يادش آمد وقتي بچه بود چقدر خوب اداي راه رفتن پدربزرگ را در مي آورد.دست به عصا ، كمر خميده ، قدم هاي لرزان و آهسته درست مثل پدر بزرگ.
حالا ديگر سالها از آن زمان گذشته ، ديگر نمي خواهد اداي پدر بزرگ را در بياورد ، اما نميتواند.
Printable View
يادش آمد وقتي بچه بود چقدر خوب اداي راه رفتن پدربزرگ را در مي آورد.دست به عصا ، كمر خميده ، قدم هاي لرزان و آهسته درست مثل پدر بزرگ.
حالا ديگر سالها از آن زمان گذشته ، ديگر نمي خواهد اداي پدر بزرگ را در بياورد ، اما نميتواند.
پرنده بر شانههای انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانهٔ من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق درختها و آدمها را خوب میدانم. اما گاهی پرندهها و انسانها را اشتباه میگیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید...
من اين قدر ضعيف نبودم. اين قدر ترسو نبودم. نمی لرزيدم. چيزی ندارم از دست بدهم. چاقوی ظامن دارش را گذاشت بيخ گلوی راننده اتوبوس و گفت: بگير طرف دره.
پسر جوان تمام وزنش را به سمت جلو پرتاب کرد، پاهايش از زمين جدا شدند و کاملا در هوا معلق شد. خودکشي از روي بلند ترين ساختمان شهر را به اين خاطر انتخاب کرده بود که او را در راس اخبار قرار دهد. مطمئنا روزنامه ها نامه خودکشي او را چاپ مي کردند ، اينطوري مي توانست از عشق خيانتکارش انتقام بگيرد، و به همه بفهماند که نبايست عشق او را دست کم مي گرفتند ، با اين خودکشي معشوق و خانواده اش را تا ابد شرمنده مي كرد.
فاصله تا زمين زياد بود اما وقتي به انتهاي راه مي رسيد از ترس زهره ترک شد، ولي نه به دليل ترس از مرگ، بلکه به خاطر اين که نامه خودکشي اش را با خود نياورده بود.
دو دوست صميمي ساليان سال باهم رفاقت ميکردند. از دست روزگار يکي از آنها فقير شد و ديگري پولدار. بازهم از دست روزگار آن مرد فقير زنش را در يک تصادف از دست داد. ساليان سال گذشت و صميميت اين دو دوست هر روز کمتر و کمتر ميشد. دست روزگار باز هم بي رحمي کرد و مرد فقير را مريض و خانه نشين کرد. ساليان سال همچنان گذشت و سرانجام هر دوي آنها پير شدند و مردند. دست روزگار قبر هر دو را کنار هم چيد. مرد فقير احساس آرامش ميکرد که بعد از ساليان دراز بازهم دوست قديمي را ميبيند. اما مرد ديگر به هيچ چيز فکر نميکرد.
دخترکی به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دخترک میگوید: " پدر چه میکنی؟"
و پدر پاسخ میدهد: "چیزی نیست. مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم."
دخترک پس از کمی تأمل میپرسد: "پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟"
سال گذشته به تماشای مسابقه بیسبال برادر کوچکترم رفتم، همانطور که همیشه میرفتم. برادرم در ان زمان ۱۲ سال داشت و دو سال بود که بیسبال بازی میکرد. وقتی دیدم او خودش را گرم میکند که توپ بعدی را بزند، تصمیم گرفتم به او نزدیک شوم و توصیه هایی بکنم.
اما وقتی نزدیک شدم فقط گفتم:( دوستت دارم.) در پاسخ پرسید: ( منظورت این است که میخواهی امتیاز بگیرم؟ ) با لبخند گفتم:( سعی خودت را بکن.)
وقتی وارد زمین شد٬ حال و هوای خاصی دراطرافش احساس میشد. او کاملا مطمئن بود که چه میخواهد بکند. چرخید و با چوب ضربه ای عالی به توپ زد. من واقعا خوشحال شدم ولی انچه بیشتر مرا تحت تاثیر قرار داد هنگامی بود که از زمین خارج شد. با وسیع ترین لبخندی که تا کنون دیده ام به من نگریست و گفت: ( من هم دوستت دارم.)
