همپاى پژمردن من
علف ها سر سبزتر مىشوند
خاموشى نزديك است...
Printable View
همپاى پژمردن من
علف ها سر سبزتر مىشوند
خاموشى نزديك است...
تخت چوبی اتاق
خواب درخت می بیند
و من
خواب تورا...
هر بارشیــــــــــــ
آغاز رویشیستــــــــــــــــ ـ
ای اشکــــــــــــــ
.
.
تازهـــــــــــــــ کن مــــــــــرا . .
خوابگاهی داشتیم ازعهد بوق همچنان بازار مکاران شلوغپاتق عباس وموسی وحسن گاهگاهی هم جواد ونسترنتاصدای زنگ می آمد به گوش ازهزاران تخت می آمد خروشچون عمومآ پشت خط دلدار بود باعث مشغولی افکار بودلاجرم اوضاع بروفق مراد یازده تن دراتاقی شاد شادهرکسی ازهر دری لب می گشود صحبت ازدرس وکتاب اما نبودعده ای از بچه ها اهل بلف عده ای هم اهل لاس ولیس وتفدور هم بودیم با صد همهمه شام می خوردیم مانند رمهآنزمانها عشق اینجوری نبود دورة مادورة دوری نبودروزها ازگشنگی نی می زدیم سالن معشوقه را طی می زدیمنیمه شبها دور هم تابوق سگ می زدیم عشق ومحبت توی رگعده ای دیوانة بحث وجدل عده ای هم فکر آغوش وبغلعده ای طفلان راه مدرسه عده ای هم فکر حس لامسههر که با امثال ما مخلوط شد درتمام ترمها مشروط شدمنهم از مشروطه خواهان بوده ام لنگ لنگان ترمها پیموده امیاد آن شبهای ناز امتحان تاته شب فک زدن با این وآنتا سحر مشغول بازی با ورق گاهگاهی هم عرق بازرورقتانگردد علم ودانش پایمال چهار سال درس ما شد هشت سالای برادر کژدم وعقرب نشو خواهرم اینقدر لامذهب نشوسال الگو آمدو رفت تف نده دانشت را دست نا مصرف نده
در تو هیچ اتفاقی نیفتاده
همه ی اتفاقات در منند
که می افتند
مثل تو که از چشم من افتادی
باران كهـــــــــ نبارد
تو همـــــــــ نباشیــــــــــ
"فصلش تمام شده" را همـــــــــــــ
گلفروشـــــــــــ میگوید . .
سلام...
خسته نباشید...
من فکر میکنم بعضی شعرا تکراری هست... چون 90 % شعرای اینجا خوندم...
یه چرخه داره تکرار میشه...
اگه سعی کنید تکرار نشه خوبه...
با تشکر...
بیهوده
معطـــل ماشین ها نبــاش
راه این خـــانه از دریاست
دلــــــت را جمع کن و برگرد !
طوفـــان
آنقدرها که می گویند
تـــــرس ندارد
گـــــاهی زیباترین باران ها
از سیاه ترین ابــــرها می آید
"سینا علی محمدی"
چانهـــــــــــ می زنی چرا ؟!
.
.
ارزان شدهـــــــــ
گرانیتـــــــــــــــ برایمــــــ دیگر . .
اشتباه گرفته ای
دریا را
با کسی که موج برش نمیدارد
گاهی که دوستت دارم را به آب میزنی!
اشتباه گرفته ای...
تا من بوده ام
زمین بود و چهار دیواری که
از بس بلند بود
دست کسی به من نرسید.
زنده ای!
و تین گناه دریا نبودن من است...
که تورا
توی این دمن آبی غرق نکرده ام
آنچه کردي با دلم چنگيز با ايران نکرد
مثل چشمت کشورم را لشکري ويران نکرد
با خودم گفتم زمان اين درد را کم مي کند
سال ها گفتم ولي اين درد را درمان نکرد
صورتم را سرخ کردم تا نفهمد هيچ کس
هر چه کردم چشم ها اين راز را پنهان نکرد
گرچه بر شيراز دل آتش زدي ظلمت ولي
دل بريدن را برايم لحظه اي آسان نکرد
مثل آتش ريختي هرلحظه در تابوت من
شعله هايت را که پنهان خاک گورستان نکرد.
تو هم دیوانهی گنجشکها باش
پری بر شانهی گنجشکها باش
زمستان فصل ویرانیست، ای برف!
