سرانجام، روزی همه چیز خوب خواهد شد؛ این امیدِ ماست.
ولی این که امروز همه چیز خوب است، توهمی بیش نیست...
ولتر، شعری درباره فاجعه ی لیسبون
Printable View
سرانجام، روزی همه چیز خوب خواهد شد؛ این امیدِ ماست.
ولی این که امروز همه چیز خوب است، توهمی بیش نیست...
ولتر، شعری درباره فاجعه ی لیسبون
حرفهای پدربه فرزندانش در خلوت خانه و در زمان حال شنیده نمیشود.اما آیندگان سرنجام آنها را بصورتنجوا خواهند شنید
پاپاپدر من
نوشته لئوبوسکالیا
لنگدان فکر کرد:يا مسيح،آن ها کسی را در درون دارند.همه می دانستند که نفوذ کردن در اجتماعت والا،نام تجارتی قدرت ايلوميناتی بود.آن ها به داخل ماسون ها هم نفوذ کرده بودند،همچنين شبکه های اصیل بانک داری و اعضای هيئت دولت.يک بار چرچيل به خبرنگاران گفته بود اگر جاسوسان انگليسی به درجه اي که ايلوميناتی در پارلمان انگليس نفوذ کرده بود،در ميآن نازی ها رخنه کرده بودند،جنگ جهانی يک ماهه به آخر می رسيد.
گورهای تشريفاتی مسيحی معمولا با معماری اطرافشان هماهنگی نداشتند،تا روبروی شرق قرار بگيرند.اين نوعی خرافات بود که لنگدان در کلاس شماره 212 نماد شناسی اش با شاگردانش مورد بحث قرار داده بود،همين ماه گذشته.وقتی لنگدان دليل رو به شرق بودن اين قبر ها را در کلاس توضیح داد،يکی از شاگردانش که در رديف جلو نشسته بود،اعتراض کرده بود که چرا بايد مسيحيان بخواهند که گورشان روبروی طلوع خورشيد قرار بگيرد؟ما از مسيحيت حرف می زنيم و نه ستايش خورشيد.لنگدان لبخند زد و در حالی که سيبی را گاز می زد و جلوی تخته بالا و پايين می رفت،فرياد کشيد:آقای هيتزروت.مرد جوانی که در رديف عقب چرت ميززد،از جايش پريد. "من؟چی؟".لنگدان به يک تصوير هنری دوره ی رنسانس که از ديوار آويخته بود،اشاره کرد."آن مردی که جلوی خداوند زانو زده،کيست؟" "اه.. يک قديس." "بسيار عالی.اما از کجا می دانی که يک قديس است؟" چون که حاله در اطراف سرش وجود دارد." "عاليه.ان هاله ی طلايی تو را ياد چيزی مياندازد؟" هيتزورت لبخند زد."بله همان چيز مصری که ترم گذشته خوانديم.آن قرص های خورشيد." "متشکرم.برو دوباره بخواب!" و به طرف کلس چرخيد."هاله ی دور سر قديسان مثل بسياری ديگر از نماد های مسيحيت،از مذهب کهن مصری گرفته شده است.مصری ها خورشيد را می پرستيدند.مسيحيت پر است از نماد های خورشيد پرستی." دختری که در رديف جلو نشسته بود،گفت:"ببخشيد،من هميشه به کليسا می روم.و ستايش کننده های خورشيد را در آن جا نمی بينم." " راستی؟ تو روز بيست و پنجم دسامبر چه چيزی را جشن می گيری؟" " کريسمس را . تولد مسيح را." "و با اين حال،بر اساس انجيل،مسيح در ماه مارس متولد شده.پس چرا تولدش را در آخر دسامبر چشن می گيريم؟"سکوت.لنگدان لبخند زد."دوستان من،بيست و پنج دسامبر،عيد کهن پگان ها است-روز خورشيد فتح نشده-که مصادف است با انقلاب زمستان.دوره ی جالبی از سال که خورشيد بر می گردد و روز ها بلند تر می شوند.
مدتی قبل بی بی سی مقاله ی درباره ی زندگی چرچيل نوشت.کاتوليک وفادار.می دانستی که در سال 1920،چرچيل بيانه ای انتشار داد و ايلوميناتی را محکوم کرد و به انگليسی ها هشدار دادکه يک توطئه جهانی بر عليه مذهب در حال رشد است؟"چرچيل يک کاتوليک متعصب بود.."
