من ماندم و عشق و نيم جاني شده گير
جز بنده رفيق و عاشق و يار مگير
در کار تو کارم ار به جان يابد دست
غمخوار توام عمر مرا خوار مگير
تو پاي به کار برمنه کار مگير
تو پاي به کار برمنه کار مگير
انوری
Printable View
من ماندم و عشق و نيم جاني شده گير
جز بنده رفيق و عاشق و يار مگير
در کار تو کارم ار به جان يابد دست
غمخوار توام عمر مرا خوار مگير
تو پاي به کار برمنه کار مگير
تو پاي به کار برمنه کار مگير
انوری
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
سعدی
اشک آلوده ما گر چه روان است ولي
به رسالت سوي او پاک نهادي طلبيم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم
حافظ
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
شیخ شبستری
راز عشق تو به بيگانه نميشايد گفت
اشک با ديده همي گويد و خون با جگرم
هر شبي پيش خيال تو بميرم چون شمع
تا کند زنده به بوي تو نسيم سحرم
اوحدی مراغه ای
میان آتشم و هیچگاه نمیسوزم
همان بر سرم از جور آسمان شرریست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست
پروین اعتصامی
تا مرا ديده شد به روي تو باز
دامن از غير تو کشيدم باز
مرغ جان من شکسته درون
در هواي تو ميکند پرواز
فخرالدین عراقی
زشت باشد که عیب خودپوشی
واندر افشای دیگران کوشی
شب عمرت به وقت صبح رسید
صبح شیب از شب شباب دمید
جامی
دل بيچاره و مسکين مخراش امروز
رسد آنروز که بي ناخن و دنداني
داستانت کند اين چرخ کهن، هر چند
نامجويندهتر از رستم دستاني
پروین اعتصامی
یاران برون رفتند و من در بحرخون افتادهام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا
بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند
ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما
خواجوی کرمانی