نه بر اشتري سوارم نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشاني معدوم ندارم
نفسي مي زنم آسوده و عمري بسر آرم
Printable View
نه بر اشتري سوارم نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم
غم موجود و پريشاني معدوم ندارم
نفسي مي زنم آسوده و عمري بسر آرم
يكي كرده بي آبرويي بسي
چه غم دارد او آبروي كسي
بسا نام نيكوي پنجاه سال
كه يك نام نيكش كند پايمال
جوانان خوبروي و ماه رخسار
وليكن در وفا با كس نپايند
وفاداري مكن از بلبلان چشم
كه هر دم بر گلي ديگر سرايند
سگي را لقمه اي هرگز فراموش
نگردد ور زني صد نوبتش سنگ
وگر عمري نوازي سفله يي را
به كمتر تندي آيد با تو در جنگ
نباشم گر در اين محفل چه غم؟ ديوانه اي كمتر!
خوش آن روزي زخاطرها روم ، افسانه اي كمتر
تو اي سقف كبود آسمان بر سر خرابم شو
پرستويي نهان در تيركوب خانه اي كمتر
ازشكستن اوفتد هر چيز از ارزش به جز دل
هست اين بشكسته را رونق برش يار شكسته
به هر وحشت که در این دشت می افتد به راه آهو
چه می گردد مگر وهم غباری از نگاه آهو
درختی می شود در تپه خاموش گمراهی
ندار طاقت سیر بیابان گناه آهو
پروانه بال و پر زد و در دام خويش خفت
پايان شام پيله ي ابريشم است اين
يك دم نگاه كن كه چه بر باد مي دهي
چندمين هزار اميد بني آدم است اين
تو نيستي و چنان از غمت پريشانم
كه ميبرم گرو از گيسوي پريشانت
مگر به وصل٬ تو از من بلا بگرداني
كه هم تو باخبري از بلاي هجرانت
مرا اي عشق از غم هاي عالم بي خبر كردي
به شادي هاي عالم درد زيباي تو نفروشم
امشبي را كه در آنيم غنيمت شمريم
شايد اي جان نرسيديم به فردي دگر
عشق آتش بود و خانه خرابي دارد
پيش آتش دل شمع و پر پروانه يكيست
خدايا واي از اين دل واي از اين دل
محبت كاسشم غم داشت حاصل
دلم يك قطره ي خون بيشتر نيست
در او صد درد و مشكل كرده منزل
اي دوست هر چقدر نشستم به پاي تو
از سر نرفت شيوه ي جور و جفاي تو
قدر كسي بدان كه بداند بهاي عشق
تب كن براي كسي كه بميرد براي تو
دلي آشفته تر از زلف آن آشفته مو دارم
دلش بيهوده مي خوانم كه جاي دل عدو دارم
دلي ديوانه وش. سركش. پريشان. تنگ.پر آتش
كه از تنگي نمي گنجد در آن جز ياد او دارم
بي منت و سوال مرا بوسه اي ببخش
بوسد مگر نه خار رخ دلگشاي گل
کعبه منم، قبله منم، سوی من آريد نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسيد مرا
پرتو ديدار خوشش تافته در ديده من
آينه در آينه شد: ديدمش و ديد مرا
از سر کُشتهی خود میگذرد همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد!
من امشب خبر ميكنم درد را
كه آتش زند اين دل سرد را
بس پای حسابم قدح و جام نوشتند
هر بار گناه همه را پام نوشتند
روزی که سند خورد کبود تن این خاک
تنها دل من بود که بی نام نوشتند
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر کار آخر شد
آن همه ناز و تعنم که خزان می فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است
که راحت دل رنجور و بیقرار من است
بخواب در نرود چشم بخت من همه عمر
گرش بخواب بینم که در کنار من است
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه ی پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلیِ صفاتم دادند
هر شبم ناله و زاریست که گفتن نتوان
گریه از دوری یاریست که گفتن نتوان
بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا
روز روشن شب تاریست که گفتن نتوان
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
شب آمد دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
من ز یک برق نگه بیمار و مجنونت شدم
ناله های شعر من گوید که بیمارم هنوز
زیبا ترین ستاره ی شبهای ما بیا
ای آفتاب روشن دلهای ما بیا
دیگر به هیچ کس نتوان گفت راز دل
ای راز دار دل شیدای ما بیا
می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی
واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی
لاشه های خون آلود روی دار می پوسند
وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی
كوچه اي و من دوباره از تو خواهش مي كنم
تو مي روي و رد پايت را نوازش مي كنم
گفتم شبي تكليف چشمم را مشخص كن و تو
گفتي صبوري كن كه دارم آزمايش مي كنم
دست در ديوانگي بايد زدن
آزمودم عقل دورانديش را
بعداز اين ديوانه سازم خويش را
هرچه غير شورش و ديوانگي ست
اندراين ره دوري و بيگانگي ست
هر كه در او نيست از اين عشق رنگ
نزد خدا نيست به جز چوب و سنگ
عشق برآرد ز هر سنگ آب
عشق تراشيد ز آينه رنگ
ما آتش عشقيم كه در موم رسيديم
چون شمع به پروانه مظلوم رسيديم
يك حمله مردانه مستانه بكرديم
تا علم بداديم و به معلوم رسيديم
ساقي بده پيمانه اي زان مي كه بي خويشم كند
بر حسن شور انگيز تو عاشق تر ازپيشم كند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بيگانه از خويشم كند
از زندگانيام گله دارد جوانيام
شرمندهي جواني از اين زندگانيام
من از چشمان خود آموختم رسم محبت را
كه هر عضوي به درد آيد، به جايش ديده ميگريد
نگذار خاطراتش در من فسیل گردد
من را بسوز ای عشق، دردت به جانم ای درد!
دنیا شنیده بود که من شعر می شوم
ناچار روی سینه ی من دست رد گذاشت
اینجا به دنیا آمدم، در سرزمینی سوخته
اهل همین آبادی ام، اهل زمینی سوخته
خورشید آتش می زند در شهر من محصول را
پاییز هنگام درو، وقتی بچینی، سوخته