اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت
اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و
به زمان شناساند و زنده نگه داشت
Printable View
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت
اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و
به زمان شناساند و زنده نگه داشت
در بیکرانه زندگیــــــــــ
دو چیز افسونم کرد :
آبـــــی آسمـــــان
که می بینم و میدانم نیست...
و
خــــــدایی
که نمی بینم و میدانم که هست...
دوست دارم در خیابان با کفشهایم راه بروم وبه خدا فکر کنم
تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم.
دکتر شریعتی
مَجهول مآنــدَن,
رنج بزرگــ آدمي استـــــ.
يكــ روح ـهَر چـِ زيباتر استــــ ــ و هر چــِ دآراتر است ,
بــِ آشنا نيآزمنــد تر اسـتــ ..
قرآن! من شرمنده توام
قرآن! من شرمندهي توام اگر از تو آواز مرگي ساختهام که هر وقت در کوچهمان آوازت بلند ميشود همه از هم ميپرسند ” چه کس مرده است؟
...” چه غفلت بزرگي که مي پنداريم خدا ترا براي مردگان ما نازل کرده است.
...
قرآن! من شرمندهي توام اگر تو را از يک نسخه عملي به يک افسانه موزه نشين مبدل کردهام.
يکي ذوق ميکند که تو را بر روي برنج نوشته، يکي ذوق ميکند که تو را فرش کرده، يکي ذوق ميکند که تو را با طلا نوشته، يکي به خود ميبالد که تو را در کوچکترين قطع ممکن منتشر کرده و … آيا واقعا خدا تو را فرستاده تا موزه سازي کنيم؟
قرآن! من شرمندهي توام اگر حتي آنان که تو را مي خوانند و ترا مي شنوند، آن چنان به پايت مينشينند که خلايق به پاي موسيقيهاي روزمره مينشينند.
اگر چند آيه از تو را به يک نفس بخوانند مستمعين فرياد مي زنند ” احسنت …! ” گويي مسابقه نفس است … قرآن! من شرمندهي توام اگر به يک فستيوال مبدل شدهاي.
حفظ کردن تو با شماره صفحه، خواندن تو آز آخر به اول، يک معرفت است يا يک رکورد گيري؟ اي کاش آنان که تو را حفظ کردهاند، حفظ کني، تا اين چنين تو را اسباب مسابقات هوش نکنند.
خوشا به حال هر کسي که دلش رحلي است براي تو.
باشد که انديشه کنيم انشا الله
خدا همان است که ما می خواهیم کاش ما هم همانی بودیم که خدا می خواست.
اگـر قــادر نیستی خــــود را بالا ببری هماننـــد سیبــــــ ـــ باش
تا بـا افتادنتـــ اندیشـــهای را بالا ببــری..
خدایا:
مگذار کـه :
ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر ، مرا با کسبه
دین ، یا حَمَله تعصب ، و عَمَله ارتجاع هم آواز کند .
که آزادی ام اسیر پسندِ عوام گردد .
که «دینم» در پس «وجهه دینی» ام دفن شود ، که عوام زدگی
مرا مقلّد تقلید کنندگانم سازد .
که آن چه را «حق می دانم» به خاطر آن که «بد می دانند»
کتمان کنم .
خدایا می دانم که اسلامِ پیامبرِ تو با « نه » آغاز شد و
تشیع دوست تو نیز با « نه » آغاز شد .
مرا ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی ! به« اسلام آری » و
به « تشیع آری » کافر گردان .:40:
زندگی کوچک تر از آن بود که مرا برنجاند، و زشت تر از آن که دلم بر آن بلرزد :40:
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر شریعتی
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند
ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر
مي تواند تنها يك همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چـــــــهار همسر هستي
براي ازدواجش در هر سني اجــــــــازه ولي لازم است
و تو هر زماني بخواهي به لطف قـــــــــانونگذار ميتواني ازدواج كني
در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو
او كتك مي خـــــــــــــورد و تو محــــــــــــاكمه نمي شوي
او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني
او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختـــــــــــر نباشد
او بي خوابي مي كشد و تو خواب حـــــوريان بهشتي را مي بيني
او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پـــــــــــدر
و هر روز او متولد ميشود، عاشق مي شود، مادر مي شود، پير مي شود و مي ميرد
و قرن هاست که او عشق مي کارد و کينه درو مي کند
چرا که در چين و شيارهاي صورت مردش به جــــــــــــــاي گذشت
زمان جواني بر باد رفته اش را مي بيند و در قدم هاي لرزان مــــــــــــــــردش
گام هاي شتابزده جواني براي رفتن و درد هــاي منقطع قلب مرد
سينه اي را به ياد مي اورد که تهي از دل بوده
و پيري مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده مي کند...
