کنارت
آب
خوردن
مستم می کند
بی تو اما
تمام ِ
"بار" های جهان
فقط
بر دوشم است!
Printable View
کنارت
آب
خوردن
مستم می کند
بی تو اما
تمام ِ
"بار" های جهان
فقط
بر دوشم است!
اینروزها سخاوتِ باد صبا کم است
یعنی خبر ز سویِ تو، اینروزها کم است
اینجا کنار پنجره، تنها نشستهام
در کوچهای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزلام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بیتو در این شهر پُرمَلال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتّا برای آهکشیدن هوا کم است
دل در جوابِ زمزمههای «بمانِ» من
میگفت میروم که در این سینه جا کم است
غیر از خدا کهرا بپرستم؟ تورا، تورا
حس میکنم برای دلام یک خدا کم است
آهاي تو که يه «جونم»ت ، هزار تا جون بها داره
بکُش منو با لبي که بوسه شو خون بها داره
بذار حسودي بکُشه ، رقيبو وقتي مي کُشه
سرش توو کار خودشه ، چي کار به کار ما داره ؟
سرت سلامت اگه باز ميخونه ها بسته شدن
با چشم مست تو آخه ، به مـِـي کي اعتنا داره ؟
اين همه مهربوني رو از تو چطور باور کنم ؟
توو اين قحط وفا که عشق ، صورت کيميا داره
حرف «من» و «تو» رو نزن ، اي من و تو يه جون ، دو تن
بدون که از تو عاشقت ، فقط سري سوا داره
خوشگلا ، خشگلن ولي باز تو نمي شن ، کي ميگه
خوشگل ِ خالي ربطي با خوشگل ِ خوشگلا داره ؟
کي گفته ماه و زهره رو که شکل چشماي توان ؟
چه دخلي خورشيداي تو به اون ستاره ها داره ؟!
توو بودن و نبودنت ، يه بغض ِ سنگين باهامه
آسمونم بارونيه تا دلم اين هوا داره
من خودمم نمي دونم که از کِي عاشقت شدم
چيزي که انتها نداشت ، چه طوري ابتدا داره ؟
نترس از اينکه عشق من با تو يه روز تموم بشه
چيزي که ابتدا نداشت ، چه طوري انتها داره ؟!
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی
آوای تو می آردم از شوق به پرواز
شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
امواج نوای تو به من می رسد از دور
دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی
وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان
خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی
دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست
من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
ای عشق تو را دارم و دارای جهانم
همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی
(فریدون مشیری)
بی تو به سامان نرسم ... ای سر و سامان همه تو ...
ای به تو زنده همه من... ای به تنم جان همه تو ...
ای همه دستان زتو و مستی مستان زتو ...
رمز نیستان همه تو...
راز نیستان همه تو ...
مستی مستان همه تو
بی تو به سامان نرسم ای سرو سامان همه تو ...
ای به تو زنده همه من ... ای به تنم جان همه تو ...
من که به دریا زدم ... تا چه کنی با دل من ؟
... تخته و ورطه همه تو... ساحل و طوفان همه تو...
همتی ای دوست که این دانه زخود سر بکشد ...
ای همه خورشید تو و خاک تو باران همه تو
تا به کجایم بری، ای جذبه ی تو ذوق جنون ...
سلسله بر جان همه من ...
سلسله جنبان همه تو شور تو آواز تویی ...
بلخ تو شیراز تویی
لازمه ی شعر تو و گوهر عرفان همه تو
بی تو به سامان نرسم ای سرو سامان همه تو ....
ای به تو زنده همه من ...
ای به تنم جان همه تو ...
بی تو به سامان نرسم ...!
"حسين منزوي"
.
