تصویرِ قشنگِ بودنِ من با تو
یک بوسه فقط فاصله ی من تا تو
من غرق تماشای تو هی می پرسم:
تندیسِ خدا نشسته پیشم یا تو؟!
Printable View
تصویرِ قشنگِ بودنِ من با تو
یک بوسه فقط فاصله ی من تا تو
من غرق تماشای تو هی می پرسم:
تندیسِ خدا نشسته پیشم یا تو؟!
دلبري، با دلبري دل از کفم دزديد و رفت.
هر چه کردم ناله از دل، سنگ دل نشنيد و رفت.
گفتمش اي دلربا دلبر! ز دل بردن چه سود؟
از ته دل، بر من ديوانه دل خنديد و رفت.
درمنی و این همه زمن جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
…
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
…
سایۀ توام به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بگزینمش به جای تو
…
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو...در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر زخویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
…
گفتی از تو بگسلم...دریغ و درد
رشتۀ وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم زخویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟
…
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه...مگر بخواب ها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و زشاخه ها بچینمت
…
شعله کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند...بلکه ره برم به شوق
در سراچۀ غم نهان تو
فروغ
عشق را چگونه می شود نوشت ؟
در گذر ِ این لحظات ِ پـُـر شتاب ِ شبانه
که به غفلت آن سوال ِ بی جواب گذشت ،
دیگر حتی فرصت ِ دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم ،
که در آن دلی می خواند :
من تو را ،
او را ،
کسی را دوست می دارم !
مرا شبیه خودم مثل یک ستاره بکش!
شبیه من که نشد خط بزن دوباره بکش
مرا شبیه خودم در میان آتش و دود
شبیه چشم و دلم غرق صد شراره بکش
و بعد دست بکش بر شراره ام یک شب
بسوز و قلب مرا پاره پاره پاره بکش
و زخم های دلم را ببین و بعد از آن
لباس بر تن این قلب بی قواره بکش
بخند!خنده ی تو شعله می زند بر من
بخند و شعله ی من را به یک اشاره بکش
برای بودن من عشق را نشانه بگیر
و خط رد به تن هرچه استخاره بکش
ببین ستاره شدم با تو ای بهانه ی من
مرا شبیه خودم!مثل یک ستاره بکش
برای تو مینویسم...
می خواهم دمی به خواب روم،
دمی ، دقیقه ای ، قرنی.
اما همگان
باید بدانند که نمرده ام،
بدانند که حجمی از طلا میان لبهای من است ،
بدانند که یار کوچک باد غربی ام
و سایه بی کران اشکهای خویش .
مرا به حجابی از پگاه بپوشان ،
که بر من مشتی مورچه خواهد افشاند ،
و کفشهای مرا در آب سخت خواهد خیساند
تا بسرد گاز کژدمش.
چرا که می خواهم به خواب روم به خواب سیبها
تا گریه ای بیاموزم که پاک داردم از خاک.
چرا که می خواهم باکودک تاریکی سر کنم که خواست
تا دل از آبهای آزاد برکند.
گر چه من تجربه ای از نرسیدن ها یم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد
با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظۀ برپا شدنش می ارزد
دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها ... گر چه در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد
عشق عشق مي افريند عشق زندگي مي بخشد
زندگي رنج به همراه دارد رنج دلشوره مي افريند
دلشوره جرات مي بخشد جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد اميد مي افريند اميد زندگي مي بخشد
زندگي عشق مي افريند عشق عشق مي افريند
گفتي كه به احترام دل باران باش
باران شدم و به روي گل باريدم
گفتي كه ببوس روي نيلوفر را
از عشق تو گونه هاي او بوسيدم
گفتي كه براي باغ دل پيچك باش
بر ياسمن نگاه تو پيچيدم
گفتي كه براي لحظه اي دريا شو
دريا شدم و تو را به ساحل ديدم
گفتي كه بيا و لحظه اي مجنون باش
مجنون شدم و ز دوريت ناليدم
گفتي كه بيا و از وفايت بگذر
از لهجه ي بي وفاييت رنجيدم
گفتم كه بهانه ات برايم كافيست
معناي لطيف عشق را فهميدم
"سراب"
من در میان حسرت باران شکفته ام
یک اشک در میان چو خدامان شکفته ام
آری غلنج غربت من تیر می کشد
در سوت و کور خانه ی شیطان شکفته ام
گرمای استوایی یک نا نوشته را
در زمهریر برزخی جان شکفته ام
انگار کوچه ها به تو گاهی نمی رسند
در شهر منتهی به بیابان شکفته ام
شب سایه زد و نور خیابان سیاه شد
در راه گم شدن سر میدان شکفته ام
چشمان پولکی تو گویا مرا شناخت
من در سراب چشم تو پنهان شکفته ام ...
