نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
بی وفا این زودتر می خواستی حالا چرا
Printable View
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
بی وفا این زودتر می خواستی حالا چرا
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند...
حافظ
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو مبارک بادم
متاع دوستی نادر متاعی است
چه حاصل چون به دشمن می فروشیم
من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
ما عاشق صادقیم و از عشق چو اشک
لب بسته و بیهوده هیاهو نکنیم
مو آن عودم میان آتشستان
که این نه آسمانها مجمرستم
شد از نیل غم و ماتم دلم خون
بچهره خوشتر از نیلوفرستم
مبوس جز لب معشوق و جام می حافظ
که دست زهد فروشان خطاست بوسیدن
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز
زمانه گر همه مشک ختن دهد بر باد
فدای تو که خط و خال مشکبو داری
یک بوسه ز لبهای تو در خواب گرفتم
گویی که گل از چشمه ی مهتاب گرفتم
در برکه ی اشکم همه دم نقش تو دیدم
این هدیه ی خوبی است که از آب گرفتم
می خور به بانگ چنگ و مخور غم که گر کسی
گوید تو را که باده مخور گو هو الغفور
رهائيت بايد، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگي پاک جانرا
اعتصامی
آنکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و لبانش دوختند
دوش می گفت که فردا بدهم کام دلت
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است ........ شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی
و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او ......... عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی
مولانا جلال الدين
یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی
محتاج گدا و پادشاهم نکنی
موی سیهم سفید کردی به کرم
با موی سفید رو سیاهم نکنی
ابو سعید ابو الخیر
یک جرعه می ز ملک کاووس به است ....... از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند ........... از طاعت زاهدان سالوس به است
عمر خيام
تو خود گفتی که مو ملاح مانم
به آب دیدکان کشتی برانم
همی ترسم که کشتی غرق وابو
درین دریای بی پایان بمانم
باباطاهر
مو آن آزردهٔ بی خانمانم
مو آن محنت نصیب سخت جانم
مو آن سرگشته خارم در بیابون
که هر بادی وزد پیشش دوانم
من که خصمم هم منم اندر گريز
تا ابد کار من آمد خيز خيز
مثنوی معنوی
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
عجبا نقطه خال تو به بالای لب است
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
در گلستان اندر آيد اخشمى
کی شود مغزش ز ريحان خرمى
مثنوی معنوی
یک حرف صوفیانه بگویم ، اجازت است
ای نور دیده ، صلح به از جنگ و داوری
یا رب مددی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهانمش از بند ملامت
تویی خورشید وز تو گرم عالم ........ یکی تابش بر آه سرد من نه
چو مهره توست مهر جمله دلها ......... بر این نطع هوای نرد من نه
مولانا . ديوان شمس
اگردورم ز دیدارت دلیل بی وفایی نیست
وفا آن است که نامت را همیشه بر زبان دارم
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس ....... ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی درآیی تا میان دستی و پایی میزدم ........ اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
شيخ سعدي رحمه الله عليه
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
دلم را شبی در حضورم شکستی
نه آینه، حتی غرورم شکستی
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
به دریای غم هچو نورم شکستی
فتادمت شبی در مسیر نگاهت
تو که نازی و بالا دلربایی
تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی
تو که مشکین دو گیسو در قفایی
به مو گویی که سرگردون چرایی؟