ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقهی بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهی دامان منزل کن مرا
صائب ...
Printable View
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقهی بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهی دامان منزل کن مرا
صائب ...
از خوبي چهرۀ چنين يار
دشوار توان بريد دشوار
تدبير دگر جز اين ندانم
کين جان به سر تو برفشانم
نظامی گنجوی
میخورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطهی آغاز بود انجام ما
صائب ...
مکن با بدان نيکي اي نيکبخت
که در شوره نادان نشاند درخت
نگويم مراعات مردم مکن
کرم پيش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمي مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت
سعدی
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
صائب ...
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست
حافظ
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
صائب ...
اي خدا از ساقيان بزم غيب
در دو عالم بانگ نوشانوش باد
عقل کل کو راز پوشاند همی
مست باد و راز بيروپوش باد
هر سحر همچون سحرگه بيحجاب
آفتاب حسن در آغوش باد
شمس تبريز ار چه پشتش سوي ماست
صد هزاران آفرين بر روش باد
مولانا
دامنم را نگه قوي تو دريا مي كرد
وقتي از ساحل بدرود تماشا مي كرد
خانگي بود دل و وسوسه كوچ نداشت
ماكيان را تب قشلاق تو درنا مي كرد
مستقيمي
دردا که وصل يار به جز يک نفس نبود
يک جرعه از وصال چشيديم و بس نبود
شد درد دل فزون که به عيسي دمي چنان
دل خستهاي چنين دو نفس هم نفس نبود
محتشم کاشانی