دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريد
كاو به چيزي مختصر چون باز مي ماند زمن
Printable View
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريد
كاو به چيزي مختصر چون باز مي ماند زمن
نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد
نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم
تا شام درآید، ز غمت، زار بگریم
باشد که به گوش تو رسد نالهی زارم
کم کن تو جفا بر دل مسکین عراقی
ورنه، به خدا، دست به فریاد برآرم
مرد فرهاد بيا دست بدار از سر عشق
جان شيرين خودت بسته شده دفتر عشق
تابه كي از لب لعل ودل خون مي گويي
چند از ليلي واز كوي جنون مي گويي
یادش به خیر
عهد جوانی
که تا سحر
با ماه می نشستم
از خواب بی خبر
کنون که می دمد سحر از سوی خاوران
بینم شبم گذشته
ز مهتاب بی خبر ...
این سان که خواب غفلتم از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بی خبر ...
رفته اي اينك وهر سبزه وسنگ
در تمام در ودشت
سوگواران تواند
دیدم صنمی سرو قدی ، روی چو ماهی
الهی تو گواهی خدایا تو پناهی
افکنده به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی خدایا توپناهی
ياس بوي مهرباني ميدهد
عطر دوران جواني ميدهد
ياس ها يادآور پروانه اند
ياس ها پيغمبران خانه اند
ياس ما را رو به پاكي مي برد
رو به عشقي اشتراكي مي برد
ياس در هر جا نويد آشتي ست
ياس دامان سپيد آشتي ست
ياس يك شب را گل ايوان ماست
ياس تنها يك سحر مهمان ماست
بعد روي صبح پرپر مي شود
راهي شب هاي ديگر مي شود
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
ترسم آزاد نسازد زقفس صيادم
آنقدر تا كه رود راه چمن از يادم
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشهای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار