کابوس های تو وحشت زده ام می کند
از ترس جیغ می کشم
و آنقدر از تنهایی بلند آه می کشم
که زن احمق همسایه
به دیوار می کوبد / یواش
یواش چکار می کنی؟
این مرد تنها در اوج تنهایی
جزدرد کابوس های گذشته اش
چه دارد که آن را هم یواش در خودش بریزد ؟
Printable View
کابوس های تو وحشت زده ام می کند
از ترس جیغ می کشم
و آنقدر از تنهایی بلند آه می کشم
که زن احمق همسایه
به دیوار می کوبد / یواش
یواش چکار می کنی؟
این مرد تنها در اوج تنهایی
جزدرد کابوس های گذشته اش
چه دارد که آن را هم یواش در خودش بریزد ؟
من و تو ...
در کافه ...
کنج دیوار ...
روبروی هم ...
قـــهوه را نخوردیم ...
حرف هایمان به اندازه ی کافی تلـــخ بود...
خداحافظی ات عجب خرابه ای به بار آورده !
نگاه کن …مدت هاست در تلاشند تا مرا از زیر آوار تنهایی هایم بیرون بکشند …
چرا رفتی؟
شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا، تا کی، برای چه؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش
در غمی خاکستری گم شد
همیشه می گوییم رفت
ولی تا بحال از خود پرسیده ایم چه کردیم که رفت؟
مثل سـاقه ی گیــ ــاهی تُــرد
تنــها و شکننده مانده ام
گـره ام بزنید به چوبـی، درختـی، چیزی
ترسیـــــــده ام ..
مدام بـــ ـآد مـی آید
با تشکر مهران...
پنجره را که باز میکنم بوی تو میاید...
بوی پاییز...
بوی باران...
از تو چه پنهان اینروزها دلگیرم!از تو از خودم از کوچه های شهری که مرا به تو نرساند!از صحن حرمی که ساعتهای انتظار مرا فقط نظاره کرد...
نمیدانم چرا پاییز که میشود دوباره حس عاشقی درونم سونامی برپا میکند!
راستش را بخواهی از وقتی رفتی تمام فصلهای من پاییز است...
"سـکوت" خطرناکتر از "حـرفهای نیشدار" است!
بدونِ شَـك کسی که "سُکــوت" مـی کــند؛
روزی حرفهایش را "سرنوشت" به شما خواهد گفت...
خیلی فاصله است
بین اینکه وقتـی وارد خونه میشـی
چراغ خونه رو خودت روشن کنـی ، یا روشن باشه ....
کس نمی خواند دگر اشعار پر درد مرا
کس نمی پرسد ز احوالم در این محنت سرا
مانده ام تنها و بی کس من در این ویرانه ام
هیچ دستی بهر یاری در نمی کوبد مرا
من نوای درد خود می ریختم در جام دل
دل تو جام خود شکستی نیست کس دیگر ترا
شعر باید مست سازد ساغرش هر محفلی
شعر من با غم کند میخانه را ماتم سرا
من گناهم چیست گر اشعار من سوز دل است
کس نمی خواند ز شعرم درد جانسوز مرا
حال دل میگوید و سیلاب غم یاری کند
آه دل با اشک خون هم یار و هم یاور مرا
دوصندلی کنار باغچه
نشسته بر آنها
بسان کودکان معصوم دبستانی
آیدا
روسری اش را
با گره های ارمنی
از پشت بسته است
وپیراهنی از نیلوفر
بر تن دارد
شاملو هم
با ملاحتی که در چهره دارد
تا تحقیر مرگ
پیش می رود:
- هی حضرت اجل
حالا خیلی زود است .
پس زمینه ی تصویر
نارونی ست
که مادرانه آنانرا
درآغوش کشیده ا ست
(صحنه ای کاملارمانتیک)
باورکنید
خداهم دلش نمی آمد این جفت را
از هم جدا سازد
آه ای یگانگی مطلق !
ای مسیح مسلمان !
ناگهان مرگ
با هزاران چهره از راه
در می رسد
اول از پاها جویدن آغاز کرد
بعد هم یک طوری
خودش را در قلب شاملو جای داد
- نه «هرگز از مرگ نهراسیده ام»
یک صندلی
یک صندلی
و زنی که تا بی کران
تمامی اندوه جغرافیا را
درگلو بغض کرده است.
عکســـــت را نگــــاه میکنــــم آخ کــــه ایــــن عکـــس پیـــر نمیشـــود
امــــــا....
پیـــــــرم میکنــــد !!
