کهنه ترین احســـــاس من به تو ... هرچند ...چروکــــیده و سالــــخورده ...اما , خیال مــــــرگ نـــــدارد ....
:((..
Printable View
کهنه ترین احســـــاس من به تو ... هرچند ...چروکــــیده و سالــــخورده ...اما , خیال مــــــرگ نـــــدارد ....
:((..
انقــــدر نیا نزدیک..
هی نگـــو توی گوشـــم:
" می روم مــــن ولی مراقب خــــود باش! " :((
تو خودت نـــمیدانی
که دهانــــت چقدر
بوی ســـــیب می دهد امـــروز!
از کنـــــار زندگی آروم و پاورچین پاورچینمی گــــــــذرم ..
سر به هوام ..
از زندگــــــی فقط آسمونشــــو می خوام ..
باقی سهــــم شما ..
دلـــــم پر از رسیــدن اســـت
تو امـــــــا..
دلواپس افتادنـــم نیستی
به فکــــر سبــدی ..
من بدهکارِ هزار سالهی بارانم،
آيا کسی ليوانِ آبی دستِ من خواهد داد؟
اينجا ماندنِ ما بیفايده است،
من فانوس را برمیدارم
تو هم کبريت را فراموش نکن!
باران که بيايد
بيد هم دشمنیهای خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد.
جهان
پيرتر از آن است
که بگويم دوستت میدارم،
من اين راز را به گور خواهم برد.
مهم نيست!
از چلچلهخوانیِ کلاغ وُ
نرگسنمايیِ خرزهره ... خستهام،
خستهام از آوازهای ناخوشِ خولیابنيزيد
از تقسيم نور
به سياهی، خاکستری، سپيد.
اينجا
وقتی حشرات
راه به رويای سيمرغ و ستاره میبَرَند
نگفته پيداست که عنکبوت
چه تاری برای تحملِ پروانه تنيده است.
خستهام
خيلی خستهام
در حيرتام که خداوند
چرا از آفرينشِ پروانه و شبنم پشيمان است،
اما از عقوبتِ آدمی هرگز !
مثل شانه به سر
برابر من می نشیند
کودکانه به دنبالش می دوم
آب می شود
دویدنم اما
پایانی ندارد
می دوم
سراسر عمر می دوم
و سایش بال هایش ، همیشه پشت سرم
با من است
دو خط موازی
در بی نهایتــــــــــــــــ
به هم خواهند رسیـــــد
تا بی نهایتـــــــــــــــــ
با تو خواهــــم آمــــــــد
"شهاب مقربین"
نــــــــــور بودی
آمدی به اتاقـــــــم
پرده را کشیدم که ترکــــــــم نکنی
تاریـــــــــکم کردی
"شهاب مقربین"
اگــــــــر تو بخواهی
دور می ایســـــتم
چون آخرین چـــــــراغ خیابان
امـــــــــــا روشـــــــــن
"علی شفیعی"
چیزی نگفتی
بعد از این هم نگو
دلم را تکانده ام
آن احساس را ریختم دور...
با این حال وقتی تو نباشی٬
دل من می گیرد ...
تمام این سالها که سیگارم تمام میشد
با من درد نیل بود و لحن تازی فرار
دم به دم
لا به لای نیمه کارههای مدام و
تن بنفش اتفاق از افتادن
دام به دام...
ناگهان غسل واجب میشود
وقت ریخت و پاش تمشک
در لفافهام قرمز سرعت میگیرد
از حادثه های تو بالا می افتم
با فلفلها تند میدوم
و لا به لای تکههای اتفاق
از رو نمیروم...
گراناز موسوی
قاصدکی را فال می گیرم و رها می کنم به ماه:
برگرد جمعه ی روز های بچگی
برگرد با همان پسرک که باد بادک روییده بود از دستش
و من با تمام ده انگشتی که بلد بودم
عاشقش بودم...
پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانه هايی را که هر روز برايشان ميريزم
در ميان آنها
يک پرنده ی بی معرفت هست
که مي دانم روزی به آسمان خواهد رفت
و بر نمي گردد...
من او را بيشتر دوست دارم...