از من رمیده یی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانه های شوق ترا گفت با نگاه
پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
هر قصه ایی که ز عشق خواندی
به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آتش خود می فشارمت ...
فروغ
گفتی که دگر در توچنان حوصله ای نیست
گفتم که مرا دوست نداری گله ای نیست
رفتی و خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت
بي تو اي شوق غزلآلودهيِ شبهاي من
لحظهاي حتي دلم با من همآوايي نداشت
آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم ميشوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!
اين منم پنهانترين افسانهيِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت
در گريز از خلوت شبهايِ بيپايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت
پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
قايقي ميساختم آنجا كه دريايي نداشت
پشت پا ميزد ولي هرگز نپرسيدم چرا
در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت
شعرهايم مينوشتم دستهايم خسته بود
در شب بارانيات يك قطره خوانايي نداشت
ماه شب هم خويش ميآراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابيات هرگز خودآرايي نداشت
حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت
عشق اگر ديروز روز از روزگارم محو بود
در پسِ امروزها ديروز، فردايي نداشت
بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت
مپنداري كه دل هر دم فغان از سر نمي گيرد ... وليكن با تو سنگين دل ، فغاني در نمي گيرد
سري چون آسمان بر آستان مي خواهمت ليكن ... بلند است آرزو دانم كه هرگز سر نمي گيرد
بدان صف در صف از مژگان نيارد دل بدست از ما ... عجب سلطان لشگر كش كه يك كشور نمي گيرد
سر زلفش چرا در بر نگيرد روي ماهش را !؟ ... مگر ابر سيه ،خورشيد را در بر نمي گيرد !؟
دلي دارم كه سر از پاي جانان بر نمي دارد ... سري دارم كه جز سوداي آن دلبر نمي گيرد
بدين فرّ و بروغ آن مه ، چرا بي پرده چون خورشيد ... زمين و آسمان را در زر و زيور نمي گيرد !؟
تو بر لب جام جم داري و با عاشق نه پيمائي ... دريغ از چون توئي ساقي ، كه يك ساغر نمي گيرد
كمند كفر زلفش را ، نشوزد با اسيران دل ... كه آه مستمندان در دل كافر نمي گيرد
حصار چشم مستش را ، بنازم آن صف مژگان ... كه لشگر راه شير نر ، از اين خوشتر نمي گيرد
به آهي خرمن زلفش به هم ربزد دل عاشق ... كسي داد دل از دلبر از اين بهتر نمي گيرد
چو ياقوت لب جانان ، تجلي مي كند در جام ... چرا ساقي بهاي مي ، در و گوهر نمي گيرد
به تخت دل نيارم پادشاهي جز تو بنشاندن ... بلي ، جاي مه و خورشيد را اختر نمي گيرد
جهان زندان تاريكي شد از جور جهانداران ... مگر داد دل مردم جهان داور نمي گيرد
چرا دود مظالم چشم خوبان هم نگرياند ... مگر آتش چو بالا زد ، به خشك و تر نمي گيرد
جهانگير است شعر شهريار اما چه سري بود ... كه قانع شد بايران و جهان يكسر نمي گيرد
استاد شهريار
شب خوش دوستان :11:
من چه كنم خيال تو منو رها نمي كنه
اما دلت به وعده هاش يه كم وفا نمي كنه
من نديدم كسي رو كه مثل تو موندگار باشه
آدم خودش رو كه تو دل اينجوري جا نمي كنه
عشق یعنی انتظاروانتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی از فراقش سوختن
عشق یعنی سر به در آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعرچاه
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی مستی ودیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی سوزنی آه شبان
عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی شاعری دل سوخته
عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یک تبلور یک سرود
عشق یعنی یک سلام و یک درود///
خدایا داد از این دل داد از این دل
نگشتم یک زمان من شاد از این دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند
بر آرم من دو صد فریاد از این دل
گفتم تو شیرین منی
گفتا تو فرهادی مگر؟
گفتم خرابت می شوم
گفتا تو آبادی مگر؟
گفتم ندادی دل به من
گفتا تو جان دادی مگر؟
گفتم ز کویت می روم
گفتا تو آزادی مگر؟
گفتم فراموشم نکن
گفتا تو در یادی مگر؟
شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت
به گریه گفتمش آری و چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت !!!
