من آمنه محمدی هریس هستم بیست و هفت ساله از تبریز...بازم بگم؟:11:نقل قول:
Printable View
من آمنه محمدی هریس هستم بیست و هفت ساله از تبریز...بازم بگم؟:11:نقل قول:
عالیه
مرسی وسترن
الان دیگه کم کم داره شخصیتای اصلی و سرنوشتساز داستان وارد می شن منتظر ادامه ی رمانت هستیم..........
مرسی عزیزم.ادامشو کی میزاری؟نقل قول:
من آمنه محمدی هریس هستم بیست و هفت ساله از تبریز...بازم بگم؟ [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نمی خوای ادامه ی رمانتو بذاری یه شده چیزی نذاشتی.................
منتظریم.........
ببخشید که خیلی فوضولی میکنم وسترن جون.دانشجویی؟رشتت ادبیاته؟
تری بالای سرش ایستاده بود و با نگرانی به آلیس نگاه می کرد :(خب؟می تونید بفهمید چی شده؟)
آلیس فشار سنج را از بازوی ساشا باز کرد:(فشارش به طرز عجیبی پایین افتاده غیر از عامل عصبی باید یه علت دیگه هم باشه!)
رافائل با دلسوزی گفت:(فشار عصبی چرا؟)وبه متیوس نگاهی انداخت:(فکر کنم نباید مجبورش می کردیم!)
ریمی بجای متیوس پیش آمد:(ما از کجا می تونستیم بفهمیم؟)
آلیس روبه کترین کرد:(یه سرنگ بده)و رو به آنها اضافه کرد:(مساله شماها نیستیدبنظر میاد خودش از فضای بیمارستان خوشش نمیاد!)
متیوس با تمسخر گفت:(تا این حد که با قرار گرفتن توی این فضا بیهوش بشه؟)
کترین سرنگ را با دستپاچگی به آلیس داد آلیس متوجه او نبود.وجود ساشا در کنارش کل افکارش را در برمی گرفت:(فکر کنم بیهوش شدنش دلیل دیگه ای داشته باشه!الان یه آزمایش کوچیک می گیرم می فهمیم!)
رافائل به بچه ها اشاره داد:(خب پس بهتره ما مزاحم خانم پرستار نباشیم!)
نگاه ها به سوی کترین برگشت که با چشمان از حدقه در آمده داشت به کار آلیس نگاه میکرد.ریمی به شوخی گفت:(اتفاقا ما اومدیم مزاحم خانم پرستار بشیم!)
آلیس با تعجب سربلند کرد:(چی شده؟)
رافائل با عجله سرتکان داد:(نه شما نه!ما می خواستیم کمی وقت خانم مورا رو بگیریم!)
کترین با شنیدن نامش بیشتر هل کرد:(من؟من!چرا؟چیزی شده؟آقای لیمپل شما رو فرستاده؟)
ریمی نزدیک تر رفت و پچ پچ وار گفت:(ما فقط می خواهیم علت اخراج شدن شما رو بدونیم )
کترین بیشتر ترسید:(چرا؟مگه این به شما مربوطه؟)
اینبار رافائل پیش رفت:(نه اصلاً...فقط ما حس می کنیم باید به خبر اخراج شدن خانم بارتل مربوط باشه، درسته؟)
کترین سرش را بی اختیار به علامت بله تکان داد و به سرعت پشیمان شد:(البته نگید که از من شنیدید!؟)
ریمی با تمسخر گفت:(تو که چیزی نگفتی ما بشنویم!)
حواس متیوس در پشت پرده مانده بود.میدید که دخترها دور میز نشسته ،منتظرند وهیچکدام چیزی نمی خورد.انگار همگی از ورود ناگهانی پسرها حس کرده بودند باید مساله ای جدی درکار باشد و ترسیده بودند و در آن میان میراندا چشم بر او که از پرده بیرون ایستاده بود دوخته آماده سوال کردن بود.متیوس بناچار قبل از ادامه پیدا کردن بازجویی ریمی ورافائل رو به آندو کرد:(بچه ها فکر کنم ما مزاحم خانمها شدیم بهتره بریم یه جای دیگه...)