عمر رفته، راه بسته، غنچه اي زرد و شكسته
سایه شب، برکه شور، من و این پاهای خسته
تو و تنهایی و وحشت، من و درد و غم و محنت
یه بغل دلواپسی ها، میون دلم نشسته
قصه غم، غربت تو، ترس از این بی کسی ها
روزگار بی وفایی، یه هوا عهد شکسته
این تموم قصه هامه، همه دار و ندارم
می دونم، تو هم می دونی، که جونم به جونت بسته
پس بیا غم و رها کن، موندنی ها رو صدا کن
بيا تا با هم بچینیم، گل سرخ دسته به دسته
نا امیدی خود مرگه، روز خوشبختی رسیده
آخر خوب و ببینیم، شب دلتنگی گذشته
---------- Post added at 03:43 PM ---------- Previous post was at 03:39 PM ----------
تو براي من عزيزي، نفس مسيح داريتو خزون مهربوني،گلي از جنس بهارياگه قلب من شكسته، كشتيم به گل نشستهتوي فصل نااميدي، تو اميد انتظاريتو خود خود بهشتي، همه عمر و سرنوشتيتوي تاريكي قلبم، تك چراغ روزگاريحرف رفتن و رها كن، كه دلم بي تو ميميرهبعد رفتنت ميدوني؟! ديگه عاشقي نداريتوبمون منم میمونم، شعر خوشبختي میخونمشايدم يه روزگاري، توي چشمام پا بذاري
من بی دل به چه جرات اومدم از تو بگم توی عصر دود و سرعت من بی دل به چه علت هی میخوام از تو بخونم از محبت
توی این دنیای سنگی آدمها واسه چی عاشق شدم من ای خدا
عاشقی کار من بی دل نیست عاشقی تو این روزها کار یک عاقل نیست
آره من دیوونتم اعتراف از روزی که دیدمت افتاده تو قلبم شکاف
عاشقی کار من بی پول نیست این روزها عشق هم کلی پولکیست
من بی پول من بی دل از تو هی میگم تو این دنیای از عشق باطل
تو ولی بهم بگو توی این دنیای سنگی مثل من می آیی یه کم دیوونه شی؟؟؟؟
پا به پام بیای تو دریای جنون مثل قدیمیها با هم بسازیم خونمون
مرا پیاده میکنی کنار وعده گاهمان
کنار اولین قرار و آخرین گناهمان
دوباره سرد و بی رمق به من نگاه میکنی
به هم گره نمیخورد ولی دگر نگاهمان
من اعتراف میکنم : ز یاد من نمیروی
تو اعتراف میکنی : به عشق اشتباهمان
توفکر می کنی که من به رفتن توراضی ام
تو فکر میکنی فقط به نیمه سیاهمان
مرا پیاده میکنی درست هشت و نیم شب
کنار خاطرات و لحظه های بی پناهمان
***
گذشته کارم از جدل، به دست ساکی از غزل
هنوز ایستاده ام کنار وعده گاهمان
می آیی و آب می شود تب هایم
مهتاب تمام می شود شب هایم
لب بر لب گذاشـ.... بیدار شدم
طعم گس بوسه می دهد لب هایم
فریاد نزن ای عاشق
من صدایت را درون قلب خود می شنوم
درد را در چهره ی عاشق تو با ذهن خود می نگرم
فریاد نزن ای عاشق، فریاد نزن
بی سبب نیست چنین فریادم
بی گناه در دام عشق افتادم
چه درست و چه غلط
زندگی هم خودم و هم تو رو بر باد دادم
اگر احساسمو می فهمیدی
قلبتو دوباره می بخشیدی
لحظه ی پایان این دیدار رو
روز آغازی دگر می دیدی
اگه بیهوده نمی ترسیدم
عشقو اون جوری که هست می دیدم
شاید این لحظه ی غمگین وداع
قلبمو دوباره می بخشیدم
کاش از این عشق نمی ترسیدم
ما سزاواریم اگر گریانیم
این چنین خسته و سرگردانیم
ما که دانسته به دام عشق افتادیم
چرا از عاشقی رو گردانیم
وقتی پیمان دلو میبستیم
گفته بودیم فقط عاشق هستیم
ولی با عشق نگفتیم هرگز
از دو ایل نا برابر هستیم
از دو ایل نا برابر هستیم
نه گناه کاریم نه بی تقصیریم
منو تو بازیچه ی تقدیریم
هر دو در بیراهه ی بی رحم عشق