تو بگـــو که وقت خوابمان
چه کســـی مداد رنگیش را برداشـــت
و فاصــــــــــــــــــــــ ــــــله ها را
پر رنگـــــــ کرد...؟
خیلــی ها میگن دوری و دوستـــی،
ولی من میگـــم سختـــه
زنـــده بودن ..
وقتی دوری و نیستــــــــــــــی ..!
کاش همیشه پشت این پنجره باران می بارید
من به اندازه تمام عمر
آفتاب را دیده ام
چه خوشخیالی باد!
تو را به بازی گرفته است گیسو هایش ..
شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست
من دلـــــم تنگ کسی ســــــت
کــــه به دلتنگـــی من می خنــــدد ..
خوشبختی
در نقوش ته فنجان بود.!!!
طرح های سیاه و در هم
که با اندک بهایی
فالگیر محله به من فروخت.
اگر هست،!!!
چرا من احساسش نمیکنم؟
گوشِ فلک را کَر کردهای با سکوتهات!
"هایی" بزن،
"هوویی" بگو
بگذار دوباره بچرخد فلک!
شعبده یعنی تو ،
چشم بر نمی دارم و گم می شوی !
مزن خنجر به پهلویم که دردم را نمیگویم
به زیر ضربه های غم نیاید خم به ابرویم
من ان ابر بهارانم که از خاشاک بیزلرم
مرا اینگونه گر خواهی دلت را اشیانم کن
من ان نشکستنی هستم بیا و امتحانم کن
دل به سختی بنهادم پس از ان دل به تو دادم
هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید
مگـــــر بین من و تو چقدر فاصلـــــه اســــت
كه هر چه سكــــــــــــــوت میكنم
نمی شنـــــوی ..!
آه از این روزها !
این روزها که می گذرد،
شادم که می گذرد،
و شادتر
که بر نمی گردد...!
شاعر شده ام،
شادیم را میبینی؟
گریه نمی کنم،
آسمان اتاقم بارانی ست!
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسی
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بر دار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب !
قاصدک
هان ... ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام آی کجا رفتی ؟ آی !
هر که خوبی کرد، زجرش می دهند
هر که زشتی کرد، اجرش می دهند
باستانکاران تبانی کرده اند،
عشق را هم باستانی کرده اند
هرچه انسان ها طلایی تر شدند
عشق ها هم مومیایی تر شدند
اندک اندک عشقبازان کم شدند
نسلی از بیگانگان، آدم شدند
سلامی وکلامی بنه تیری ببرد بند زندان تاشودآذاد آن یارم
تمام عاشقان اندرتوسل چون من این کارم
بنه برچله تیری تاکه بگشایدگره از بند دیدارم
گمان دارم که میاید چوطفلی اینچنین زارم
بکش آرش کمانت را بوسوی دشمنش دیگر
بهاری دراست ودررکابش جملگی بیسر ...........
خداداند که که میاید که مردم گشته بارانی
اگر دیدی بگو بااو که مرد از بی سرانجامی
الهی هرکه را درسر بود یک آرزو آخر
مرا گفتی بخوان خواندم اجابت کن مرا دیگر
در من بپیچ و شکل همین گردبادها
با من برقص ،ظهر و شب و بامدادها
تنهاترین مسافر این شهر خسته ام
ناباورانه رفته ام آری زِ یادها
سیمرغ وُ بیستون وُ تب تیشه در غزل
هی شعله می کشند درونم نمادها
آه ای خدای معجزه ی شاعرانه ام
خط می زنند بی تو تنم را مدادها!
خوش کرده ام تمام دلم را به عشق تو
زخمی نزن به پیکر این اعتماد ها
لب گریه های منجمدم را نظاره کن
پس کی؟بگو نمی رسی آیا به دادها؟
باید برای آمدن تو دعا کنم
تا لحظه ی اجابت این آن یکادها
با این همه تو دوری وُ آری نمانده است
چیزی به غیر خاطره در ذهن بادها
ما دو تن خاموش
بار قهر كهنهاي بردوش
باز هم از گوشهي چشمان نمناكت
من درون خاطرات روشنت را، خوب ميبينم
باز هم اي خوب من، ياد همان ايام زيبايي
آه ميبينم تو هم
افسوس آن لبخند شيرين را،
به دل داري
خوب ميدانم تو هم مانند من از قهر بيزاري
باورش سخت است
بعد از آن همه احساس ناب و پاك
من با تو...