گذار سر به سينه من تا كه بشنوي ***** آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد كه بيش از اين نپسندي به كار عشق ***** آزار اين رميده سر در كمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت ***** اندوه چيست، عشق كدام است، غم كجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خست هجان ***** عمري است در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم آنچنان كه اگر بينمت به كام ***** خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شايد كه جاودانه بماني كنار من ***** اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني ***** من چون كبوتري كه پرم بر هواي تو
يك شب ستاره هاي تو را دان هچين كنم ***** با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح بگذار ***** تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي تو ام بيشتر بخند ***** خورشيد آرزوي مني گر متر بتاب
فریدون مشیری
.
تو یعنی لحظه ی باران گرفتن
تو یعنی در دل پژمردگی ها
بیاد یک فرشته جان گرفتن
در آن آغاز بی پایان رویش
که از باغ افق گل چیده بودی
از آن لحظه که احساس دلم را
به امواج نگاهت دیده بودی
چه زیبا شبنمی از آرزو را
بروی لادن روحم نشاندی
دلت مرزعبور از آسمان بود
و من را به دل بی مرز خواندی
و اینک من کنار دیدگانت
وفا را مثل گل ها می شناسم
اگر چشمان قلبم را ببندند
تو را تنهای تنها می شناسم
گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟
گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟
گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟
گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟
گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟
حافظ براي اولين بار اين شعر را سرود که:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا
صائب تبريزي در جواب حافظ اين را گفته که:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر ودست و تن و پا را
هر آن کس چيز مي بخشد از آن خويش مي بخشد
نه چون حافظ که مي بخشد سمرقند و بخارا
شهريار هم حسن خطامي بر اين شعر صائب مي سرايد:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم تما م روح و اجزا را
هر آن کس چيز مي بخشد، مثال مرد مي بخشد
نه چون صائب که مي بخشد سر ودست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را ، به خاک گور مي بخشند
نه بر آن ترک شيرازي که شور انداخت در دلها
اخيرا حوابيه هاي زيادي هم در جواب شهريار سروده شده است که من از اين جوابيه که شخصي به نام "خانم ياري" سروده است:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خورشيد و فلک سايم از اين عزت کف پا را
روان و روح و جان ما همه از دولت شاه است
من مفلس کيم چيزي ببخشم خال زيبا را
اگر استاد ما محو جمال يار مي بودي
از آن خود نمي خواندي تمام روح و اجزا را
.
من که گفتم اين بهار افسردني است
من که گفتم اين پرستو مردني است
من که گفتم اي دل بي بند و بار
عشق يعني رنج ، يعني انتظار
آه عجب کاري به دستم داد دل
هم شکست و هم شکستم داد دل///
---------- Post added at 06:40 PM ---------- Previous post was at 06:39 PM ----------
ساقي بده پيمانه اي ز آن مي كه بي خويشم كندبر حسن شور انگيز تو عاشق تر از پيشم كندزان مي كه در شبهاي غم بارد فروغ صبحدمغافل كند از بيش و كم فارغ ز تشويشم كندنور سحرگاهي دهد فيضي كه مي خواهي دهدبا مسكنت شاهي دهد سلطان درويشم كندسوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مراوز من رها سازد مرا بيگانه از خويشم كندبستاند اي سرو سهي سوداي هستي از رهييغما كند انديشه را دور از بد انديشم كندرهی معیری
همسفر خسته ام از اين همه راه
خسته از ناي و ني و اين همه اه
راه ، تکرار زمان است چرا
همسفر فاش بگو راز چرا
اري از ايينه ها نيست نشان
ان نشان هاي نهان نيست عيان
اندر اين نبض ِ زمان ، گيج منم
مات و مبهوت ِ دل ِ ريش منم
هوشيارم ز دل ِ خويش چرا
ان که مستم بکند ، نيست چرا
همسفر گرچه رهايم کردي
راست گو ، ره به کجا اوردي
نکند باز به من مي خندي
زين که پروانه شدم مي خندي
خنده کن تا که منم سوز شوم
بنواز تا که منم کوک شوم
ره به تنهايي من مي گريد
همسفر ، باش ، دلم مي گريد
خُنک ان روز که اندر پيش است
دل ِ زهر خورده ي من در نيش است
باش تا سايه اي بر من باشي
وين دل زخم ، تو ، مرهم باشي
.
