قسمت زيبايی از کتاب وقتی که مستی پريد
سکه در کف دست مرده همانند قرصی به رنگ خاک است.اگر زمين ذوب می شد و فوران می کرد،قطراتش به رنگ و شکل اين سکه به اطراف می پاشيدند.وقتی نوک انگشتان سکه را می گيرند و داخل شکاف تلفن می گذارند سکه هيچ وزنی ندارد.خود را به جای يک مرده زدن آسان است.به نظر می رسد تمام هدف زندگی اين است که خود را به جای يک مرده زد و به صدای سخن گفت که نمی تواند سخن بگويد
"مادر"
"ميد"
"حالم خوب است"
او نمی تواند برای لحظه ای سخن بگويد به نظر می رسد که می نشيند،خودش را جمع و جور می کند،و می کوشد آنچه را اتفاق افتاده،دريابد.
تو کجايی؟"”
نگران نباش.حالم خوب است"”
و برای اولين بار،دست،گوشی را به سرعت روی تلفن نمی گذارد و به مکالمه پايان نمی دهد.دست می ايستد و به صدا می گويد ادامه بدهد.صدا بايد مکالمه اي را به پايان برساند او می گويد:
“ما خيلی نگرانيم.تو را به خدا بگو کجا هستی”
نگران نباش"”
تو ا به خدا ميد.تو را به خدا.جان من بگو.خواهش می کنم.بگو کجايی"”
اين حرف زدن به راه رفتن روی آب می ماند:اول يک گام به جلو،بعد گام بعدی.حرکت روی سطحی که موج می زند.رفتن روی سطحی سيال،روان،و نا مطمئن.سطح آب حرکت می کند،بالا و پايين می رود،انتظار چيزی که اتفاق می افتد به رويا می ماند.همه چيز غير واقعی است.نمی شود از دريا انتظار داشت همان دريا باشد،يا از پاها انتظار داشت پا باشند.قدم زدن روی آب ادامه می يابد.وقتی پاها به جايی از آب که از نور ساختمان ها روشن است می رسند،می ايستند.در اين نقطه آب دريا عميق تر می شود.صدای مرده می گويد:
"من در جای امنی هستم"
قسمت های زيبايی از جلد چهارم در جستجوی زمان از دست رفته به نويسندی مارسل پروست
گوش می دادم،اما هربار که بايد در وقت معينی کاری بکنيم،به کسی در درونمان ماموريت می دهيم هواسش پی ساعت باشد و بموقع خبرمان کند(و او به اين کار عادت دارد).اين نوکر درونی به يادم آورد که آلبرتين،که در آن لحظه فکرم با او نبود،به زودی پس از برنامه تئاتر آن چنان که از او خواهش کرده ام به خانه ام می آيد.از اين رو دعوت به شام را رد کردم.نه اين که از بودن در خانه پرنسس دوگرمانت خوشم نيايد.اما آدمی می تواند چندين نوع لذت متفاوت حس کند.لذت واقعی آنی است که به خاطرش يکی ديگر را رها می کند.ولی اين يکی اگر آشکار باشد،يا اگر تنها لذت آشکار باشد،ممکن است توجه را از آن يکی برگرداند،به حسودان اطمينان دهد يا منحرفشان کند،نظر ديگران را گمراه کند.در حالی که اندکی شادمانی يا کمی رنج برای فدا کردنش در راه آن يکی کافی است.گاهی دسته سومی از لذت هست که جدی تر اما اساسی تر است،برای ما هنوز وجود ندارد و احتمال وجودش تنها در دلسردی ها و در تاسف هايی نمود می يابد که می انگيزد.اما لذت هايی که بعدا جستجو خواهيم کرد همين هاست.تنها بعنوان يک مثال جزيی،ممکن است نظامی ای در زمان صلح همه زندگی اجتماعی اش را فدای عشق کند، اگر جنگی در بگيرد(حتی بدون آن که اينجا بحث وظيفه ميهنی در ميان باشد)،عشق را فدای شور مبارزه می کند که از عشق قوی تر است.