ریمی غرید:(خل شدی؟نمی تونیم از اینجا بیرون دربیاییم تو برو سردخترا رو گرم کن به حرفامون گوش ندند!)
متیوس از بی احتیاطی او عصبی تر شد:(هیش!چرا داد میزنی؟)
کترین از ترس داشت سکته می کرد:(من اصلا نمی فهمم شما با من چکار دارید؟چرا باید با شما حرف بزنم؟موضوع چیه؟)
ریمی می خواست جواب بدهد که ناتالی پرده را دور زد و آمد:(بهتره بریم انباری ...پشت این اتاقه!)
تری با ذوق گفت:(شما خبر نگار جزیره اید درسته؟)
ناتالی سر تکان داد وبه اشاره او رافائل وریمی وتری وحتی خود کترین با خیال راحت در پی اش روان شدند.متیوس همچنان چشم در سالن گفت:(شماها برید من پیش ساشا می مونم!)
آلیس می خواست بگوید(ساشا به تو نیازی نداره لطف کن تنهامون بذار)که خود متیوس به سرعت از پشت پرده در آمد وبه سالن اصلی برگشت.میراندا با دیدن او از جا بلند شد و خندان رو به دخترا کرد:(بچه ها این....)
متیوس با یک غرش به موقع مانع شد:(خانم فارگو میشه یه لحظه بیایید!)
میراندا با تمسخر خندید:(اوه اوه خانم فارگو؟چت شده متیوس؟)
متیوس خود را رساند بازوی او را چسبید و آنچنان محکم به سوی در دستشویی کشید که فریاد میراندا از درد درآمد!بتسی وسوفیا وسونیا با ترس به هم نگاه کردند و بعد از ورود آندو به دستشویی و بسته شدن در ترسشان اوج گرفت بطوری که سوفیا نتوانست تحمل کند و گفت:(بچه ها بهتره بریم میترسم چیزی باشه که بودنمون اینجا پای مارو هم به خطر بیندازه!)
سونیا با خواهرش موافق بود اما بتسی نه!حواس بتسی هم در پشت پرده به انتظار بازگشت رافائل مانده بود:(نه شماها برید...من می مونم کمک آلیس!)
سوفیا غرید:(دختره خل!می دونستم عاشق شدی !)
بتسی با وحشت اشاره داد ساکت باشد اما در آندو نای خندیدن نمانده بود.هر دو به سرعت از پشت میز خارج شدند وبه سوی در دویدند...
انباری تاریک وتنگ و بدون پنجره بود.ناتالی کلید برق را زد ودر را پشت سرشان بست.پسرها از این احتیاط ناتالی خوششان آمد ونگاه تحسین برانگیزی به هم انداختند اما کترین میلرزیداوکه اولین بار بود در محاصره و مقابل دید ومرکز توجه سه پسر جذاب قرار گرفته بود آنچنان هل شده بود که نمی توانست لب باز کند چه خوب که ناتالی هم آنجا بود:(خب آقایون موضوع چیه؟)
با این حرفش توجه آن سه به سوی او برگشت.رافائل گفت:(موضوع خاصی وجود نداره ما فقط می خواهیم بدونیم چرا خانم بارتل اخراج شدند؟)
ناتالی بجای اینکه بپرسد چرا ،گفت:(فکر می کنید اخراج شدنش ربطی به لیست شما داره؟)
هر سه آنچنان شوکه شدند که نتوانستند جواب بدهند.کترین عصبانی شد:(خل شدی ناتالی؟چرا گفتی!)
ناتالی با تمسخر گفت:(احمق نباش دختر!فکر میکنی اینا چرا سراغت اومدند؟نمی بینی همشون از افراد داخل لیست هستند!)
رافائل کمی گرفته شد:(شما موضوع رو از کجا می دونید؟)
ناتالی با افتخار گفت:(لیست شاگردان همیشه اول بدست ما میرسه یعنی اول کترین که اونا رو وارد دفتر بکنه بعد من که توی روزنامه معرفی بکنم!)