و اينها همه کينه است که کاشته مي شود در قلب مالامال از درد
و اين رنـــــــــــــــــــج است...
دکتر علي شريعتي
خوشبختی ما در سه جملــه استــــ / ..
تجربــه از دیروز ، استفــاده از امروز ، امیـــد به فردا
ولی ما با سه جملــه دیگر زندگی مــان را تبــاه می کنیم
حسرتــــ دیروز ،اتلافـــــ امروز ، ترس از فـــردا / ..
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصّه که از قصّه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
می رفت و دو چشم انتظارم بر راه
کان عمر که رفته ، باز چون می آید؟
با لاله که گفت حال ما را که چنین
دل سوخته و غرقه به خون می آید
کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع
کز صحبت تو ، بوی جنون می آید
« دکتر علی شریعتی »
چه امید بندم در این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
.
سر آمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
.
بنالم ز محنت همه روز تا شام
بگریم ز حسرت همه شام تا روز
.
تو گیی سپندم بر این آتش طور
بسوزم از این آتش آرزوسوز
.
بود کاندرین جمع نا آشنایان
پیامی رساند مرا آشنایی ؟
.
شنیدم سخن ها ز مهر و وفا ، لیک
ندیدم نشانی ز مهر و وفایی
.
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
.
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
کا از یاد یاران فراموش باشم
.
ندانم در آن چشم عابد فریبش
کمین کرده آن دشمن سیه کیست ؟
.
ندانم که آن گرم و گیرا نگاهش
چنین دل شکاف و جگر سوز از چیست ؟
.
ندانم در آن زلفکان پریشان
دل بی قرار که آرام گیرد ؟
.
ندانم که از بخت بد ، آخر کار
لبان که از آن لبان کام گیرد ؟
چو کس با زبان دلم آشنا نيست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو ياری مرا نيست همدرد ، بهتر
که از ياد ياران فراموش باشم
دکتر علی شریعتی
فقر ( دکتر علی شریعتی )
میخواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میکشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....
فقر ، همه جا سر میکشد ........
فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..
فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است
اگر دیوار نبــود نزدیکتر بودیــم, همــ ه وسعتـــ دنیا یک خانــ ه می شد / ..
و تمـــام محتوای سفره سهــم همــ ه بود
و هیچ کــس در پشت هیــچ ناکجایی پنهــان نمی شـد / ..
هركس گمشده اي دارد از دكتر شريعتي
هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت
هر کسی دوتاست و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست
و خدا کسی که احساسش کند نداشت
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند
خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمد
و زیبایی همواره تشنه دلب است که به او عشق ورزد
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد
و غرور در جستجوی غروری است که آن را بشکند
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور
اما کسی نداشت
و خدا آفریدگار بود
و چگونه می توانست نیافریند
زمین را گسترد
و آسمان ها را بر کشید
کوهها برخواستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند و طوفان ها برخاست و صاعقه ها در گرفت و باران ها و بارانها و بارانها
گیاهان رو ییدند و درختان سر به هم دادند و مراتع سرسبز پدیدار گشت و جنگلهای خرم سر برداشتند، حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و ماهیانخرد سینه دریاها را پر کردند
و قرن ها گذشت و می گذشت و درختان گونه گون ، گل های رنگارنگ و جانوران
<< در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود و آن کلمه خدا بود>>!
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود
و با نبودن چگونه تونستن بود؟
و خدا بود و با او عدم بود.
و عدم گوش نداشت
حرف هایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی گوییم
و حرفهایی هست برای نگفتن، حرفهایی که هرگز سربه ابتذال گفتن فرود نمی آورد
حرف های خوب و بزرگ و ماورایی همین هایند
و سرمایه هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد
حرفهای بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند
کلماتش هر یک انفجاری را در دل به بند کشیده اند
اینان در جستجوی مخاطب خویشند
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند روح را از درون به آتش می کشند و هر لحظه حریق های دهشتناک و سوزنده ای دردرون می افروزند.