به ياد می آورم که يک ساعتی پيش از زمانی که مادربزرگم با پيرهن خانه خم شد تا چکمه هايم در درآورد،در گرمای کشنده در خيابانها پرسه ميزدم و،در برابر مغازه قنادی، احساسم اين بود که با همه نيازم به بوسيدن مادربزرگم،به هيچ رو طاقت تحمل يک ساعتی را که هنوز بايد بی او بگزرانم ندارم.و اکنون که همين نياز دوباره سر بر می آورد،می دانستم که اگر ساعتها و ساعتها منتظر بمانم او را هرگز دوباره در کنارم نخواهم ديد،و اين را تازه می فهميدم چون حال که برای نخستين بار آن چنان زنده و حقيقی حسش می کردم که دلم را می ترکانيد،حال که سرنجام بازش يافته بودم،تازه می فهميدم که برای هميشه از دستش داده ام.از دست داده،تا ابد.تناقضی را نمی تواستم بفهمم و خود را برای تحمل رنجش آماده می کردم. و اين است آن تناقض:از يک سو وجودی و مهری که در درونم به همان گونه که می شناختم،يعنی ساخته شده برای من،باقی مانده بود،مهری که چنان همه اجزايش و هدفش و جهت هميشگی اش در من خلاصه می شد که در نظر مادربزرگم همه نبوغ مردان بزرگ،همه نوابغی که از ازل در جهان وجود داشته بودند،به اندازه يکی از عيب های من ارزش نداشت.و از ديگر سو،درست در زمانی که اين خوشبختی را،دوباره حس می کردم انگار که در زمان حال باشد،اين خوشبختی را يقينی،تند و نافذ چون دردی جسمانی که پياپی تکرار شودد در می نورديد.يقين نيستی ای که تصور من از آن مهربانی را مهو کرده بود،آن وجود را نابود کرده بود،حتميت پيوند من و او در گذشته را نيست کرده بود،مادربزرگم را در لحظه ای که دوباره،چنان که در آينه اي بازش،می يافتم آدم غريبی اي کرده بود که تصادفا چند سالی را کنار من بود همچنان که می توانست کنار هر کس ديگری باشد و پيش از اين دوره من برايش هيچ بودم و هيچ شدم.
همچون جريانی الکتريکی که آدمی را تکان بدهد،آن عشقها تکانم داد،با آنها زندگی کردم،حسشان کردم.هرگز به آنجا نرسيدم که ببينمشان يا فکرشان کنم.حتی به اين باور گرايش دارم که در اين عشقها(جدا از لذت جسمانی که معمولا همراهشان است اما برای شکل دادن به آنها کافی نيست)،در ورای ظاهر زن،نظر ما به نيروهايی نامريی است که زن را همراهی می کنند و ما به آنها چنان که به خدايانی ناشناخته روی می کنيم.نياز ما به نظر مساعد اين الهگان است،تماس با ايشان را می جوييم بی آن که به لذتی عملی دست يابيم.زن،در وقت ديدار،فقط ما را با اين الهگان در رابطه قرار می دهد و کار ديگری نمی کند.به عنوان پيشکش قول جواهر و سفر داده ايم،وردهايی خوانده ايم يعنی که پرستنده ايم و وردهايی مخالف آنها يعنی که اعتنايی نداريم.هم قدرت خود را برای وعده ديدار ديگری به کار گرفته ايم،اما ديداری که هيچ مشکلی نداشته باشد.اگر اين نيروهای ناشناخته زن را کامل نمی کرد،آيا برای خود او اين همه سختی می کشيديم در حالی که پس از رفتنش حتی نمی دانيم چگونه جامه ای به تن داشت و متوجه می شويم که حتی نگاهش نکرديم.