قاصدکی
روی سنگ فرش خیابان
در انتظار یک دست ، یک فـوت
این همه رهگذر
کسی پیامی ندارد برای کسی ؟!
قصه ی این همه تنهایی را
قاصدک به کجا خواهد برد ؟! ....
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار یا یار به من
یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم///
آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی ، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند ، اما من وتو
به چراغ و آب وآینه پیوستیم
و نترسیدیم
تو را به جاي همه زناني که نشناختم دوست دارم
تو را به جاي همه روزگاراني که نمي زيستم دوست دارم
براي خاطر عطر نان گرم
و برفي که آب ميشود
و براي نخستين گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جاي همه کساني که دوست نميدارم دوست ميدارم .
بي تو جز گستره يي بيکرانه نميبينم
ميان گذشته و امروز.
از جدار آيينهي خويش گذشتن نتوانستم
ميبايست تا زندگي را لغت به لغت فرا گيرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از يادش ميبرند
تو را دوست ميدارم براي خاطر فرزانهگيات که از آن من نيست
به رغم همه آن چيزها که جز وهمي نيست دوست دارم
براي خاطر اين قلب جاوداني که بازش نميدارم
ميانديشي که ترديدي اما تو تنها دليلي
تو خورشيد رخشاني که بر من ميتابي هنگامي که به خويش مغرورم
سپيده که سر بزند
در اين بيشهزار خزان زده شايد گلي برويد
شبيه آنچه در بهار بوئيديم .
پس به نام زندگي
هرگز نگو هرگز
پل الوار
.
دوستان لطف کنن شعرهای تکراری رو قرار ندن در تاپیک و قبل از دادن پست سرچی کنن ببین این شعر موجود هست یا خیر !
بیشتر از 5 پست ندن در هر روز
و شعر شاعران سرشناس و دیگر افرادی که تاپیکشون در انجمن هست رو اونجا بزارن
خواهشا رعایت کنید
مرسی :11:
همه گویند که : تو عاشق اویی
گر چه دانم همه کس عاشق اویند
لیک می ترسم ، یارب
نکند راست بگویند ؟
(مهدی اخوان ثالث)
غم که می آید در و دیوار شاعر می شود
در تو زندانی رفتار شاعر می شود
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط کش و نقاله و پرگار ، شاعر می شود
تا چه حد این حرفها را می توانی حس کنی
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود
تا زمانی با توام ، انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم ، دلم انگار شاعر می شود
باز می پرسی چطور اینگونه شاعر شد دلت ؟
تو دلت را جای من بگذار ، شاعر می شود
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود
بی عشق،هیچ فلسفهای در جهان نبود
احساس در "الههی ناز بنان" نبود!
بیشک اگر که خلق نمیشد "گناهِ عشق"
دیگر خدا به فـکر "شبِ امتحان" نبود!
بنشین رفیـق تا که کمی درددل کنیم
اندازهی تو هـیچ کسی مـهربان نبود
اینجا تـمام حنـجرهها لاف میزنند!
هرگز کسی هرآنچه که میگفت، آن نبود!
"لیلا" فقط به خاطر "مجنون" ستاره شد
زیرا شنیدهایم چنین و چنان نبود!
یعنی پرنده از بغلِ ما نمیگذشت
اغراق شاعرانه اگر بارِمان نبود!
گشتم، نبود، نیست...تو هم بیشتر نگرد
غیر از خودت که با غزلم همزبان نبود
دیشب دوباره-از تو چه پنهان- دلم گرفت
با این که پای هیچ زنی در میان نبود!
---------- Post added at 01:39 AM ---------- Previous post was at 01:36 AM ----------
عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو
نه اگر قلب تو سنگی ست، بیا عاشق شو
آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست
شوق پرواز تو رنگی ست، بیا عاشق شو
ناگهان حادثه ی عشق، خطر كن، بشتاب
خوب من، این چه درنگی ست، بیا عاشق شو
با دل موش، محال است كه عاشق گردی
عشق، تصمیم پلنگی ست، بیا عاشق شو
تیز هوشان جهان، برسر كار عشقند
عشق، رندی است، زرنگی ست،بیا عاشق شو
كاش در محضر دل بودی و میدیدی تو
بر سر عشق، چه جنگی ست! بیا عاشق شو
« مصلحت نیست كه از پرده برون افتد راز»
صورت آینه زنگی ست، بیا عاشق شو
می رسی با قدم عشق به منزل، آری...