با دلو احساس خود درگیریم
بیشتر از همیشه دوست دارم
گر چه از عاشقی وعاشق شدن بی زارم
زیر آوار فرو ریخته ی عشق
از دلم چیزی نمانده که به تو بسپارم
تو که همدردی مرا یاری بده
به منه عاشق امیدواری بده
اگر عشق با ما سر یاری نداشت
تو به من قول وفا داری بده
تو به من قول وفا داری بده
بعد از این خوب و بدش باشد پای خودمان
انتخابی است که کردیم برای خودمان
این وآن هیچ مهم نیست که چه فکری بکنند
غم نداریم بزرگ است خدای خودمان
بی خیال همه با فلسفه اشان خوش باشند
خودمانآیینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سره دریا داریم
دو مسافر همه در آب و هوای خودمان
احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
درد اگر هست برای دل هم میگوییم
در وجود خودمان هست دوای خودمان
دوست داریم که نفهمند.. بیا بعد از این
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
روی خواب هایم
عکس زنی بکش
که ماه را به موهایش سنجاق زده
بنویس
من خواب مانده ام
و دستی
ستاره ها را از آسمان کودکی ام
دزدیده
هنگامی كه آوازه كوچت
بی محابا در دل شب می پيچد
سكوت
داغی است بر زبان سايه ها
باز هم يادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
اين جا ميان غم آباد تنهايی
به اميد احيای خاطره ای متروك
روزها گريبان گير آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گويم فراموشم نكن هرگز
ولي گاهی به ياد آور
رفيقی را كه ميدانم نخواهی رفت از يادش....
یک اتاق ،اندکی نور،سکوت
من خدایی دارم که همین نزدیکی است ...
در امتداد لحظه هایم،هر روز
در سایه هایی قرمز شناور می شوم
می خندم به عشق فنا شده ی زمینی مان...قاه قاه
معنی ِ اشک ...کبودی،درد رامی دانم
بغض سنگین خاطره را، از نزدیک لمس کرده ام
من در این تاریکی،دور از همه...خدا را می خوانم
خدا را که صدا می زنم...همه ی ذره ها آرام می شود...
یک اتاق،اندکی نور،... من خدا را دارم
پنجره های مه گرفته
یادآور نبودن تو هستند
آن روز که در تنهائی ام تو را صدا کردم
آن روز که همه ی لحظات عشق را در تو یافتم
آن روز که خویشی نداشتم جز غربت خودم
آن روز که آخرین همسفرم تو بودی و بس
آن روز که گریه ام هیچ بود و خنده ام هیچ
آن روز که فریادهایم در سکوت سرد تو خفه شد
آن روز که من درشعاع آفتاب پائیزی تو را گم کردم
ولی
دل می داند
جان می داند
با همه ی نبودنهایت تو را
تنها تو را دوست دارم
دوباره شب.......
دوباره خواب.........
دوباره رویا..........
بازم شب شد همه جا تاریک تاریک هیچ صدایی شنیده نمی شه جز......
جز صدای قلبم....قلبی که همه ی تپش هاش با هر تپش کوچک قلب تو اغاز می شه....
همه خوابن....همه توی خواب رویا می بینن.......من اما بیدارم...توی بیداری رویا می بینم...
رنگی ترین رویا قشنگ ترین رویا همه چیز دنیا چشمهای توء...
همه ی چیز های قشنگ دنیا ....توی یه قطره اشک توء
من حتی تو رو توی خوابم نمی بینم...سخته واسه من...خیلی سخته ....
می ترسم بخوابم...این رویارو هم از دست بدم....
بیدار می مونم تا خود صبح....نه...اونقدر بیدار می مونم تا تو بیای ...
تا بیا ی ...رویاهام واقعی بشن...
رنگی ترین رویا........
واقعی ترین رویا.......
من و تو.......!!!