- وقتی میگم نمیشه ، یعنی نمیشه !
- خوب چرا نمیشه ؟
- وقتی پول نباشه خوب نمیشه دیگه !
- خوب از یکی قرض کن .
- با کدوم پشتوانه به من پول قرض میدن ؟
- ...
پسرک لنگ از پشت در به نزاع پدر و مادر گوش میداد ، او هم حق داشت سالم باشد ...
قرمزی پیشانی بند دویده بود توی چشم هایش و تیر قناصه کمی گود کرده بود نقطه زهــــــــــرا را ......
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
احمد یزدانی
وقتی از دنیا رفت صورتش خندان بود و از صبح تا غروب باران بارید. او باران را خیلی دوست داشت و وصیت کرده بود که پس از مرگش هیچ کس لباس سیاه نپوشد و سر مزارش گریه نکند، روی سنگ قبرش هم نوشته شده بود، دلقک ها به مرگ هم می خندند.
مرسی مهدی
یاد استن لورل افتادم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
که خودش نوشتهی سنگ قبر رو نوشته بود:
Laurel had written his own epitaph: "If anyone at my funeral has a long face, I'll never speak to him again."l
A similar statement was later found: "If anyone cries at my funeral, I will never speak to him again."l
مرد پیر شده بود . دیگر نمی توانست گیتار بزند و سکوتی ابدی بر خانه اش حکم می راند .
باید کاری می کرد ، پس از ساعتی فکر ، گیتارش را برد توی حیاط گذاشت و دور و بر آن خرده نان ریخت.
پس از چند روز ، درست وقتی که داشت جان می داد ، سکوت خانه اش شکسته شد و او با خوش حالی چشم هایش را بست.پرنده ای آمده؛در گیتارش لانه کرده بود.
فرشته کوله پشتی آلیس را رو دوشش گذاشت و گفت:
- تو سفر، هر جا سیب دیدی اول خوب بوش کن، بعد بخورش.
آلیس کوله را رو دوشش جابهجا کرد، رو به فرشته برگشت و گفت:
- برای چه باید این کار را بکنم؟
فرشته رو زانوهاش نشست، موهای رو پیشانی آلیس را کنار زد و گفت:
- برای اینکه من، اینجا و بهشت را هیچ وقت فراموش نکنی.
آلیس فرشته را بوسید و لیلیکنان پا گذاشت رو زمین، ولی هر جا سیبی دید بدون هیچ فکر و بویی آن را خورد. آخر سفر سختی داشت و گرسنه میشد.
روزنامه نگار
وقتی ازش پرسیدند چرا روزنامه نگار شدی؟ گفت: من از بچگی روزنامه را دوست داشتم، چون کفش نویی که پدرم میخرید همیشه یک شماره بزرگتر بود تا بتوانم چند سال از آن استفاده کنم.
سال اول مجبور بودم، داخل کفشم روزنامه بگذارم تا از پاهایم در نیاید و سال دوم از روزنامه استفاده نمیکردم چون کفش قد پاهام بود، اما سال سوم روزنامههای خیس شده را با فشار داخل کفش جای میدادم تا صبح فردا کفش تنگ پاهایم را اذیت نکند.
وقتی مرد یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد.بچه های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی درد و بی کس!!!
و این لقب هم چقدر به او می امد_نه زن داشت نه بچه.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهر زاده دارد که انها هم وقتی دیده بودند ابی از عمو جان برایشان گرم نمی شود تنهایش گذاشته بودند.
وقتی مرد من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد که اقا پولداره مرده شب اول وارد خانه اش شدیم و هر چه پول نقد داشت بلند کردیم بعد هم با خود کنار امدیم که:این که دزدی نیست!!!!!