بنظر می آمد ریمی از مطلع بودن او خوشحال است:(خب پس بدون حاشیه چینی بریم سر اصل مطلب!ظاهرا خانم بارتل به چیزایی شک کرده بود وما فکر می کنیم شاید...)
کترین که از اعتراف ناتالی جرات گرفته بود حرفش را برید:(بله اون متوجه لیست شده بود وبه همین خاطر اخراج شد!)
تری با وحشت به آندو نگاه کرد:(پس حدسمون درست بود!)
ریمی رو به کترین کرد:(چطور شما فهمیدید؟میشه از اول بگید؟)
متیوس حتی بعد از بستن در هم ،بازوی میراندا را رها نکرد برعکس محکمتر فشرد وبا چشمان پرخشم با او زل زد:(من بهت چی گفته بودم؟نگفتم به کسی از رابطه ما حرف نزن؟هیچی معلوم نکن... لو نده؟)
میراندا اینبار نگران شده بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت:(آخه چرا؟اونا دوستای صمیمی من هستند و..)
متیوس قصد نداشت بازوی اورا رها کند.اینبار مچ دست دیگر میراندا را گرفت تا نتواند بازویش را از چنگ اودربیاورد:(خوب گوش کن ببین چی میگم،ما فقط همکلاسی قدیمی بودیم همین!ببین میراندا ما رو نباید بشناسند وگرنه توی دردسر می افتیم !)
میراندا دست از تقلا کردن برداشت وبا چشمان ناباورش به متیوس خیره شد:(چی؟چه دردسری؟چرا؟)
متیوس با دیدن آرام گرفتن او ،رهایش کرد و آهسته تر ادامه داد:(ببین توی جزیره اتفاقاتی داره می افته وممکنه پای ماها وسط بیاد اگه مارو بشناسند برای بستن دستامون ممکنه از همدیگه استفاده کنند می فهمی چی میگم؟در هرصورت باید احتیاط کنیم تا در خطر نیفتیم...)
میراندا بالاخره متوجه جدیت شرایط شد:(موضوع چیه؟به منم بگو!)
متیوس گفت:(مشکل اینه من خودمم هم هنوز نمیدونم ما بچه ها به چیزایی شک کردیم در اولین فرصت که فهمیدم موضوع از چه قراره بهت میگم اما لطفا تا اون موقع بیا احتیاط کنیم باشه؟ممکنه این خواهش منو عملی کنی؟)
میراندا با ذوق از اینکه به نوعی با متیوس وارد ماجرایی شده است گفت:(چشم عزیزم هر چی تو بگی!)
متیوس به در اشاره کرد:(حالا میری به دوستات میگی متیوس و من از دوران مدرسه با هم مشکل داریم والان داشت دعوام میکرد!)
میراندا ناراحت شد:(یعنی چی؟اگر پرسیدند چرا چی بگم؟)
متیوس باز هم بازوی اورا چسبید:(این مشکل توست!تو بلدی... یه بهانه پیدا کن طوری وانمود کن که بدونند منو تو دیگه با هم رابطه وکاری نداریم وحتی از هم متنفریم فهمیدی؟)
میراندا با بیمیلی سرش را به علامت قبول تکان داد .متیوس دستش را پس کشید:(آفرین دختر خوب!)
می خواست در را باز کندکه میراندا مانع شد:(یعنی ما دیگه همدیگه رو نمی بینیم؟)
متیوس از نگاه غمگین او ناراحت شد و لبخند کوچکی زد:(البته که می بینیم...توی کلاسها سالن غذاخوری...ولی مثل دو بیگانه...لطفاً درکم کن میراندا،شاید این فقط یه مدت طول بکشه شاید از جزیره رفتیم اونوقت می تونیم بازم راحت با هم بگردیم...تا روزی که این مشکل برطرف بشه ،باشه؟)
میراندا بالاخره قانع شد ولبخند مهربانی تحویلش داد:(باشه...پس تا اون روز...)
