باور کن به دیدار ِ اینه هم که می روم،
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین ِ نفسهای من شده ای!
Printable View
باور کن به دیدار ِ اینه هم که می روم،
خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین ِ نفسهای من شده ای!
رنگ ها را از طبیعت به امانت می گیرم
زیبایی آسمان و دریا را می ربایم
آرامش کوه را شبانه شکار می کنم
تا تو را در کنج یک رویا پیدا کنم
و همه چیز را
به تو ببخشم
تماشایت کنم
و بعد بگذارم بروی...
وقتی که عشق در دل ما ریشه میکند
فرهاد زندگی هوس تیشه میکند
در بیستون حادثهها تا که میروی
شیرین فقط، به گام تو اندیشه میکند
این سبزهزار وحشی احساس مال تو
تا بنگری پلنگ، چه با بیشه میکند
هر روز وقت آمدنت پشت پنجره
یک باغ گل، نگاه به آن شیشه میکند
یک گل، نگاه دزدکی خود برید و گفت
این عاشقی چه بود که دل پیشه میکند؟
یک لحظه بیشتر به تماشا نمانده است
وقتی که عشق، در دل ما ریشه میکند
سر چه باشد که نثار قدم یار کنند
یا دل و دین به چه ارزد که در این کار کنند
قبله ی جان نبود جز رخ جانان زانرو
عاشقان قبله ی خود ابروی دلدار کنند
عماد الدین نسیمی
تا پرده زرخسارچو ماه تو بر افتاد
از پرده بسی راز نهانی به در افتاد
پروانه ی مشتاق تو،ای شمع دل افروز
از شوق به جان آمد و از بال و پر افتاد
عماد الدین نسیمی
می برد ناله ی زارم به فلک زاری دل
بین چه ها می کشم از دست گرفتاری دل
عاقبت خون شود از دیده برآید بیرون
کز نیابد غم عشق تو به خون خواری دل
دوش دل از خم چوگان تو خوش بربودم
غمزه ات آمده اینک به طلبکاری دل
گله از نرگس بیمار تو دارم نه ز تو
تا کنون هیچ نپرسیده ز بیماری دل
تیر دلدوز تو نازم که بدان سخت دلی
مانده در سینه تنگ از پی دلداری دل
زخم هر تیر که در سینه دهان بگشاید
زیر لب خنده نماید به گرفتاری دل
همه دلها زتو رنجیده به غیر از دل من
آفرین بر دل و رحمت به وفاداری دل
اهل عالم همگی مست زهم صحبت مست
شده سرمستی صرّاف زهشیاری دل
صرّاف تبریزی
یار بی رحم و فلک در سر کین،من بی کس
چاره آنست که سر داد در این ره،باری
حکیم سید ابوالقاسم نباتی
هیچران دئمیش اول دم، قلم اود دوتدو، آلیشدی***آهیم شرریندن
بیر خنجری خونریز گئتیر، باغریمی بیر یار***بیر گؤر کی نئلر وار!
نباتی
شور دریای سخن از دل پر جوش من است
قفل گنجینه ی معنی لب خاموش من است
خشت از مستی من چون خم می می جوشد
در و دیوار درین میکده بیهوش من است
معنی بکر که در پرده ی غیب است نهان
بی تکلّف همه شب تنگ در آغوش من است
هر خیالی که به آن اهل سخن فخر کنند
در شبستان سخن،خواب فراموش من است
حلقه ی بندگی عشق بود در گوشم
چشم بد دور ازین حلقه که در گوش من است
نرسد چون سخن من به دو عالم صائب
عشق را دست نوازش به سر دوش من است
صائب تبریزی
دلم می خواست همچون کبوتری بودمو بر قلب کوچکت آشيانه می کردمو هميشه مهمان تو بودم.دلم می خواست تا رگی از بدنت بودمتا اين زمانه نتواند ما را از هم جدا کند.من غم را در سکوت و سکوت را درشب و شب را در بستر و بستر رابرای فکر کردن به تو دوست دارم.من تو را به خاطر عشقت وعشق پاکت را به خاطر دلم ودلم را برای عشق به تو دوست دارم