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری اش که با همت ریش سفید های محل به بهشت زهرا رفت من و بچه ها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که 150 بچه یتیم از بهزیستی امدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی درد خرج سرپرستی انها را می داده بچه های یتیم را که دیدیم اشک می ریختند از خودمان پرسیدیم:
او تنها بود یا ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نیمه شبی روی سنگ فرش خیابانی راه میرفتم . باران نم نم می بارید . باد مرا نوازش میکرد . شب سردی بود . پا برهنه بودم .انگار روی فرشی سنگی راه میرفتم و راضی بودم . اما در دلم غم عجیبی نهفته بود . غمی که هر بار باعث شکستن آن بغض ناتمام میشد . چشمانم لرزید . اشک های محرومانه ای از چشمانم جاری میشد . شب عید بود . مردم در خانه هایشان کنار خانواده در کنار شومینه شب عید را بیدار مانده بودند و صحبت میکردند . بی هدف به گوشه ای از پیاده رو پناه بردم . سکوت شب خیلی حرف ها با من میزد . نور تیرک فلزی چراغ کنار خیابان چشم مرا خیره کرده بود . منتظر کسی بودم . کسی که مرا بفهمد . نه به من جا و غذا دهد . صدای سقوط قطرات ریز باران مرا آرام میکرد . رفته رفته خوابم برد . گفت : اطرافت را نگاه کن ! خدا نزدیک است . گفتم او را نمیبینم . گفت : باز هم نگاه کن . دیدم باد مرا نوازش میکند . باران مرا میخنداند . نور چراغ به من گرما میدهد . سنگ فرش خیابان برایم نرم شده بود . نور ماه که روی خیابان خیس افتاده بود دلم را روشن کرد . ناگهان بیدار شدم . دستانم سرد بود . اما دلم گرم بود . من خدا را در آنها دیدم . نعماتش یکی یکی به من نازل شد . آگاه نبودم . بهترین لطفی که به من کرد . به سویش سبکبار میرفتم . همچنان میرفتم ........
صبح شده بود . مردم که از آن خیابان رد میشدند پسر بچه ای را دیدند که به راحتی خوابیده . هر چه او را صدا کردند جوابی نداد . انگار تبسمی در چهره اش بود . او به مهمانی خدایش رفته بود تا شب عید را جشن بگیرد . عجب مهمانی بود . او دلش نمیخواست از آن مهمانی برگردد . و خدا هم آرزویش را برای همیشه برآورده کرد...
هنوز سر کوچه جاش خالیه. دلم برای لب خند همیشگیش تنگ شده. سر کوچه سیگار و آدامس می فروخت . هر وقت از کنارش رد می شدیم سلام و احوالپرسی می کرد . با همه بگو بخند داشت . اصلا سوگولی کوچه بود . با همه ی مغازه دارا کاسه کوزه یکی شده بود. با همه ندار بود . کاسبیش کوچیک بود اما دلش بزرگ بود . تنها کاسبی بود که نسیه می داد ! ازش آدامس می گرفتم می گفتم بعدا حساب می کنم ، می خندید و بهم یه بسته آدامس می داد . به آدامس های اربیت میگفت اُربی . زبونش بعضی وقتا می گرفت . هر وقت که می خواستم باهاش حساب کنم دقیق یادش نمیومد چقدر بدهکارم . ولی من یادم می موند .
اکثر اوقات یه نون بربری گاز زده کنار دخلش داشت . اضافه ش رو خورد می کرد می ریخت برای گنجشکا . همیشه گنجشکا دورش جمع بودن .
پیرمرد صداش می کردم . دوست داشت این اسم رو . یه کلاه بافتنی قدیمی داشت که همیشه سرش بود . یه کت کهنه و یه بافتنی قرمز . تابستون و زمستون لباسش همین بود.
حالا یه سالی میشه که رفته ، نمی دونم مزارش کجاست ، ولی هرجا که هست روحش شاد . براش فاتحه می خونم . نمی دونم کسی هست الآن به یادش باشه یا نه ، ولی من همیشه به یادش خواهم بود .