و به آرامی دستهایش را دور کمر متیوس انداخت و بغلش کرد.متیوس اینبار اورا با خشم از خود نراند.برعکس او هم موهای میراندا را نوازش کرد وگفت:(تا اون روز....)
خسته نباشی تا اینجا که داره عای پیش میره......
منتظر ادامه ی رمان هستیم........
بچه ها چرا دیگه نظر نمی دید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تایپیک رفته بود صفحه ی دوم:13:
ایول داستانت خیلی عالیه چرا دیر دیر میذاری خوشت میاد مارو منتظر میذاری
وقتی هر دو از دستشویی در آمدند، از نگاه متعجب بتسی شرمگین از هم فاصله گرفتند.میراندا با عجله گفت:”پس سوفیا وسونیا کجا رفتند؟”
بتسی شانه هایش را بالا انداخت:”نمی دونم... حس کردند مزاحم شدند وگفتند بهتره برند!”
میراندا با طعنه گفت:”خب تو چرا نرفتی؟”
بتسی هل کرد:”من....من منتظرم ببینم اگه کسی چیزی نمیخوره وسایلها رو جمع کنم ببرم آشپزخونه!”
میراندا که جواب منطقی گرفته بود شرمگین شد:”البته که کسی تو این موقعیت دیگه چیزی نمی خوره!جمع کن ببر!”
بتسی به حرف او از جا بلند شد تا میز را جمع کند.متیوس به میراندا اشاره داد اورژانس را ترک کند.به محض رفتن او،متیوس خود را به میز رساند و به بتسی گفت:”اجازه بدید کمک کنم”
بتسی جواب مثبت نداده،متیوس مشغول کار شد.
وقتی همگی از انباری در آمدند شنیدند که آلیس دارد با تلفن حرف میزند:”لطفاً عجله کنید....من نمی تونم بفهمم مشکل چیه!”
رافائل نگاه پر خشمی به ریمی انداخت و ریمی لبخند شرمگینی زد:”مگه کف دستمو بو کرده بودم؟”
آلیس با گذاشتن تلفن رو به کترین داد زد:”گوشی رو بیار “
و به سوی تخت ساشا دوید.بتسی ومتیوس هم متوجه وخامت اوضاع شدند و خود را به جمع رساندند.ناتالی که دستپاچگی کترین را دید به کمک دوید و گوشی را از دستش قاپید برد و خودش به گوش آلیس زد:”می خواهی برم دنبال دکتر؟”
آلیس با دستهای لرزان شروع به باز کردن دکمه های بلوز ساشا کرد:”لزومی نداره خودش داره میاد...”
وبه محض گشودن بلوز، همگی با دیدن سینه لختش که رد سرخی بر روی قلبش داشت پی به حقیقت تلخی بردند.آلیس نالید:”این...خط بخیه است!”
بتسی بی اختیار بغض کرد:”اوه بیچاره!یعنی قلبش عمل کردند؟”
آلیس از بس شوکه وناراحت شده بود بدون کنترل رو به همه غرید:”میشه دست و پام نپیچید وبرید بیرون؟”
بتسی حس کرد فقط منظورش اوست وبا عجله عقب دوید:”اگه کسی چیز نمی خوره برگردم آشپزخونه!”
ناتالی قبل از آنکه احتمالا کسی بخاطر حرف مسخره اش سر او داد بزند گفت:”نه عزیز بریم جمع
کنیم!”
رافائل منظور او را فهمید و به عنوان موافقت رو به ریمی کرد:”تو هم برو کمکشون کن!”
ریمی به متیوس اشاره کرد:”چرا من؟اون بره!قبل از ما که بدجوری مشغول بود!”
متیوس بی اهمیت به طعنه او همراه ناتالی وبتسی به سالن اصلی برگشت.رافائل به تخت نزدیک شد وبه آلیس گفت:”می تونید بفهمید مشکل چیه؟یعنی قلبش؟”
آلیس ناامیدانه گوشی را از گوشش درآورد:”بله خیلی ریتم عجیبی داره تاحالا توی عمرم چنین چیزی ندیدم!”