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت
درونش از آنها سرشار بود
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
و خدا بود و عدم
جز خدا هیچ نبود
در نبودن نتوانستن بود ، با بودن نتوان بودن
و خدا تنها بود،
هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت.
...
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
انتظار و هوس و دیدن و نادیدن نیست.
زندگی چون گل سرخی است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطیف.
یادمان باشد اگر گل چیدیم
عطر و برگ و گل و خار همه همسایه دیوار به دیوار همند.
من چيستم؟
افسانه اي خموش درز اغوش صد فريب
گرد فريب خورده اي از عشوه ينسيم
خشمي كه خفته در پس هر درد خنده اي
رازي نهفته در دل شب هاي جنگلي
من چيستم؟
فرياد هاي خشم به زنجير بسته اي
بهت نگاه خاطره اميز يك جنون
زهري چكيده از بن دندان صد اميد
دشنام پست قحبه ي بد كار روزگار
من چيستم؟
بر جا ز كاروان سبك بار ارزو
خاكستري به راه
گم كرده مرغ در به دري راه اشيان
اندر شب سياه
من چيستم؟
يك لكه اي ز ننگ به دامان زندگي
و ز ننگ زندگاني الوده دامني
يك ضجه ي شكسته به حلقوم بي كسي
من چيستم؟
..................
..................
...................
من چيستم؟
لبخند پر ملامت پاييزي غروب
در جستجوي شب
يك شبنم فتاده به چنگ شب حيات
گمنام و بي نشان
در ارزوي سردادن افتاب مرگ
من با عشق آشنا شدمو چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم
که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!
« دکتر علی شریعتی »
( دفتر های سبز ، ص ۴۳ )
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت ؟
ولی بسیار مشتاقم ،
که از خاک گلویم سوتکی سازد.
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی ،
دَم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد ،
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .
بدین سان بشکند در من ،
سکوت مرگ بارم را
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم
]عشق دروغ حقیقت!!![L]
وقتی که دیگر نبودمن به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار امدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
و چه سخت است
تنها متولد شدن.
مثل تنها زندگی کردن است.
مثل تنها مردن است.
{دکتر شریعتی}
شبی از شب ها ،
خواهم افتاد و خواهم مرد ،
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم .
تا هرچه دورتر بیفتم ،
تا هرچه دیرتر بیفتم ،
هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،
پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،
افتاده باشم و جان داده باشم ،
همین
خدایا تقدیــر مرا خیـــر بنویس /..
آنگونــ ه کـِ آنچــ ه را تــو دیــرمی خواهی مَن زود نخواهـم
و آنچــ ه را تو زود می خواهی من دیر نخواهـــم/ ..
با تو بی تو
با تو ؛ همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می دهند
با تو ؛ آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو ؛ کوهها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو ؛ زمین گاهواره ایست که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر حریری است که بر گاهواره من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم ، که در پس این کوهها همسایه ماست دردست خویش دارد
با تو ؛ در یا با من مهربانی می کند
با تو ؛ سپیده هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو ؛ نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو ؛ من با بهار می رویم
با تو ؛ من در عطر یاسها پخش می شوم
با تو ؛ من در شیره هر نبات می جوشم
با تو ؛ من در هر شکوفه می شکوفم
با تو ؛ من در هر طلوع لبخند می زنم ، در هر تندر فریاد شوق می کشم ،در حلقوم مرغان عاشق می خوانم ، در غلغل چشمه ها می خندم ، در نای جویباران زمزمه می کنم
محتوای مخفی: ادامه
ویرایش شد / لطفا هر کدام از اشعار را در یک پست قرار دهید ، در صورت طولانی بودن از محتوای مخفی استفاده نمایید
روزگاری است که شیطان فریاد می زند:
آدم پیدا کنید،سجده خواهم کرد.
دل هــــای بزرگـــــ ـــ ـ و احســـآس های بلنـــد، عشـق های زیبـــا و پُرشکــوه می آفریننــد ..