به فکر لانهی گنجشکها باش
سید حبیب نظاری
---------- Post added at 11:44 PM ---------- Previous post was at 11:42 PM ----------
دست تو و یک غروب آبان کافی ست
حالا که دلم گرفته، باران کافی ست
مثل دوقلوهای به هم چسبیده-
یک چتر، برای هردوتامان کافی ست!...
مریم پیله ور
گفــتی می آیـــــی
و یاد اخبار هواشناســــی افتادم
که لذت بــــــاران های بی هنگام را می برد
گفتی می آیـــــی
و یاد تمام روزهایی افتادم
که بیهوده چتــــــر برداشته بــــودم
" لیلا کردبچه"
بد نیستم
تو هم بد نباشی خوب است
حواشی خیالم پر از بی برگی است
و حوالی خانمان هیچ اتفاق تازه ای نمی افتد
شهر پر از هوای پاک و مطبوع است
ببین ...
چقدر زود چشمهایت با همین چند خط خسته شد
اما من هر شب میلیون ها حرف بی معنی را
برای خاطر تو شعر می کنم
و هرگز خسته نمی شوم
دیگر از من گذشته که واژه فراموشی را هجی کنم
اما سلام دو بخش است
یکی برای من
و دیگری اگر دوست داشتی مال تو باشد
خسته ات نمی کنم ...
بخواب
بخواب تا از خوابت یواشکی عبور کنم
و پا به جاده رویا های محالت بگذارم
رویای محال من...
بیا همینطور بی درنگ
بی خداحافظی بی بغل
بی حتی یک لحظه مکث کوتاه
هرکدام برویم سراغ سرنوشتی جدا
این بازی کشدارِ جانکاه که میکنیم
شاید تاوانش
سفیدی زودرس گیسوی سیاه من باشد که روزی تو را والهی خود کرد
یا شایدحتی بدترباعث سردی باورِ گرم تو شد
که روزی آمد و مرا مومن کرد...
هرشب
مرا میبخشد
خداوند...
و شیطان
هرصبح
با لبخند بیدارم میکند...
دیدار
با تو میسر نمی شود...
می آیی
می بینمت
در یک به هم زدن چشم
در لحظه ای یگانه
که هر دم تکرار می شود...
با این همه
هنوز نیامده ای
دیگر رفته ای
همیشه همین طور است
و من همیشه
هنوز...
در انتظار آمدنت
دل تنگ رفتنت می مانم...
هنوز...
همیشه...
پیادهرو برفی
پیادهرو آفتابی
آدمها شتابان
آدمها سرگردان
شهر
شهر اما خالیست
وقتی تو نباشی...
سایه ام را باد برد
و هیچ کس ندانست که من
دیگر برگ ندارم.
----
صدای خنده هایم
زندگی را گریه کرد
من زنده ام
این جا
با گونه هایی که شوری اشک را تجربه گر است ...
خدا کند امشب خواب تـــو را ببینم
مثل غروب امروز
که تـــو آبی دریا بودی
من اما
ابری سیاه...
بیا برایم دعا کن
شاید ببارم...
دلـــــــم را می سپارم به دست باد
بگذار با خود ببرد
چشمانم را در ایوان جا می گذارم
بگذار گل های ایوان را آبیاری کنند
دستانم را هدیه می کنم به یتیم خانه
بگذار یتیمان محتاج را نوازش کنند
پاهایم را همراه کفش هایم در جا کفشی می گذارم
بگذار خستگی راه عشقت را به در کنند
ایمانم را پاره می کنم
بگذار پابندم نباشد
گرمــــــای وجودم را چه کردم ؟
یـــــادم آمد !
دادمش به گنجشک پارک
بگذار ســــرما جسم کوچکش را نرنجاند
اما یــــــــادت
یــــــــادت را در آسمان ذهنم نگه می دارم
بگذار روزهـــــای بی تو بودن تلخ نگذرد ...
"النـــاز بلوکیـــان"
دو منزلند دیده ودل ،هر دو خانه ی توست چه حاجت است که گویمت کجا بنشین
بازم بر ميگردم زير گمبد كبود
نه ديگه زير سقف در آسمان کبـــــود
پـر گشــايم بســـــوي آزادي
خـانـه ســازم بر آن خرابهء دل
تا بــــگيرم دوبــــاره آبـادي
ره گشـايم به شـادي ؛بودن ؛
تا بــــخندم دوباره با شــادي
آه اي خداي عشق و اميد
در باورم نیست فراموش شدن
در باورم نیست ز خاطر رفتن
شاید در نگاه تو ..!!!!
شاید در نگاه او..!!!