تری هم با نگرانی به تخت نزدیک شد:”به کمک احتیاج ندارید؟”
آلیس با گیجی تکرار کرد:”نه الان دکتر میاد!”
ریمی گفت:”نشنیدید خانم پرستار چی گفت؟بهتره مزاحمش نشیم!”
تری با ناباوری رو به او کرد:”اما پس ساشا...هممون نگرانیم!”
آلیس با عجله گفت:”نه مساله ای نیست...میتونید بمونید”
ریمی به تعارف او گوش نکرد رو به کترین کرد:”بازم از همکاری شما متشکرم خانمها...با اجازه!”
وبه رافائل نگاه کجی انداخت :”من میرم خبری شد به من بگید!”
تری شوکه شد:”داری میری؟یعنی ساشا...”
ریمی با خروج از پشت پرده،حرف او را در دهانش گذاشت.متیوس یکی از سبدهارا برداشته بود:”اونیکی رو هم به من بدید!”
بتسی با خجالت خندید:”میتونم بیارم اونقدرها هم سنگین نیست!”
ریمی دست بر روی قلبش گذاشت:”خدایا چه عاشقانه!”
متیوس نگاه پرخشمی به او انداخت وریمی با بی خیالی پیش آمد سبد را از دست بتسی گرفت وگفت:"بریم عزیزم"
***
باز هم نامش در خوابگاه طنین انداخت:”بنجامین بروگمان دفتر مدیران”
نفس بنجامین در گلویش حبس شد.جوزف که پشت میز تحریر اتاق نشسته بود وچیزی مینوشت با شنیدن این صدا رو به بنجامین که بر تختش نشسته بود وتمرین نقاشی میکرد،کرد:”موضوع چیه بنی؟”
بنجامین وانمود کرد صدایی نشنیده:”چی؟”
بلندگو برای بار دوم صدا کرد:”بنجامین بروگمان دفتر مدیران!”
جوزف بر او خیره شد:”دفعه قبل چکارت داشتند؟”
بنجامین هل شد:”هیچ...نمی دونم...یعنی می گفتند پرونده ام مشکل داره اما...”
جوزف بالاخره نگران شد:”چه مشکلی؟”
بلندگو باز هم تکرار کرد.بنجامین آنچنان وحشت کرده بود که چهار دست وپا از تخت پایین پرید:”بذار برم بینم ایندفعه چی میگند..میام میگم چی شد!”
اینبار با شجاعت وسرعت قدم بر می داشت.می دانست مایرن چرا صدایش میکرد اما دیگر نمی ترسید چون می دانست تا وقتی مایرن به او محتاج است و البته از ترس لو رفتن محال است به او صدمه بزند وقتی جلوی در رسید مثل دفعه قبل کسی در را باز نکرد.پس در زد و صدای خسته کوین از داخل شنیده شد:”بیا تو!”
وارد شد.کوین پشت میزش لم داده بود و دو نفر در دو طرف میز مقابلش بر صندلی نشسته بودند.بنجامین با دیدن آندو جوان بیگانه خونسردی راکه با هزار امید کسب کرده بود از دست داد ودلهره ای منطقی جایش را گرفت.چطور فراموش کرده بود مایرن همیشه برگ برنده را پیدا میکرد.کوین از شکستن ناگهانی نگاه بنجامین فهمید موفق شده و لبخند آرامی به لب آورد:”خب آقای بروگمان عزیز...خوش اومدید،فکر کنم می دونید برای چی صداتون کردم...”
بنجامین از لحن رسمی او تعجب کردآیا واقعا قصد داشت در مقابل آنها صحبت کند؟کوین شک او را به سرعت تبدیل به یقین کرد:”خب بذارید من بگم...آیا اون دستگاهی که بهتون دادم مشکلی پیدا کرده؟”
بنجامین با تردید سر تکان داد:”شاید..نمیدونم!”
