتر می شود
فکری برای این دلِ آرام ِ غمگین می کنم
من می پذیرم رفته ای!
و بر نمی گردی همین
خود را برای درک این،
صد بار تحسین می کنم
کم کم ز یادم می روی
این روزگار و رسم اوست
این جمله را با تلخی اش
صد بار تضمین می کنم
تا بینهایت پرسه خواهی زد در افکارم
کاری بکن یکدم به حال خویش مگذارم
کاری بکن شاید که کارستان من باشد
تا چشمهایم را به غمهای تو بسپارم
سهم کسی دیگر نخواهد شد نگاه من
وقتی که در سر شوق دیدار تو را دارم
تو میرسی سر زنده از راهی به این دوری
من هم به قد آسمان از خنده سرشارم
شکل اقاقیهای باران خورده زیبا
پاکیزکی بخشیده احساست به افکارم
این روزها بی تو کسالت آورند و من
بازیچه ای در دستهای سرد تکرارم
از تو گذشتن کار یک ناباور است اما
تا بی نهایت پرسه خواهی زد در افکارم
آنکه شلاق میزند
پشت کسی را که شلاق میخورد
امضا میکند.
چه اتفاقی افتاده است؟
کی پشت کی را امضا میکند؟
همیشه همان...
اندوه
همان:
تیری به جگر نشسته تا سوفار.
تسلای خاطر
همان:
مرثیهئی ساز کردن. ــ
غم همان و غمواژه همان
نام صاحب مرثیه
دیگر.
□
همیشه همان
شگرد
همان...
شب همان و ظلمت همان
تا "چراغ"
همچنان نماد امید بماند.
راه
همان و
از راه مانده
همان،
تا چون به لفظ "سوار" رسی
مخاطب پندارد نجاتدهندهئی در راه است.
و چنین است و بود
که کتاب لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژگان بیآرش را
به شاعران بگذارند.
و واژهها
به گنهکار و بیگناه
تقسیم شد،
به آزاده و بیمعنی
سیاسی و بیمعنی
نمادین و بیمعنی
ناروا و بیمعنی. ــ
و شاعران
از بیآرشترین الفاظ
چندان گناهواژه تراشیدند
که بازجویان به تنگآمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس
سخنگفتن
نفس جنایت شد.
خسته موج دو رنگی در دل دریای حرمان
نا امید از دست گردون ساحلی از دیده پنهان
کشتی بی ناخدای آرزوهای جوانی
غرق در دریای بودن واژگون از خشم طوفان
ناله جانسوز مرغ بیدل صبح تمنا
مانده صیاد بی غم تشنه آهنگ فرمان
تک درخت دشت غربت بادلی آکنده از غم
جان تهی از شوق و شادی شرمسار از مهر یزدان
مرغک تنهای شادی در حصار غصه و غم
می برد سودای عشقش گرد باد تلخ دوان
ماتنده در دام تمنا غم پرست کوی حسرت
عاشق بی عشق تنها آشنا با درد حرمان
همسفر با اشک شبنم همنوا با مرغ بیدل
خسته تر از بید تنها از وفای جور دوران
نه به چشم من صفایی نه به درد من دوایی
تو بسوزای دل من ز جفای بی و فایی
برو عقل ترک سر کن چو مسبب بلایی
تو به کوی عشق ورزان به خدا که بی سرایی
شده قامتم کمان مژه دو چشم مستت
ز حصار بی بهاری شده مرگ من رهایی
بشکست جام صبرم به هوای دیدن تو
چه کند ! توان ندارد دلم از غم جدایی
شده دام عشق پاکت طپش و صدای قلبم
ای همه سرود بودن بخدا که با وفایی
در می گشابه کامم که حزین شب پرستم
چه خوشم که زنده بودن شده در رهت گدایی
نروم زکویت امشب مگر آنکه جام بخشی
که حبیب بی شرابت شده مسخ بی نوایی
ای دیده در انتظار دیدار
از چهره نقاب غصه بردار
با اشک صفا ببخش جان را
جان بخش ز عشق بر سردار
برگرد جمال شمع پر شور
در دایره وفا چو پرگار
خورشید صفت بتاب از عشق
مهر است طبیب چشم بیمار
با عشق توان شدن چو مجنون
لیلا نشناخت چشم اغیار
دل باز به کوی او شب و روز
دیدار رخش وعده شد از یار
طی شد شب هجر شادمان باش
وصل است دوای چشم بیمار