پوپکمپوپک شیرین سخنماینچنین فارغ از این شاخه به آن شاخه مپراینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنوغافل از دام هوسدر بر هر کس و ناکس منشینپوپکمپوپک شیرین سخنمتویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امیدمن از آن دارم بیمکاین لجنزار تو را پوپکم آلوده کنداندرین دشت مخوفکه تو آزادیش ای پوپک منمی خوانیزیر هر بوته گللب هر جویه آبپشت هر کهنه فسونگر دیوارکه کمین کرده تو را زیر درختان کهنپوپکم دامی هستگرگ خونخواره بدکاره بد نامی هستسالها پیشدل منکه به عشق دل تو ایمان داشتاندرین مزرع آفت زده شوم حیاتشاخ امیدی کاشتچشم به راه تو بودمکه تو کی می آییبر سر شاخه سر سبز امید دل منکه تو کی می خوانیپوپکمیادت هستدر دل آن شب افسانه ای مهتابیکه بر آن شاخه پریدیلحظه ای چند نشستینغمه ای چند سرودیگفتم این دشت سیهخوابگه غولان استهمه رنگ است و ریاهمه فسون است و فریبصید هم چون توییای پوپک خوش پروازممرغ خوش الحان خوش آوازمبخدا آسان استاینهمه برق که روشنگر این صحراستپرتو مهری نیستنور امیدی نیستآتشین برق نگاهی ز کمینگاهیستهمه گرگ و همه دیودر کمین تو زیبایی توپاکی و سادگی و رعنایی تومرو ای مرغک زیباکه به هر رهگذریهمه دیوند کمین کرده نبینند تو رادور از دست وفاپنهان از دیده عشق نفریبند تو را
---------- Post added at 12:18 PM ---------- Previous post was at 12:16 PM ----------
اگر دیگر نگذاشتند زندگی را ببینم ،
گفته ام که نثرهایم را به چاپخانه بدهند تا چاپ کنند
اما شعرهایم را
که از دستبرد هر چشمی پنهان کرده ام،
بردارند و بی آن که بخوانند ،
همه را ببرند و در شکافته ی کوه ساکت تنهایی ام
صومعه ای هست کوچک و زیبا
و روحانی و مجهول ،
به آن جا بسپارند .
چه در همین صومعه است که من
از وحشت تنهایی در انبوه دیگران می گریختم
و به درون آن پناه می بردم.
همین جا بود که شب ها و روزهای سیاه و خفه و دردناک را به نیایش می گذراندم
در برابر سر در آن که به رنگ دعاست ،
گرم ترین و پرخلوص ترین سروهاهای عاشقانه ام را
خاموش زمزمه می کردم.
و نغمه ی مناجات من ،
از چشم های پر اسرار مناره ای باریک و بلند آن
در آستانه ی هر سحرگاه و در دل هر شامگاه
و در بهت غمگین و اندوهبار هر غروب
در آن کوهستان خلوت و ساکت و مغرور تنهایی من می پیچید.
و همواره انعکاس طنین آن در این دره ،
گرداگرد دیوارهای بلند و سنگی و عظیم کوهستان ، می گردد و می پیچد و می خواند.
حتی اگر برای همیشه خاموش شوم،
حتی دیگر نگذارند فردا برگردم ،
و باز آوای محزون تنهایی سنگین و رنج آلود روح تنهایم را
در زیر رواق بلند و زیبای صومعه ام زمزمه کنم ،
آری
حتی اگر فردا دیگر نگذاشتند که برگردم ،
حتی اگر دیگر نتوانستم آواز بخوانم ،
طنین آوای من که از درون صومعه بر می خاست ،
همواره در این کوهستان خواهد پیچید !
می توان...........
می توان تنها شد
می توان زار گریست
می توان دوست نداشت
و دل عاشق آدمها را زیر پا له کرد
می توان چشمی را
به هیاهوی جهان خیره گذاشت
می توان صدها بار علت غصه دل را فهمید
می توان .....
می توان بد شد و بد دید و بد اندیشه نمود
آخرش هم تنها می توان می توان تنها رفت...
با جهانی هم اندوه و غم و بدبختی.....
یادگاری ؟! همه جا تلخی و سردی و غرور
فاتحه؟! خوب شد رفت عجب آدم بد خلقی بود!!
