تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
Printable View
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تو یی ان گوهر پاکیزه که در عالم قدس
ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک
که آگهست که کاوس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
همیشه تا که بود متصل مسا و صباح
صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صلاح
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است
طمع خام بین که قصه فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است
The post reedited by NOKIA_n95
The post reedited by NOKIA_n95
The post reedited by NOKIA_n95
درویـش مکــن ناله ز شـمشـیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامـت
تو را آنن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشگر نمی ارزد
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
مخمور آن دو چشمم آيا كجاست جامي
بيمار آن دو لعلم آخر كم از جوابي
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
در بيابان فنا گم شدن آخر تا كي
ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
وز فعل عابد استغفرا...
هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد
شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
در آ که در دل خسته توان درآید باز
بیا که در تن مرده روان درآید باز
ز کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
ز ازل تا به ابد فرصت درویشان اسـت
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد
در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
در بحر فتاده ام چو ماهي
تا يار مرا به شست گيرد
دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی
که هیچ کار زپیشت بدین هنر نرود
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
مرا می بینی و هردم زیادت می کنی دردم
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
ما مريدان روي سوي قبله چون آريم چون
روي سوي خانه ي خمار دارد پير ما
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جانها فدای مردم نیکونهاد باد
دیرگاهست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته شد
سودای دام عاشقی از سر بدر نکرد
در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد
امروز قدر پند عزیزان شناختم
یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
دریاست مجلس او دریاب وقت دریاب
هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد
دوش آگهی ز یار سفرکرده داد باد
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد
ديدن روي تو را ديده ي جان بين بايد
وين كجا مرتبه چشم جهان بين من است
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را