کوین رو به یکی از آندو کرد:”شاید بهتر باشه یه کنترلی بکنیم”
همان شخص با نگاه او از جا بلند شد وبه سوی بنجیامین رفت .بنجامین با فکر اینکه واقعاً قصد کنترل میکروفن را دارد کمی خود را عقب کشید چون او بارها دستورات مایرن را شنیده بود اما عمل نکرده بود واگر کنترل میکردند ومی فهمیدند دروغ گفته...فرصت نکرد به چیز دیگری فکر کند پسرک قصد کنترل میکروفن را نداشت دست انداخت کت او را درآورد.بنجامین منظورش را از این کار نفهمید تا ممانعت کند وقتی پسرک دست انداخت تا دکمه آستین او را باز کند کمی ترسید:”چی شده؟چکار می خواهید بکنید...”
کوین رو به دیگری اشاره کرد:”میشه کمک کنی کارشون زود تموم شه”
دیگری هم بلند شد و جعبه باریک فلزی از جیب درآورد.شخص اولی آستین او را تا بازویش بالا زد.بنجامین حدس زد چکار می خواهند بکنند اما شوکه تر از آن بودکه بتواند مقابله کند.وقتی شخص دوم جعبه را باز کرد،چشم بنجامین به سرنگ و شلنگ افتاد و در حدسش مطمئن شد!تقلایی کرد خود را رهانید وبه سوی در دوید اما نرسیده به در یکی از آندو از عقب بر رویش پرید و او را بروی سینه کف اتاق پرت کرد...
ادامه بده. کارت عالیه
رمانت عالی داره پیش میره .....
منتظر ادامه ی اون هستیم ..........
داستان تا حدودی قابل پیش بینی نیست و این ما رو جذب کرده......:46:
آمنه جون بیا دیگه.مردیم ما.چرا این قدر دیر به دیر تایپ میکنی؟
عزیزان من واقعا شرمنده شما شدم راستش یک کار دستمه باید این تموم شه بتونم تمرکز داشته باشم بعد از اون قول میدم یک روز در میون داستان رو بذارم
ما منتظرت میمونیم...
با ارامش به کارت برس......
سلام دوست عزیز من اون دوتارمان روکامل واین یکی روهم تاجایی که نوشتی خوندم بهت به خاطر استعدادت تبریک میگم امیدوارم هرروز موفق ترازدیروز باشی همشهری
اولین تشخیص دکتر ،پایین آمدن غیر طبیعی فشار خون ساشا بود.وقتی سرم تزریق شد،رافائل رو به تری کرد:”خب خدارو شکر چیزی نبوده می تونی بری ،من پیشش می مونم...”
حرفش تمام نشده آلیس رو به دکتر کرد:”اما ریتم قلبش خیلی خاصه... می ترسم مشکلی در قلبش باشه میشه یه معاینه بکنید؟”
دکتر لبخند زد:”آفرین آلیس!پیشرفت خوبی کردی!”
آلیس بسکه نگران ساشا بود ،برای اولین بار توجهی به تعریف دکتر نکرد.ملافه را از روی ساشا کنار زد و سینه لختش را نشانش داد:”می بینید؟..اینطور که معلومه جراحی قلب داشته”
دکتر سرتکان داد و گوشی را به گوشش زد.دقایقی هر پنج نفر به چهره دکتر خیره شدند.نگاه نگران دکتر گویای جدی بودن حقیقت بود.کترین تحمل نکرد و پرسید:”چی شده آقای دکتر؟”
دکتر گوشی را از گوشش درآورد:”حق با توست آلیس...اینطور که من استنباط کردم...پیوند قلب داشته!”
ناتالی با دلسوزی زمزمه کرد:”بیچاره توی این سن کم...”
دکتر حرفش را کامل کرد:”نه قلب طبیعی!قلبش باید مصنوعی باشه!”
عرق سردی بر پیشانی ها نشست!تری باناباوری به رافائل نگاه کرد.رافائل نفس تلخش را بیرون داد و کترین برای نشستن بدنبال صندلی چشم گرداند.دکتر هم به نوبه خود شوکه بود:”اما آخه اینو باید به من گزارش می دادند!چنین بیمارانی باید تحت نظر باشند باید برنامه خاص خوردن وخوابیدن داشته باشند!”