ولی ای کودک زیبای دلم ، آن ور سکه تماشا دارد
هی ............ هی...................
کجا بودم؟
کجا رفتم؟
چه خبرهاست در این سو !
چه خبر هاست در این جا !
چه سفر هاست در این راه !
اما.............
اما چگونه می توان رفت ؟:40:
ای که هوای من شده ای
دم زدن در تو حیات من است
ای که در گذرگاه عمر ، تو را یافته ام
تو مرا می سازی و من تو را می سازم
تو مرا می سرایی و من تو را می سرایم
تو مرا می تراشی و من تو را می تراشم
تو مرا می نگاری و من تو را می نگارم
من تو را بر صورت خویش می سازم
و از روح خویش در تو می دمم که همانند منی
تو خلیفه منی ، که امانت دار منی
اما افسوس،افسوس که تو در زمین نیستی
تو بر روی زمین نیستی
زمین از آن ما نیست
بر روی این خاک هر دو غریبیم
هر دو بی کسیم
هر دو اسیریم
گاهي دلم مي گيرد
از آدم هايي كه در پس نگاه سردشان با لبخندي گرم
فريبت ميدهند
دلم مي گيرد از خورشيدي كه گرم نمي كند
...و نوري كه تاريكي ميدهد
ازكلماتي كه چون شيريني افسانه ها فريبت مي دهند
دلم مي گيرد
از سردي
چندش آور دستي كه دستت را مي فشارد
و نگاهي كه به توست و هيچ وقت تو را نمي بيند
از دوستي كه برايت هديه
دوبال براي پريدن مي آورد
و بعد
پرواز
را با منفورترين كلمات دنيا معني مي كند
دلم مي گيرد از چشم اميد داشتنم به اين
همه هيچ
گاهي حتي
از خودم هم دلم ميگيرد
دنیا را بد ساختند.کسی که تو دوستش داری،دوستت ندارد.
وکسی که تو را دوست دارد،دوستش نداری.
و کسی که هم تو دوستش داری و هم او تو را دوست دارد،
به رسم و آیین زندگی به هم نمی رسند.و این رنج است.
زندگی یعنی این
جامه عشق
جامه ای بافته بودم از عشق
خواستم تا به تواش هدیه کنم
لیک دیدم که در ان گوشه باغ
لاله ای پنهانی با نسیمی می گفت
جامه عشق برازنده هر قامت نیست
اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست.
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود.
چه رنجیست لذت ها را تنها بردن
وچه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزاردهنده ای است
تنها خوشبخت بودن.
پاسخ رندانه علی شریعتی..............چرا دخترها با مینی ژوپ می آیند؟
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آخرین نیوز - وقتی سخنرانی بود همه میآمدند، نمیشد جلودارشان شد، با حجاب و بیحجاب، آنوقت مخالفین خرده میگرفتند كه: چرا عدهای دختر با مینیژوپ میآیند پای سخنرانیتان؟! دكتر هم جواب زیركانهای میداد: آخه اونا بد میان، شما چرا نگاه میكنین؟
هفتادوچهارمین عنوان از مجموعه «كتابدانشجویی» با عنوان «علی شریعتی» نگاهی به زندگی و مبارزات دكتر علی شریعتی از سوی انتشارات میراث اهل قلم منتشر شد.
این كتاب كه در شمارگان 2500نسخه منتشر شده است، در قالب داستانكهایی جذاب از زندگی و مبارزات دكتر شریعتی در كنار ذكر برگزیدهای سخنان و پندهای این چهره محبوب نسلهای مختلف كشور، در 96صفحه به زیور طبع آراسته شده است.
كتاب كه ضمیمهای از برخی سخنان بزرگان از جمله امام راحل(ره)، شهید بهشتی، رهبر انقلاب و شهید چمران در مورد دكتر شریعتی را نیز در خود جای داده، با سرودهای از مرحوم شریعتی برای امام خمینی(ره) به پایان می رسد.
بخشهایی از این كتاب
فحش بده تا آزادت كنم
صدای ضجّههایش را به وضوح میشنیدم، لابهلای بازجویی، اسم شریعتی هم از زبان دختر دانشجو شنیده میشد.