دیگه کسی نیست بهم آدامس اُربی بفروشه . پیرمرد رفت . لبخند هاش رفت . گنجشکا رفتند …
… در حالی که نوازشش می کرد گفت : “بدون تو زندگی برام بی معنیه” و اشکهاش رو پاک کرد
مادر رو تخت بیمارستان کمی جا به جا شد و به همسرش دلداری داد که “مطمئن باش خوب میشم” و به دختر شش ساله ش نگاه کرد ، دخترک دوید و پرید تو بغل مامان …
دخترک اشکهاش رو از روی قاب عکس مامان با روبان سیاه، پاک کرد و زیر لب گفت :” مامان، بابا دروغ گفت” ، صدای همسر جدید بابا از آشپزخونه افکارش رو پاره کرد …
در خيابان زني بسيار متدين گفت : قدرت اين پادشاه از عهدي ميآيد كه با شيطان بسته .
پسرك گيج شد.
مدتي بعد پسرك به شهر ديگري سفر كرد و شنيد كه مردي در كنارش ميگفت : همهي اين زمينها فقط مال يك نفر است. مطمئنم دست شيطان در كار است.
در پايان روزي تابستاني زن زيبايي از كنار جواني گذشت. واعظي خشمگينانه فرياد زد: اين زن كنيز شيطان است.
از آن روز به بعد پسرك تصميم گرفت دنبال شيطان بگردد و همينكه او را پيدا كرد ، گفت: ميگويند شما مردم را قدرتمند ، ثروتمند و زيبا ميكنيد.!؟
شيطان پاسخ داد : دقيقاً اين طور نيست. تو فقط نظر كساني را شنيدهاي كه مرا تبليغ ميكنند.
شمني با سه خواهرش در سفر بود كه مشهورترين جنگجوي زمان نزديك او شد و به او گفت: ميخواهم با يكي از اين دخترهاي زيبا ازدواج كنم.
شمن گفت: اگر يكيشان ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج ميبرند. به دنبال قبيلهاي ميگردم كه مردانش بتوانند سه زن بگيرند.
سالها قارهي استراليا را پيمودند بدون آنكه چنين قبيلهاي را بيابند.
هنگامي كه پير شدند و خسته، از راهپيمايي ماندند، يكي از خواهرها گفت: دست كم يكي از ما ميتوانست شاد باشد.
شمن گفت: من اشتباه ميكردم، ولي حالا ديگر خيلي دير شده.
و سه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد، تا هر كس از آنجا ميگذرد، بفهمد كه «شادي يك نفر نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد»
شخصي پيش عارفي آمد و با تضرع گفت: خواهش مي كنم «اسم اعظم» را به من بياموز . عارف گفت: آيا تو اهل آن هستي؟
پاسخ داد: بلي.
فرمود: برو دروازه شهر و هرچه ديدي مرا خبردار كن
آن شخص رفت و در آنجا ديد پيرمردي قدري هيزم باركرده مي آورد. مأمور پادشاه رسيد و پيرمرد را كتك مفصلي زد و هيزمش را به زور از او گرفت
آن شخص نزد عارف آمد و حكايت را بيان داشت. عارف گفت: اگر تو «اسم اعظم» مي داشتي با آن پاسبان چه مي كردي؟
جواب داد: نفرين مي كردم جايي سكته كند و بميرد.
عارف گفت: بدان كه آن پير هيزمفروش خود «اسم اعظم» را به من آموخته و استاد من است.
اسم اعظم سزاواركسي است كه صبر و خويشتن داري او به اين درجه رحمت و گذشت به خلق خدا رسيده باشد.
آفتاب رنگ باخته ، هوا از عطر گلها معطر است . صدای گریه از هر سو میاید . زن با قدم هایی شمرده با یك بغل گل مریم ، نزدیك میشود
مرد : سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
زن : سلام عزیزم . حالا كه پیش تو هستم ، خوبم
مرد : چرا اومدی
زن : دلم برات تنگ شده بود عزیزم
مرد : دوست ندارم زود به زود به دیدنم بیایی .
زن : با پشت دست ، اشك چشمانش را پاك كرد و گفت : تو نامهربان بودی !
مرد : مرا فراموش كن . دیگه دوستت ندارم . واقعیت اینه ...