اما نه هرگز در نگاه خدواند!!!!
ايستگاه
در محاصره نيمکت هاييکه به هم تکيه داده اند
آدم هاي نيم تنه اي
که هيچکدامشان تو نيستي!
در دست هاي بي تابي
جان مي دهندچشمان بي جان من
از اين همه پرسه زدن هاي بيهو ده
زمان رسوب ميکند
روي لحظه هايي
که پاتوقشان را گم کرده اند
از انتظار!!!
قطار ميرود
شکل ريلي در هم شکسته ميشوم
تا عبور بعدي ات
شايد...
دارند عصبیاَم میکنند کلمات
وقتی به حذفِ نامِ تو
رأی نمیدهند!
نردبان این جهان ما و منی است / عـاقـبت زیـن نردبان افتادنی است
ابله است آن كس كه بالاتر نشست / استخوانش سخت تر خواهد شكست
(نمیدونم شاعرش کیه!)
می خواهی بروی ؟
پس بی بهانه برو !
بيدار نکن خاطره های خواب آلوده را ...
صدايت همان صدا ،
نگاهت نـاتـنی و دستهايت سرد است .
و من می دانم :
محبت ساختگیـت، عشق دروغينت و چشمان پر فريبت
آخر روزی گرفتارت خواهند ساخت ...
باغبان میگوید:
آسمان باش و ببار
رفتگر میگوید:
خاک را گل نکنی.
یك دو سه چهار...را شمردمـــــ تك تك
آهستهــــ
بهــــــــــ دنبال تو رفتمــــــــ با شكـــــــــــ
وقتی كهــــ بزرگتر شدم فهمیدمــــــــ
تمرین جدایی استــــــــــ
" قایم باشكــــــــــ . . . "
باغی که عطشان است
وام کشاورزی نمیخواهد
چشم انتظار بوی باران است...!
گم کن مرا وفکر کن اصلا نبوده ام
غرقم کن وخيال کن اين من نبوده ام
اصلا بگو نديده ونشنيده ای مرا
اصلا بگو مجاز به بودن نبوده ام
دور سر تو گشته ام و پرت...هيچوقت
دلگير از مرام فلاخن نبوده ام
نشکن مرا...زياد مزاحم نميشوم
تا بوده ام وبال به گردن نبوده ام
انکار کن مرا ومن اقرار ميکنم:
يک لحظه در تصور اين زن نبوده ام
پل زیادست، ولی
لذت راه کسی بُرد
که از رود گذشت.
با این کهـــــــــ هیچ تقویمی
فصل پنجم را
به رسمیتـــــــ نمی شناسد !
اما باور کن ...
برای من
فصل پنجمـــــــ
پایان تو بود ...
کهــــــ بودنمـــــ را زیر سوال برد ..
آسمون رو بی تو خط خطی کردم
چجوری می تونی انقده بد شی؟
سکوت قلبتو بشکن و برگرد
نزار این فاصله بیشتر از این شه
نمیخوام مثل گذشته که رفتی
دوباره آخر قصه همین شه
.
.
.
.
قطعه ای به زیبایی و ظرافت روزگاری نواخته شد....
آن قطعه گرچه کوتاه بود،ولی بر عمق دل عاشقان تابیده شد....
در گذر بی رحم زمان،آن قطعه نیز به ورطه فراموشی سپرده شد....
از آن زمان به بعد، سکوتی مبهم در دل ها آکنده شد...
.
.
.
.
از خودم
همه می گفتند خود شیطان است...
من از " او " یک فرشته ساختم!...
حال بگو...
کی خداتر است!؟...
پرواز، کنسل شد
یوسف به کنعان ماند
عشق زلیخا خود بخود وِل شد.
هرگز ، هرگز عشقم را به باد ندادم
هرگز حس غريب با تو نفس كشيدن را بر ديوار تنهاي اتاقم قاب نكردم
من عاشق بودم اين يك حقيقت بود
حقيقت هميشه مصلوب است
من عاشق بودم
اين يك راز بود...
بر نیمکتـــــــــ اولین قرارمان
جای تو نشستهــــ ام ..
.
.
تا جای خودمـــ خالیـــــــــ باشد ..
روزهاست كه ميخوانم
هر روز ميخوانم
تكرار ميكنم، مرور ميكنم
و باز ميخوانم
اما هنوز اول خطم
درست مثل كسي كه تا به حال منطق نخوانده است
اين چه سري است؟
نميدانم!
كه چه طور منطق ندانسته
فلسفهي عميق چشمان تو را
از حفظم؟!