-
می خواد بره بذار بره ابری و دلگیر نمی شه
بی اون گلوم اسیر یک حس نفس گیر نمی شه
خیال نکن اشک چشام بارون می شه می باره باز
محاله پیش چشم تو رسوام کنه دوباره باز
خیال نکن می گم دلم پیش تو بدجور می مونه
وقتی میری بیرنگ می شه گلای سرخ تو خونه
می خوای بری برو ولی شکستی پل رو پشت سر
می ری برو نامهربون قلبمو با خودت نبر
حرفات هنوز تو گوشمه دوست دارم یه عالمه
نمی تونم دل بکنم یادت همیشه با منه
دروغ نگو دروغ نگو برو که خیلی دیر شده
خوب می دونم دل تو باز یه جایی دور اسیر شده
می خوای بری برو بدون دنیا تموم نشد عزیز
دلم میگه به چشم من اشکاتو اینجا دور نریز
...
-
ز لاشه ام بگذر
چهار تاول چرکین ,
چهار جیب بزرگ,
بدوز بر کفن ات ,
سکوت کن , بگذر
وگرنه این تو و این من ,
وگرنه این تو و این مرز های ویرانی.
بهار بود که من ماندم و پریشانی.
به من نگاه مکن.
-
نشست به چشمان خون
لب را ستاره خیز گشود از هم
خلقا ! تویی ستایش هر آتش
خلقا! گذار جنگل خاموشی
جز با عبور رعد نینجامد
صد پرده گر به چهره ی خود دوزی
باران به پشت پرده نمی ماند
زرتشت با ستایش خود بنشست
زرتشت مرده بود
آتش وزید
-
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
-
در خط ارغوانی آتش بر آب ,
می تازند
آنک هزار قایق چابک
پاروزنان تاراجگر
_عشاق طاقه های غنیمت را__
به دودناک سوختگی می برند
-
دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ‚ ريگي ‚ لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد ؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
سهراب سپهری
-
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا که دوزخ زشت
جامی و بتی و بر برطی و لب کِشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت!!!
..............
خیام
-
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن
تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک
گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن
-
نسیمی غنچه ای را باز می کرد
به گوش غنچه کم کم یا علی گفت
چمن با ریزش باران رحمت
دعائی کرد و او هم یا علی گفت
که این پروردگار آفرینش
به مو جودات عالم یا علی گفت
خمیر خاک آدم را سرشتند
چو برمی خاست او هم یا علی گفت
عصا در دست موسی اژدها شد
کلیم الله آنجا یا علی گفت
-
تا نیمه چرا ای دوست
لاجرعه مرا سر کش
من فلسفه ای دارم
یا خالی و یا لبریز