عشق، رهوار خدنگی ست، بیا عاشق شو
باز گفتی تو كه فردا!!! به خدا فردا نیست
زندگی، فرصت تنگی ست، بیا عاشق شو
كار خیر است، تأمل به خدا جایز نیست!
عشق، تصمیم قشنگی ست، بیا عاشق شو
دوتا دستام مرکبی
تموم شعرام خط خطی
پیش شما شازده خانوم
منم فقیر پاپتی
غرورو بردارو ببر
دلم میگه دلم میگه
غلامی رو به جون بخر
دلم میگه دلم میگه
می شد که من
پروانهء باغ رو یا های تو باشم
اگر نمی خواستی بچسبانی ام
به کلکسیون آرزوهای ِ دست یافته ات،
می شد که تو
شهسوار رویاهای من باشی
اگر نمی خواستم محبوست کنم،
در کاخ توقعات ِ بر نیامده ام
می شد که ما
تصویر زیبای عشقی بی تمام باشیم بر دیوار ناممکن ها
اگر یاد گرفته بودیم
عاشقی را ...
فریبا عرب نیا
ا ی عـقــل اگر ديوانه ای، زنجـــيـــر گـيسـويش نگر
ای عشــق اگر شـــوريــده ای، در چـشـم جادويش نگر
افـســـانه گر خواهی بيــا، افـسـون چشمش را ببين
ور کــيـــــمــــيا جويی بـُــــرو، خاک ســـــرکــويـــش نگر
ای غـــم اگـــر ســـرگـشــته ای، در ســينه تنگم ببين
وی غُـنچــه گر خونـــين دلی، لعـــــل سخــنگويش نگر
شـور شــــراب ناب را، در نـرگس مـسـتــش بخوان
افـســـــــــــــانه مهـــــــــتاب را، در پـَـــــرتو رويــــش نگر
ای ســـرو آزاد اينچــنــين، برخود مبال از ســرکشی
از بوســـــــتان گــَـردن بکـش، بــالای دلــــجويـــش نگر
از لـعـــــل ميگـونـش بود، هــر پاره ای را رنگ و بو
من سـرخوش از اين باده ام، رنگش ببـين بويش نگر
طوفـــــان جادوی ســـيه، در گـردش چـشمــش ببــين
شـــــــبهـــــای بی تــاب مـــــرا، درتاب گــــيسویــش نگر
برخـويـش می پـيچـــــم چُـو مو، در شـــــام تار زندگی
شــرح پريـشـــــــان روزی ام، در پيــچـش مـويش نگر
لبــــت (نه)گوید و پــیداســت می گوید دلت (آری)
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلــت می آید آیا ؟ از زبانی این هـــمه شـــــیرین
توتنها حرف تلخی را همیـــــشه برزبـان رانی
نمی رنــــجم اگربــــــــاور نداری عشــــق نابم را
که عاشق از عـــیارافتاده دراین عصـرعیاری
توراچون آرزوهایت همیشه دوست خواهم داشت
بشـــرطی که مرا در آرزوی خویــش نگذاری
چه زیــــــــبا میـــشود دنــیا بــرای من اگر روزی
تو از آنی که هســتی ای معـمّا ! پرده برداری
(محمدعلی بهمنی)
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت
عشق را با مردم بی درد سر خواهم گذاشت
سر در آغوش گناهی تازه تر خواهم گذاشت
بی پر و بال از ستبر اسمان خواهم گذشت
در کبود لانه مشتی بال و پر خواهم گذاشت
در به در دنبال یک جو تشنگی خواهم دوید
چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت
تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد
دفتری شعر و مزاری شعله ور خواهم گذاشت
بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت
ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را / اینگونه به خاک ره میفکن ما را
ما در تو به چشم دوستی می بینیم / ای دوست مبین به چشم دشمن ما را . . .
نمي دونم که چرا هر وقت به تو مي رسم ، نمي توانم از تو
بگويم. براي گفتنت واژه کم مي آورم. به هر حال ، بدان
که بيشتر از اين حرف ها و واژه ها برايم معنا مي دهي