دست ها بالا بود
هر کس سهم خودش را طلبید
سهم هر کس که رسید داغ تر از دل ما بود
نوبت من که رسید
سهم من یخ زده بود
سهم من چیست مگر
یک پاسخ
پاسخ یک حسرت
سهم من کوچک بود
قد انگشتانم
عمق آن وسعت داشت
وسعتی تا ته دلتنگی ها
شاید از وسعت آن بود که بی پاسخ ماند
شبها, عشق گم شده منو دوباره به من بازگردوند
بعد از اینکه ازمن دور شد, دوباره به سوی من برگشت
مرا صدا زد و به زندگیم شادی بخشید
کجا بودی ای کسیکه تمام فکر منو به خود مشغول کردی؟
کجا بودی ای کسیکه قلب من همراه توست؟
شبها شبها شبها
عزيزم عشق تو تمام زندگی من را تغیر داد
و به شوق دیدن تو به خواب میروم و بیدار می شوم
به قلب من آموختی که تو را بپرستد
و همراه با عشق زيباي تو بتپد
حتی یک لحظه دوری از تو باعث دلتنگی من می شود
و تمام ساعتها تو را صدا می زنم
هستی من , زندگی من با تو قشنگ می شود
و تمام زندگی از دست رفته من همراه با تو دوباره به من بازمی گردد[COLOR="Silver"]
هر که عاشق شد جفا بسیار می باید کشید
بهر یک گل منت صد خار می باید کشید
من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل
بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید///
رفيق از اين پستا نده ميخواستي تو پروفايلمون بنويسنقل قول:
مسابقه گذاشتین با هم دیگه
بابا وایسین من هم بیام حالا چه عجله ایه
تونستي ويرايش كن
ای کسیکه من را مجذوب خود کرده ای , برای چه من را رها کرده ای
به من فکر می کنی یا نه
به من بگو و حرف دلت را بزن عزیزم
و من را از این بی قراری نجات بده
آ ه از من دور شده ای و من را به حال خود رها کرده ای
آه اسم تو را صدا می زنم ولیکن پیش من نمی آیی
کی دوباره به من زندگی می بخشی
و باعث فراموشی همه چیز می شوی
و من را آزار نمی دهی
هیچ چیز نتوانست مانع عشقم به تو شود
ای وجود و هستی من
به تو نیاز دارم
ای زندگی و روح من بیا
و فقط چیزی بگو
یا کاری بکن
دراعماق قلب من
عشقی نسبت به تو وجود دارد که حتی در خواب هم نمی توانی ببینی
لااقل صد سال طول می کشد
تا من بتوانم دست ازعشق تو بکشم
فراموش کردن تو کار ساده ای نیست
دیدن تو باعث می شود تا درعشقت دیوانه شوم
آه حتی یک ثانیه هم نمی توانم فراموشت کنم
آه عشقت با همه چیز فرق دارد
آه که چه قدر من از دوریت رنج می کشم
آه کجایی كه دلم خیلی برایت تنگ شده است
آه بیا و من را به کنار خودت ببر
کی به من رحم خواهی کرد
من از اینجا ماندن خسته شده ام
در حالیکه از طرف ترس های بچگانه ام تحت فشار قرار گرفته ام
و اگر مجبور به رفتن هستی
آرزو میکنم همین حالا بروی
برای اینکه حضورت هنوز همینجا پرسه میزند
و هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت
به نظر نمیرسد این زخم ها بهبود پیدا کنند
این درد زیادی واقعی است
چیزهای زیادی وجود دارند که زمان قادر به پاک کردنشان نیست...
وقتی گریه میکردی تمام اشک هایت را پاک میکردم
وقتی فریاد میزدی با تمام ترس هایت مبارزه میکردم
در تمام این سالها دستت را در دستم گرفتم
ولی هنوز هم تو صاحب تمام وجودم هستی
تو مرا با نور خیره کننده ات جادو میکردی
حالا از طرف زندگی ای که تو پشت سرم گذاشتی زندانی شده ام
صورتت رویاهای مرا که زمانی شیرین بودند زیارت میکند
صدای تو تمام صحت عقلی مرا تعقیب کرد
...