و تو با من...
لب فرو بسته به كنجي
قــــهر؟!
آه
بيش از اين، دل را توان بي تو بودن نيست
راست ميگويم
مرا با قهر، كاري نيست
اما
اين شروع از كه؟
كلام مهرباني را كه آغازد؟
من يا تو؟
سلام آشتي، با كيست؟
و گام اولين را سوي پيوند دوباره
و لبخند محبت يا نگاه گرم
اول از تو بايد يا كه من؟
پس بيا با هم براي آشتي
يك... دو... سه...
بشماريم
خب... شروع...
يك... دو...
واي صد افسوس
اين سه... بر زبان ما نميآيد
ما دو تن خاموش
بار قهر كهنه اي بر دوش
هردومان مغرور
گفتم كه غمئ جز غم فرياد ندارم
گفتئ كه سرت را به روئ سينه گذارم
گفتم كه دگر طاقت هجر تو ندارم
گفتئ كه بشويد غمت از ديده غبارم
گفتم كه نظر كن تو به اين اشگ روانم
گفتئ كه نيايد نم اشگ تو به كارم
گفتم كه من از آتش هجر تو بسوزم
گفتئ كه بجز سوختنت چاره چه دارم
گفتم نگرانم كه شوم خاطره ائ شوم
گفتئ نرود ياد تو گر جان بسپارم
گفتم كه دگر از من درمانده چه خواهئ
گفتئ ثمرئ جز غم و درد تو ندارم
گفتم كه بجز حسرت تو ماحصلئ نيست
گفتئ ببرد محنت تو صبر و قرارم
گفتم كه بده جامئ از آن لعل لبانت
گفتئ نشود قسمت تو بوس و كنارم
گفتم كه دگر سوخته اين دل زفراق
گفتی که بود محنت تو نقش مزارم
گفتم غم منصور كجا مي شود آخر
گفتئ غم تو هم سفر ليل و نهارم
بازی روز گـــار را می بینـــی ..
تو چشـــم می گذاری
و
مـــن قایــــم می شــــوم
ولـــی تو
یكی دیگــــر را پیــــدا می كنـــی ..
تنـها راه ِ حبــــــس ِ تـــــو ..
نـفس کشیـــــدن اســـت !
بـیهـوده تـلاش نکن
مجـالِ فـــرار نـداری
خـــــیال بــازدم نخـواهــــم داشـت ..
بعضی ها به پای هــم پیر می شوند ___ بعضی ها به دســـت هــــم
بوسه میجویم
از لبانی جذبه و جادو :
بهمن و مرداد از یک سمت
بستنی و قهوه از یک سو.
امروز دلــــــم دوباره شكست....
از همان جای قبلــــی ...!
كاش می شد آخــــر اسمت نقطـــه گذاشت
تا دیگــــر شروع نشــــوی....
هستند آدمهایی که
می آیند و می روند !
تو نه می آیی
و نه می روی ....
نقل قول:
كاش نقطهي پايان را تو بگذاري
خود نيز ديگر
شروع ديگري را تاب ندارم
آري
تو تمامم كن...
صدا نزن مرا ،
برای تو پاسخی باقی نمانده
که حرف ها را همه زدم
بار ها
و تو خواب بودی.
نگاهم نکن دیگر،
برای تو نگاهی باقی نمانده در چشم هایم
که نگاهت کرده ام بار ها
با درد
و تو خواب بودی.
گام هایت را با من بر ندار،
برای تو پرسه ای باقی نمانده
که همه قدم ها را برداشتم دراوج تنهایی
به امید کوچک ترین صدای پایی
و تو خواب بودی.
لمس نکنی مرا،
که دست هایم را بارها به طرفت دراز کردم
با وحشت پیش از سقوط
و تو خواب بودی.
رها کن این توده در هم تنیده اندوهناک را
آسوده بخواب دوباره....