مالك اشتر داخل بازار درحال عبور بود،مردي درحال خوردن پرتغال بود،مالك را ديد،او را نشناخت،پوست پرتغالها را بر رويش ريخت مالك چيزي نگفت و گذشت،مردي ديگر كه شاهد ماجرا بود جلو آمدو گفت آيا او را ميشناختي،مرد گفت نه،از لباسهايش معلوم بود گدايي بيش نيست،احمق او مالك اشتر نخعي از قدرتمندترين مردان سپاه علي بود،مردكه تازه متوجّه ي اشتباهش شده بود پيش خود گفت حتما مرا خواهد كشت،تمام ترس وجودش را فرا گرفت،براي معذرت خواهي به دنبال مالك افتادو او را در مسجد يافت،صبر كرد وقتي نمازش تمام شد به كنارش رفت و گفت من را ببخش،من نميدانستم تو كه هستي،مالك گفت به خدا قسم به مسجد نيامدم مگر براي خواندن نماز به منظور بخشش تو.