هر چه میگویم ز تو شعری است در دیوان من
هر خیالت می شود غم در دل ویران من
می کنم یادی از آن ایام یاری دلبری
می شود اشکم روان دل می شود زندان من
یاد آن لعل لب خندان تو در خاطرم
می فشاند خون دل در دیده گریان من
ایزد همی داند غمم
عاقبت اشکم عیان سازد غم پنهان من
ساغر و پیمان من خون شد از آن مینای غم
خون خورم هرگز نیافتد ساغر و پیمان من
غم شده ساکن در این دل زان فراق
یاربم یارم بگردان بر دل ویران من
آدم که غمــگيــــن می شود
خودش را جــــــدا می کند از جمع
که مبـــــادا آسيبی به خــــوشی های ديگران بزند . . .
مورد فـــرامــــوشــی قرار می گيرد و تنـهــــا تر و تنــهـــــا تر می شود
...
آنچنان در تنــهـــــايی خود غـــــرق می شود که ديگـــــر با هيـــــچ تلنگری بر نمی خيزد.
و اين آغاز تلـــــــــــــخ يکـــــــ پــايــان است . . .
.
.
.
.
بگو تو هـم دلــتــنگ مـی شوی گـ ـاهــ ـے . .
دلــم اُمــید واهــ ـی مـی خواهد، بـرای زنـده مــآندن . . !!
با تشکر مهران...
کم کم ، کم می شوم از احساس عاشقی
خلوت کرده ایم " من و خودم "
می دانم آرام می شوم از تنهایی
پیداست این باااااااار ....
به خودم دل داده ام !!
اَمون بده ! عزیز !
بذار بچرخم تو زیتونْزارِ چشات !
خندههام همچی نخْنما شُدن ،
که دیگه نمیشه به صورتم بَندِشون کرد !
فقط تویی که میتونی دوباره نونَوارشون کنی !
زندهگیم تو تاریکیُ تنهایی گُذشت !
نه رفیقی که دِلُ فَکش یکی باشه ،
نه کسی که بپُرسه:
اون دِلِ خالْکوبی شُدهی رو بازوتُ کی با کمون ناکار کرده؟
.
.
این تارُ که میبینی، از روزی که دُنیا اومدم باهام بوده !
تمومِ آهنگامُ با چشِ بسته میزنه !
ولی اونقدِ دوست دارم که اگه برف بیادُ از سرما بِلَرزی ،
میسوزونمشُ باهاش آتیشُ بَرات علو میدم !
حالا دِل بده به این صدا ،
این صدای کتک خورده
که تیکه تیکهی زندهگیشُ
واسه خاطرِ یه نگاهِ نازِ تو مُرده ،
.............................. مُرده
...............................مُرده...
اَمون بده ! عزیز !
بذار بچرخم تو زیتونْزارِ چشات !
عاشقی کردم
باختم
زندگی می کنم
باشم .....
خسته ام از
"او"
تنها ضمیر غایبی که مدام در
من
حاضر است . . .
اینجا دوباره راه افتاد...؟!...
شنيــده بودم كه خاك سرد است
ايـــن روزها اما انگار آنقـــدر هوا
ســـرد است،
كه زنــده زنــده فراموش مي كنيــم يكديگـــر را
.
.
از راهی که با هم آمده بودیم
تنها برگشت
وبه من گفت : رفیق نیمه راه!!!
.
.
دلــــــــتنـگم !
بــــــــرای او نـــه،
برای منه قبــــل از او !
چقــــدر قشنـــگ بــــودم ...
تنهام گذاشتی تنهات نزاشتم
هميشه اونقدر ساده نرو و نگذر
لااقل نگاهی به پشت سرت كن
شايد كسی در پی تو می دود و
نامت را با صدای بی صدايی فرياد
می زند ...............................
و تو هيچ وقت او را نديده ای......
خدايا آن كه در تنها ترين تنهايی ام
تنهايم گذاشت خواهش می كنم در
تنها ترين تنها يی اش تنهايش نگذار
دیرگاهیست که او رفته و لیک
خاطراتی و غمش پیش من است
چشم شیدایی من خیره و خیس
یاد چشمان نمش پیش من است
روزهایم همه از رنگ شب است
موج گیسوی شبش پیش من است
تلخی نیش زبان رغبا شیرین است
شهد شیرین دهنش پیش من است
سال عمرم که بهارش بگذشت
بیش آن رفت و کمش پیش من است
..........
علیرضا قیاسی
باز بر مي گردم
و نشان خواهم داد
كه دلم اين دل پاك، خون دل خورد بسي
واگر رفت،
نرفت.