نزدیكهای غروب صدای در سلول خبر از ورود زندانی جدید میداد، از گفتگوی ماموران ساواك فهمیدم علی شریعتی است. هنوز صدای بازجویی دخترك از سلول روبهرویی به گوش میرسید:
ـ دكتر شریعتی تو رو به این روز انداخته، اگه به شریعتی فحش بدی آزادت میكنم.
این صدای زمخت شكنجهگر ساواك بود كه هر لحظه بلندتر میشد، دختر از حضور علی در چند سلول آن طرفتر بیخبر بود فقط فریاد میزد: من فحش بلد نیستم، بلد نیستم.
دكتر میلههای سلول را با یك دستش میفشرد و با دست دیگر به میلهها میكوفت، رنگ از رخسارش پریده بود، ناگهان خطاب به دختر فریاد كشید:
ـ شریعتی منم دخترم، به من فحش بده، به من فحش بده.
صدای خفه و نالههای پی در پی دخترك همه را بیتاب كرده بود، آتش سیگار شكنجهگر كه به صورت دختر مینشست فریادش را جانسوز و نالههای دكتر را شدیدتر میكرد و این وضع تا سپیدهدم ادامه داشت …
*
با مینیژوپ پای منبر
وقتی سخنرانی بود همه میآمدند، نمیشد جلودارشان شد، با حجاب و بیحجاب، آنوقت مخالفین خرده میگرفتند كه: چرا عدهای دختر با مینیژوپ میآیند پای سخنرانیتان؟!
دكتر هم جواب زیركانهای میداد:
ـ آخه اونا بد میان، شما چرا نگاه میكنین؟
آن روز هم یكی رو به دكتر ایستاد و گفت: «آقا، شما نمیخوای هیچكاری بكنی؟! یه عده نسوان جلوی در جمع شدن، با یك وضع بدی!»
دكتر پرسید: یعنی باز هم یكی بیحجاب آمده؟
ـ نه آقا! ولی زیر چادرش دامن پوشیده!
دكتر خندید و در حالی كه زیر چشمی نگاهش میكرد، گفت:
ـ مومن! زیر چادر دامن پوشیدن منكر است یا از توی جمعیت زیر چادر مردم رو دید زدن!؟
*
زنِ روز
با هم رفتیم اطراف سبزوار، گشتزنی توی یك دهِ كوچك. آنجا بود كه چشممان افتاد به پیرزن كشاورز. با مختصری آب و ملك و گوسفند، صبح تا شب آبیاری و وجین و چرای گوسفندها كارش بود. شوهرش مرده بود. زن، دست تنها، چندتا پسر و دختر را فرستاده بود سر زندگیشان.
اول علی سرصحبت را با پیرزن باز كرد و همه این حرفها را از زبانش كشید؛ بعد رو كرد به ما و با اشتیاق و سرخوشی گفت: «زنِ روز اینه، نه اون قرطیها و عروسكها و دختر و زنهای بیكاره كه به اسم زنِ روز،قالبمون میكنن!»
آدم ها همه در یک سطح نیستند و از هم فاصله دارند اما همه از یک جنس اند ؛ هر که در این حیات ، در زیر این آسمان از چیزی به شعف آید از بلاهت جانوری و گیاهی برخوردار است ؛ نمی دانم چرا در هر شعفی ، هر خنده قاه قاهی ، هر بشکنی ، هر احساس خوشی ای موجی از حماقت غلیظ منفور و زشت پدیدار است ، نمی دانم قیافه های خوش و فربه چرا در چشم من ، تا حد استفراق وقیح و قبیح و چندش آورند ؟
واقعا هم خدا یک جو شانس بدهد ، چه شانسی ؟ خریت ! اوه که چه نعمتی است ، چه سرمایه ای است خوشبختی هر کس به میزان برخورداری او از این نعمت عظمی است و بس . این است تنها راز سعادت آدمی در حیات و بقیه اش همه حرف است و فلسفه بافی .
چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش را کلاه بگذارد . چه تلخ است میوه درخت بینایی !!
خودخواهی های بزرگ با «آوازه» و«عشق» سیراب می شوند اما دردمندی ها و اضطراب های بزرگ در انبوه نام و ننگ در گرمای مهر و عشق همچنان بی نصیب می مانند .
---------------------------------------------------------------------------------
از کتاب کویر دکتر شریعتی