زن : دروغ میگی ، واقعیت اینه كه تو رفیق نیمه راه بودی ...
مرد : هیچكس از من نپرسید كه چی دوست دارم ... برام تصمیم گرفتند و مهر سكوت به لبم زدند .
زن : یادت میاد 20 سال پیش یك چنین روزی با هم ازدواج كردیم ؟
مرد : هیچ وقت فراموش نمیكنم ... خواهش میكنم از اینجا برو ...
چشم سپيد
مردي را زني بود و بر آن زن عاشق بود و يك چشم آن زن سپيد بود و شوي را از آن عيب خبر نبود. چون مرد را روزگار برآمد و مراد خويش بسيار ازو بيافت و عشق كم گشت، سپيدي بديد.
زن را گفت: «آن سپيدي در چشم تو كي پديد آمد؟»
زن گفت: «آنگه كه محبت ما در دل تو نقصان گرفت.»
پادشاهي قصري بنا كرد و گفت : « بنگريد كه هر كس عيبي در آن بيند ، آن عيب را برطرف كنيد و دو سكه دهيد بدان كس كه عيب را آشكار كرده است. » مردي نزد شاه رفت و گفت: « در اين قصر دو عيب جاودانه است.» پرسيد: «چه عيبي؟» گفت: «مرگ پادشاه و ويراني قصر.» پادشاه او را تصديق كرد و ترك مال دنيا كرد.
گويند اميري، وزير خود را فرا خواند و گفت : «به من بگو خدا چه ميخورد، چه ميپوشد و چهكار ميكند؟»
وزير جواب سوال را نميدانست ولي اين را خوب ميدانست كه اگر جواب ندهد نه تنها از وزارت خلع ميشود، بلكه ممكن است سر از تنش جدا كنند. او زيركانه يك روز از شاه مهلت گرفت.
وزير تا پاسي از شب درگير يافتن پاسخ بود كه غلامش پس از اينكه او را پريشان ديد، علت را جويا شد. وزير ماجرا را تعريف كرد و غلام گفت: من پاسخ را ميدانم. وزير خوشحال گشت و جواب را طلبيد.
غلام گفت : « جواب اول اين است كه خداوند غم بندگانش را ميخورد. و دوم اينكه، خدا گناهان امتش را ميپوشاند.»
وزير گفت جواب سومي چيست؟
غلام در پاسخ به او گفت: جواب سوم را فيالحال نميتوانم بگويم.
فرداي آن روز وزير سعي كرد پادشاه را با همان دو جواب قانع كند ولي شاه كه فهميده بود اين جوابها از خود وزير نيست، از او خواست تا اسرار فاش كند... سپس از وزير خواست آن غلام را نزد وي بياورد...
وزير و غلام وارد قصر شدند. پادشاه لباس غلام را بر تن وزير پوشاند ، لباس وزارت را به غلام دانا داد و گفت چنين فردي بايد وزير من باشد.
در اين حين غلام رو به وزير كرد و گفت: « جواب سوم را يافتي؟ ديدي خدا چهكار ميكند؟»
در قصهاي قديمي آمده است كه وقتي عيسي روي صليب درگذشت، بيدرنگ به دوزخ رفت تا گناهكاران را نجات دهد.
شيطان بسيار ناراحت شد و گفت: «ديگر در اين دنيا كاري ندارم. از حالا به بعد، همهي تبهكارها، خلافكارها، گناهكارها و بيايمانها به بهشت ميروند.»
عيسي يه شيطان بيچاره نگاه كرد و خنديد: « ناراحت نباش. آنهايي كه خودشان را بسيار با تقوا ميدانند و تمام عمرشان كساني را كه به حرفهاي من عمل نميكنند، محكوم ميكنند، به اينجا ميآيند. چند قرن صبر كن و ميبيني كه دوزخ پر تر از هميشه ميشود.
در شهر قدیمی اندیشه ها دو دانشمند زندگی می کردند که دانش یکدیگر را ناچیز می دانستند.