به سختی تلاش کردم تا به خود بگویم که تو رفته ای
اگرچه هنوز هم با منی...من خیلی وقت است که تنها هستم
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،زمین فقر بوسیدم
کنون کز خک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست///
يك شعر تازه دارم ، شعري براي ديوار
شعري براي بختك ، شعري براي آوار
تا اين غبار مي مرد ، يك بار تا هميشه
بايد كه مي نوشتم ، شعري براي رگبار
اين شهر واره زنده است ،اما بر آن مسلط
روحي شبيه چيزي ، چيزي شبيه مردار
چيزي شبيه لعنت ، چيزي شبيه نفرين
چيزي شبيه نكبت ، چيزي شبيه ادبار
در بين خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه هاي باطل ،بن بست هاي انكار
تا مرز بي نهايت ، تصوير خستگي را
تكرار مي كنند اين ، آيينه هاي بيمار
عشقت هواي تازه است ، در اين قفس كه دارد
هر دفعه بوي تعليق ، هر لحظه رنگ تكرار
از عشق اگر نگيرم ، جان دوباره ،من نيز
حل مي شوم در اينان اين جرم هاي بيزار
بوي تو دارد اين باد ،وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسيم عيار
تو را با دیگری دیدم گرم گرفته بودی
با او آهسته می رفتی سراپا محو او بودی
صدایت کردم به من چو بیگانه نگاه کردی
شکستی عهد دیرینه گناه کردی
چه شبها که من تنها به یاد تو سحر کردم
چه عمری که بیهوده با تو هدر کردم
تو عمرم را تباه کردی گناه کردی
گناه کردی
گناه کردی
گناه کردی
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها...
هر روز بي تو
روز مبادا است
میان دیوارهای روشن سکوت
خانه ای شیشه ای ساخته ام .
خانه ای باتمام زوایای زندگی یک انسان .
خانه ای به وسعت تمام عشقها ، قلبها ، کینه ها، سکوت ها.
خانه ای با شادیهایی از جنس ستاره های طلایی
و احساسی به رنگ آسمان .
خانه ای که درهایش از جنس نور است و
پنجره هایش رو به آفتابگردانهای خندان باز می شوند.
خانه ای پر از هوای " تو"
و نفسی از تبار " عشق " .
در هنگامه آمدنت
سکوت شیشه ها به رنگ آبی ترین بهشت زمینی
زندگی را فریاد می زنند .
حتی اگر با قدمهایی از جنس سکوت بیایی ...
به خاطر آور ، كه آن شب به برم ،
گفتی كه : بی تو ، ز دنیا بگذرم .
كنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری ، شكسته بین ما .
گریه می كنم
با خیال تو
به نیمه شب ها ،
رفته ای و من
بی تو مانده ام
غمگین و تنها .
بی تو خسته ام
دل شكسته ام
اسیر دردم ،
از كنار من
می روی ولی
بگو چه كردم
رفته ای و من ، آرزوی كس
به سر ندارم .
قصه ی وفا با دلم مگو
باور ندارم .......
ای همه مردم در این جهان به چه کارید؟
عمر گرانمایه را چگونه گزارید؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
و ای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید
عشق بورزید دوست بدارید...
من نمی دانم
و همین درد مرا سخت می آزارد
که چرا انسان
این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش
چیزی از معجزه آن سوتر
ره نبردست به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد؟
چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است
و نمی داند در یک لبخند
چه شگفتی هایی پنهان است
من بر آنم که در این دنیا
خوب بودن به خدا سهل ترین کار است
و نمی دانم
که چرا انسان
تا این حد
با خوبی
بیگانست
و همین درد مرا می آزارد...
گفتی بیا باران را به بی قراری دل ها تعارف کنیم
چتر به دست گرفتیم و
راه افتادیم
گفتی دیگر از صدای صاعقه نمی ترسم
حالا خوب می دانم
این صدای مهیب ؛ همان لحن خیس و ساده باران است
که گاهی
از هیاهوی ابرها خسته می شوند
می آیند روی زمین تا کمی ستاره ها را تماشا کنند
و اگر هم دستشان رسید
از درخت بی سایه ای سیب سکوت بچینند
آن وقت از مرگ واژه ها در زمین به آسمان شکایت کند
گفتی باران را دوست دارم
حتی اگر از سادگی هایم پیش ابرها بد بگوید ...
دستم بگیر که از غم ایام خسته ام
نازم بکش که عاشقم و دلشکسته ام
از خود مران مرا که قسم می خورم هنوز
جز با دو چشم مست تو عهدی نبسته ام
رفتی برو،برو که دلم پر ز داغ توست
من سرخ لاله ام که ز داغ تو رسته ام///
دوستان گویا قصد رعایت قوانین رو ندارن :13:
به زودی فکری برای تاپیک های شعری خواهد شد !