رفت تابرگردد،
و بخواند از عشق،
از گل لاله سرخ،
نفهمیدمش
سخته دلتنگیاش
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونم
تنهایی یعنی
یک مرد و
یک جفت کفشِ واکس خورده
و بدون هیچ آدرسی راه رفتن
من هنوزم
دنبال شنیدن
یه حرف تازه
همه حرفها رو گوش می دهم ....
من نااميد نيستم!!!
هر شب پر از اميد ميخوابم...
هر شب ميخوابم به اميد اينکه ديگر بيدار نشوم!!!
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
نام کوچکی: تا به جانش می خواندی
تا به مهر آوازش می دادی
همچو مرگ
که نام کوچک زندگی ست...
گـــــــــــــاهی لال مـــــــــــــیشود آدم ....
حـــــــــــــــــرف دارد !
ولــــــــــــــــــــی ....
کـــــــــــــــــلمه نــــــــــــــــدارد ... !!!
گــــــــــــاهی حرفــــــــهای آدم درد دارد
صــــــــــــدا نـــــــــــــــــدارد.
گفته بودم میکشم ات آخر ....
امروز ...
دم غروب ...
وقت اذان ...
دلم را با اشک آب دادم
رو به قبله خواباندمش
یک ... دو ... سه ...
تمام شد ...
دیگر بهانه ات را نمی گیرد ...
شبـــ ها به یاد تو تا صـــبح تبسمی
بر لب بماند و بر جان زند ضمیـــــر
▫▫▫
حتی اگر فرشـــته ی مرگ نیمه شبـــ
جانم بگیرد و بی تو شوم ضمیــر
▫▫▫
این دل ضمیــــر توستـــ که بر جان بمانده استـــ
حتی بدون بوی تو بر دل نهد ضمـــیـر
دم از بازی حکم میزنی !
دم از حکم دل میزنی !
پس به زبان “قمار” برایت میگویم !
قمار زندگی را به کسی باختم که “تک” “دل” را با “خشت” برید !
باخت زیبایی بود!
یاد گرفتم به دل ، “دل” نبندم
یاد گرفتم از روی “دل” حکم نکنم
دل را باید بر زد جایش سنگ ریخت که با خشت تک بری نکنند...
در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کردهام
که بر چهره ام میتابید
زخمهای من دهان گشودهاند
همهی روزگار پر از
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبان بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشک های من بسته
بر صورت من است
هیچکس یورش دل را
در خانه ندید
تنهایم نگذار
تنها می شوی
نشنیده ای که میگن:یه دست صدا نداره
بیا با هم فریاد شویم
پر و سـرشـار شده ای از همه آدمــها
مــن به مانند تو سـرشـارم، مــن
مــن به مانند تــو در این بــیـغوله
خسته ام از همه ی آدمــها
مــن به مانند تــو تــنهایم، مــن
مــن به مانند تــو دنبال صداقــت می گردم
مــن به تکرار صداهای غـریـب
مــن به این روزنه ها حـسـاسـم
تــو از افق مــهــر و مــحـبـت آیی
از همان روزنه که مــن می خواهم
از همان تیکای مهاجر قــلــبـم
مــن به مانند تــو می گذرم از همه ی ســرناها
تــو به مانند سلطان خوبان دلــم
تــو به هر طور دلــت خواست بــیــا
پیراهن صبوری
بر تن توانم زار میزند !!
کارد در استخوان ..
جان در پیچ و تاب ..
بی طاقتی هایم را دریاب !
آه
غربت با من همان کار را میکند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت
گاهی به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که مرگ در آن رخ میدهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه ....
"زنده یاد رضا بروسان"
پ.ن :
من بی تو آه
شبها بدون آغوشت آه
زندگی بدون یادت آه
ای کاش فرصتی بود حتی برای یک بار
با تو نفس کشیدن میشد دوباره تکرار
ای کاش می شد امروز در چشم تو غزل خواند
بار دیگر تو را دید نام تو را عشق خواند
ای کاش زندگی رو از هم نمیگرفتیم
از زنده مردن خویش ماتم نمیگرفتیم
هرگز نگو که این درد تقدیر ناگزیر است
دیروزمان که مرده فردایمان چه دیر است
با تو شدم من آباد، دستان تو مرا ساخت
مشکل ز دستم آورد اما به هیچ مرا باخت
بس کن نزن تبر را بر شاخه ام که خسته ام
این زخم اولین بود یا زخم آخرین است؟