اولی کافر بود و دیگری مومن .یک بار آن دو در میدان شهر گرد هم آمدند تا در برابر پیروانشان
درباره ی وجود خدا مجادله کنند و پس از چند ساعت بحث و گفتگو هر یک به راه خور رفته و
مجلس را ترک کردند.
در همان شب، دانشمند کافربه سوی معبد رفت و در برابر قربانگاه دو زانو نشست و برای
اشتباهات گذشته ی خود از خدا طلب مغفرت کرد و مومن شد .
و در همان ساعت،دانشمند با ایمان کتابهای مقدس خود را به میدان شهر برد و
آنها را سوزاند و از دین رویگردان شد و کافر گشت!
مرد به شماره نگاه کرد.
آن را در گوش گذاشتگه چی شده؟
زن از پشت خط گفت:می خواستم بگم،خیلی دوست دارم.می فهمی؟
مرد،به چهره ی زنی که روبرویش نشسته بود،خیره شد:من ام همین طور.
پدر دخترک پنج ساله اش را تشر زده بود که چرا کاغذ کادویی طلایی گران قیمتش را خراب کرده. مخارجش زیاد بود و هزینه های زندگی کلافه اش می کرد. اما وقتی که دخترک جعبه کادو پیچ شده را به او داد از رفتار تندش پشیمان شد . جعبه را باز کرد اما وقتی چیزی درون آن نیافت با عصبانیت گفت ، هنوز نمی دانی وقتی هدیه ای به کسی میدهی انتظار دارد که چیزی درون آن باشد اشک در چشمان دخترک حلقه زد و با بغض گفت : اما پدر جعبه که خالی نیست پر از بوسه های من است
سه ساله بود که پدرش آسمانی شد…
هنگامی که در دانشگاه قبول شد گفتند : با سهمیه قبول شده ؟!!؟
اما نفهمیدند …
هنگامی سال اول خواستند یادش دهند بنویسد بابا!!؟
یک هفته در تب سوخت
------------------------------------------------------------------
e p e l a k.net
گفتم دنيا عوض شده
نيشخندي زد
گفت عوضي شده عمو جان
پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم میخواست پدر را بلند کند.
وقتی روی زمین آمد، دستهای کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست. با خود گفت حتما چند سال بعد میتوانم.
20 سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان.
پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"
پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"
پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"
پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم.
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچهها را تشويق ميکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچهها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.
مجنون هنگام راه رفتن کسي را به جز ليلي نمي ديد روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کزد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختم ؟
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد! برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» ... گلوله توی پیشانی علی بود.
هر کس از کنارش رد میشد با حسرت به لباسهای شیک و گرانقیمت او نگاه می کرد و به او حسودی اش میشد. اما خودش هیچ علاقه ای به لباسهای زیبا و گران نداشت. ترجیح میداد ارزانترین و ساده ترین لباسهای دنیا را بپوشد اما در عوض بتواند یک قدم راه برود یا دو قدم بدود. دلش میخواست برود وسط بازار بایستد و داد بزند قدر اینکه میتوانید راه بروید را بدانید. نعمت پوشیدن این لباسها در مقابل نعمت راه رفتن هیچ است. توی این فکرها بود که یک نفر به او اشاره کرد و از فروشنده پرسید: آقا! این کت و شلوار چند؟
باران به شدت می بارید ولی او همچنان روی عرشه ایستاده بود. تکیه داده بود به لبه کشتی. خیره شده بود به نقطه ای در خشکی و اشک می ریخت. امتداد نگاهش را دنبال کردم... فرزندش را دیدم که از کوه بالا می رفت و آب پا به پایش بالا می آمد.
عاشقی را غرق در خویش دیدند گفتند:این چه حالی است از تو دیگر چیزی نمانده.
عاشق نعره ای زد که ای وای مگر از من چیزی مانده!؟
گفت:حاج آقا! من شنيده ام اگرانسان در نماز متوجه شود كه كسي در حال دزديدن كفش اوست
مي تواند نماز را بشكند و برود كفشش را بگيرد؛ درست است حاج آقا؟!
شيخ گفت: درست است آقا. نمازي كه در آن حواست به كفشت است، اصلاً بايد شكست!