اگه همینطور پیش بره که این تاپیک ها پر میشه از شعرهای تکراری و زیاد !
وقتی مرا نمیخواهیچرا بی رحمانه بر قلب من میتازی
وقتی از عشق تهی هستی
---------- Post added at 10:41 PM ---------- Previous post was at 10:38 PM ----------
چون باران بر سر و رویم بباربی چتر و بهانه
قول میدهم به پیشواز ایم
حکایت باران بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بی راهه و راه ها تاختن
بی تاب ٬ بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت میدارم ...
چه نشسته ایقمار کنم همه هستی ام را
مرا به بازی دعوت کن
اینک که حاضرم
سلام ای کهنه عشق من ... که یاد تو چه پا برجاست
سلام بر روی ماه تو ... عزیز دل سلام از ماست
تو یه رویای کوتاهی ... دعای هر سحـــر گاهی
شدم خواب عشقت چون ... مرا اینگونه می خواهی
شدم خواب عشقت چون ... مرا اینگونه می خواهی
من آن خاموش خاموشم ... که با شادی نمی جوشم
ندارم هیچ گناهی جز ... که از تو چشم نمی پوشم
تو غم در شکل آوازی ... شکـــوه اوج پــــروازی
نداری هیچ گناهی جز ... که بر من دل نمی بازی
نداری هیچ گناهی جز ... که بر من دل نمی بازی
مرا دیووانه می خواهی ... زخود بیگانه می خواهی
مرا دلباخته چون مجنون ... زمن افسانه می خواهی
شدم بیگانه با هستی ... زخود بی خود تر از مستی
نگاهم کن ، نگاهم کن ... شدم هر آنچه می خواستی
سلام ای کهنه عشق من ... که یاد تو چه پا برجاست
سلام بر روی ماه تو ... عزیز دل سلام از ماست
بکش دل را شهامت کن ... مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق ... مرا تو درس عبرت کن
بکن حرف مرا باور ... نیابی از من عاشق تر
نمی ترسم من از اقرار ... گذشت آب از سرم دیگر
سلام ای کهنه عشق من ... که یاد تو چه پا برجاست
سلام بر روی ماه تو ... عزیز دل سلام از ماست
سلام ای کهنه عشق من ... که یاد تو چه پا برجاست
سلام بر روی ماه تو ... عزیز دل سلام از ماست
پیشنهاد می کنم که این شعر رو با صدای ستار گوش کنید :27: (البته اگه تا حالا گوش نکردین :31: که بعیده گوش نکرده باشین )
لینک دانلود (10.572 بار دانلود :18: )
باکیفیت خوبش هم اگه خواستین براتون آپ کنم :46:کد:http://www.4shared.com/audio/xa_p_gWU/Salam__wwwsattarhooir_.html?cau2=401waitm
.
شمع دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت ای عاشق دیوانه فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
گفت طولی نکشد نیز تو خاموش شوی///
من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا
کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یک بار هم که گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا
در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟
عمری است پایمال غمم تا که زندگی
این بار زیر پای که می گسترد مرا
شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا
قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا
کوچه
از کو چه ی زیبای تو امروز گذشتم
دیدم که همان عاشق معشوقه پرستم
یک لحظه به یاد تو در آن کوچه نشستم
دیدم که ز سر تا به قدم شوق و امیدم
هر چند گل از خرمن عشق تو نچیدم
آن شور جوانی نرود لحظه ای از یاد
ای راحت جان و دل من خانه ات آباد
با یاد رخت این دل افسرده شود شاد
هرگز نشود مهر تو ای شوخ فراموش
کی آتش عشق تو شود یک سره خاموش
هر جا که نشستم سخن از عشق تو گفتم
با اشک جگر سوز ، دل سخت تو سفتم
خاک ره این کوچه به خار مژه رفتم
دل می تپد از شوق که امروز کجایی
شاید که دگر باره از این کوچه بیایی
دکتر مشایخی -در استقبال از شعر به یاد ماندنی « کوچه »