ماکری با شک و ترديد پرسيد:"کجا چاپ شده؟در نشريه بريتيش تاتلر؟" گليک لبخند زد."لندن هرالد،8 فوريه سال 1920" " ممکن نيست." "چشم هايت را باز کن."ماکری با دقت بيشتری صفحه ی کامپيوتر را خواند.لندن هرالد،8فوري 1920."شنيده بودم.خب،چرچيل آدم شکاکی بود." "چرچيل تنها نبود.ظاهرا وودرو ويلسون هم در سال 1921 طی سه نطق راديويی،به مردم درباره رشد قير قابل توصيف نفوذ ايلوميناتی در سيستم بانکداری آمريکا هشدار داده است.ميخواهی نق قول مستقيم راديويی را بخوانی؟" "نه واقعا" اما گليک به او نشان داد:"سازمانی نزه گرفته،کامل،دقيق و مقاوم،که هر کس خيال محکوم کردنش را داشته باشد.جرات نمی کند بلندتر از يک نجوا به آن اشاره کند." "من هرگز چيزی در اين مورد نشنيده ام." "شايد به خاطر اينکه در سال 1921،تو يک بچه بودی." "چه بامزه" ماکری ميدانست که گليک به او طعنه می زند و بالا رفتن سنش کاملا نمايان است.در چهل و سه سالگی،موهای انبوهش را تارهای خاکستری پوشانده بود. "هيچ وقت اسم سيسيل رودز ر شنيدی؟" ماکری سرش را بلّند کرد."کارشناس امور مالی انگليس؟" "کسی که بنيانگذار بورسيه های علمی رودز بود." " به من نگو که..." "او هم ايلوميناتی بود." "دروغه!" "بی بی سی در 16 نوامبر سال 1984،اين را نوشت." "ما نوشتيم که رودز،ايلوميناتی بود؟" "البته.و بر اساس گزارش شبکه ی بی بی سی،اين بورسيه از سال ها پيش بنيان گذاشته شده بود،تا مغژای جوان و متفکر ايلوميناتی را در سراسر جهان حمايت کند." " اين مسخره است.عموی من از اين بورسيه استفاده می کرد." گليک چشمکی زد."بيل کلينتون هم همينطور." حالا ديگر ماکری عصبانی شده بود.هيچ وقت حوصله ای اين جور گزارش ها تکان دهنده را نداشت.با اين حال آن قدر با نظام بی بی سی آشنا بود که بداند بی بی سی گزارشی را بدون تحقيقات کافی چاپ نمی کنند.گليک گفت:"اين يکی را هيچ وقت فراموش نمی کنی.5 مارس سال 1988،رئيس کميته پارلمانی اگليس،کريس مولين،از همه اعضايش خواست که ارتباطشان را با فراماسون ها روشن کنند."ماکری اين يکی را به خاطر می آورد.اين حکم شامل حال افراد پليس و قضات هم شده بود."چرا؟" گليک خواند:"نگران آن است که فرقه های پنهانی ماسونی،کنترل کامل اوضاع سياسی و اقتصادی را به دست بگيرند."
در کتاب قطب نمای طلایی یک قطب نمای طلایی داشت ، دختر قصه (لایرا ) به دائیش می گقت من تو آکسفورد شنیدم خدا وجود نداره
دائیش بهش جواب داره وجود داره ، خدا مثل منفی زیر رادیکاله ( در ریاضی این جواب نداره و بصورت موهومی جواب را نماش می دهند ) انگار وجود نداره ولی وقتی که توی جهان قرار می گیره جواب خیلی از سوالات وجوابها می شه
«کاش منهم اشک داشتم و جای امنی گیر میآوردم و برای همه غریبها و غربتزدههای دنیا گریه میکردم. برای همه آنها که بهتیر ناحق کشته شدهاند و شبانه دزدکی بهخاک سپرده میشوند.»
فصل بیست و سوم، صفحه آخر
سووشون، نوشته سیمین دانشور
برای چهار روز کار من فقط درست کردن لگو بود یه گاراز یه دهکده یه قایق و ... ساختم. هر دفعه که یه چیزی میساختم پسر خاله ام اینقدر هیجان زده میشد که بیشتر از اون ممکن نبود اونو با تحسین نگاه میکزد و بعد ... بنگ! چیزی رو که ساخته بودم با تمام قدرتش پرتاب میکرد تا خورد بشه. اولین باری که اینکارو کرد واقعا دلخور شدم ولی وقتی صدای خنده اش رو شنیدم تمام وقتی رو که تلف کرده بودم فراموش کردم. صدای خندهاش رو دوست داشتم اون صدا فیوز سوخته ام رو تعمیر میکرد.
35 کیلو امید/انا گاوالدا/سمیرا ستاری تبریزی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آیا اتاق من یک تابوت نبود؟ رختخوابم سردتر و تاریک تر از گور نبود؟ رختخوابی که همیشه افتاده بود و مرا دعوت به خوابیدن می کرد! چندین بار این فکر برایم آمده بود که در تابوت هستم، شب ها به نظرم اتاقم کوچک می شد و مرا فشار می داد. آیا در گور همین احساس را نمی کنند؟ آیا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟
بوف کور– صادق هدایت
شما همانگونه و با همان معيارهايي محاكمه ميشويد كه ديگران را محاكمه كرده ايد.
از كتاب : عارفانه ها از كيمياگر تا والكري ها گفتارهاي كوتاه پائولو كوئيلو
تــو از پشت یک دیوار بلنــد کاغذی و مقوایــی به زندگی نگاه کـرده ای. از پشـت یک دیـوار تنومنـد .. تو هیچ چیـز را به همان شکلی که هســـت ندیده ای. خــدای من! چه عمــری را تلف کرده ای .. !
"یک عاشقانه ی آرام" ___ نادر ابراهیمی
عسل گفت: نگاه کن! به بازی گنجشک ها روی برف، چه آسوده و بی خیال می خندند. گیله مرد کوچک اندام، پاسخ داد: زمانی که کودکی می خندد، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای درمی آورد، گمان می برد که خستگی، سراسر جهان را از پای درآورده است. چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟ چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟ چرا پوچ گرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن ی جنگیم، پاره پاره می کنند؟ آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست؟ من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه یی از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می گویم: به امید بازگردیم-قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند.
یک عاشقانه ی آرام، نادر ابراهیمی.