-
تو را در ميان کوچهها فرياد کردم.
دستمال کثيفم به کنج خاطرهها خزيده٬
و چرخ دستیام٬
- با نقشهايی از گل بابونه -
تمام زندگيم بود
تو را برای کودکان بیکس فرياد کردم.
روزهای جمعه به جای يکشنبهها٬
و شبها به سمت بالای شهر
شب و روز در تلاش بودم٬
تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم.
افسوس ... دو مامور ضبط کردند بساطم را
با آخرين قسط چرخ دستی٬ تو هم رفتی ...
...
حال٬ در قامت يک ديوانه دوستت میدارم
و تمام ديوانههای شهر
عشق مرا میشناسند ...
-
دلم حيران وسرگردان چشماني است رؤيايي
ومن تنها براي ديدن زيبائي آن چشم
ترا در دشتي از تنهائي وحسرت رها كردم
-
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
-
تا تو با مني زمانه با من است
بخت وكام جاودانه با من است
تو بهار دلكشي ومن چو باغ
شور وشوق صد جوانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر تراست
شور گريه شبانه با من است
-
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
-
دل من دير زماني است كه مي پندارد
دوستي نيز گلي است
مثل نيلوفر ناز
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جان اين ساقه نازك را دانسته بيازارد
-
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
-
همسايه چشم بد نرسد صاحب زر است
چون صاحب زر است يقينا ابوذر است
كم كم به دست مرده دلان غصب مي شود
باغي كه در تصرف گلهاي پرپر است
چون وچرا مكن كه در اين كشتزار وهم
هر كس كه چون نكرد وچرا كرد بهتر است
-
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهی خون
-
نمي داني نميداني كه انسان بودن وماندن چه دشوار است
چه زجري مي كشد آن كس كه انسان است واز احساس سرشار است