رافائل با تردید جلو رفت:”آیا خطر جدی براش وجود داره؟”
دکتر نگاه سختی به او انداخت:”البته!به هرکسی قلب مصنوعی پیوند زده نمیشه!کسانی که مرگشون صددرصد باشه چنین عمل خطرناکی رو به جون می خرند!”
آلیس لب باز کرد سوالی را که داشت دیوانه اش میکرد بپرسد که ناتالی پیشقدمی کرد و پرسید:”و بعد از عمل این درصد تا چه حد کم میشه؟”
دکتر از روی احتیاط نگاهی به ساشا انداخت و وقتی مطمئن شد بیهوش است به آهستگی گفت:”فوقش بیست یا سی درصد کم میشه نه بیشتر!”
اشک ناگهانی در چشمان آلیس پر شد.دکتر رو به کترین کرد:”تو باید پرستار تازه کار باشی؟”
کترین که براثر اتفاقات افتاده و چیزهایی که آنروز شنیده بود،گیج ومنگ بود پیش رفت ودست داد:”بله آقای دکتر!من کترین مورا هستم”
دکتر به خنده افتاد:”خوشوقت شدم...می خواستم بگم اگر غیر از شما و آلیس کاری ندارند فکر کنم بهتر باشه مریض رو تنها بذاریم تا در سکوت وآرامش استراحت کنه.”
رافائل وتری و ناتالی با عجله معذرت خواستند و اورژانس را ترک کردند.جلوی در ناتالی متوجه حال گرفته آندو شد وگفت:”می دونم برای شما حقیقت تلخی بود اما بنظرم بهتره این موضوع بین خودمون بمونه و به کسی نگید حتی خودش!چون اگر می خواست خودش می گفت...”
رافائل سرش را به علامت قبول تکان داد:”البته...متوجه هستیم چی دارید میگید.از تذکرتون متشکرم!”
ناتالی لبخند گرمی زد:”و بازم اگر کاری داشتید من در خدمتم!”
هر دو تشکر کردند و در حالی که به دور شدن ناتالی نگاه می کردند، تری زمزمه وار گفت:”تو امید داری هر نه نفر ما بتونه سالم از اینجا بیرون بره؟”
رافائل نفس عمیقش را با آه تلخی بیرون داد:”نه!”
***
با صدای تاق تاق در از جا بلند شد. یک عده جوان پشت در بودند:”از بروکلین خبری شد؟”
ونیز حس کرد اگر یک بار دیگر نامش را بشنود فریاد خواهد کشید اما به سختی خود را کنترل کرد وگفت:”نه هنوز!”
وقبل از آنکه چیز بیشتر بپرسند راه خود را باز کردواز پله ها به پایین روانه شد.تحمل ماندن در اتاق خالی را نداشت.بی اختیار می رفت ساشا را پیدا کند که در پای آخرین پله همان جوان نحیف را دید.بنجامین باور نمی کرد کسی متوجه او بشود چون ورقی از تابلو اعلانات کنده بود و وانمود می کرد قدم زنان می خواند در حالی که چهره دردکش وگریان خود را پشتش مخفی کرده بود وسعی می کرد هر چه سریعتر خود را به اتاق برساند واستراحت کند هرچند در ذهنش نگران جوزف بود اگر حال او را می دید حتما مشکوک میشد..پس کجا باید می رفت؟ اما ونیز راهش را بست:”هی!تو بروگمان هستی درسته؟”
بنجامین مجبور شد بایستد اما از ترس بعض گلو فقط سر تکان داد.ونیز با دیدن چهره خیس ورنگ پریده و چشمان خمار او ترسید:”حالت خوب نیست؟”
بنجامین باز هم سرتکان داد و به دروغ گفت:”بدجوری سرما خوردم!”
ونیز با نگرانی گفت:”کمک احتیاج داری؟”
بنجامین به سختی لبخند زد:”کافیه خودمو به اتاقم برسونم ..استراحت کنم زود درست میشم!”
ونیز بازوی اورا گرفت:”اوه اتاق شما طبقه چهارمه!بیا بریم اتاق ما!طبقه دومه!حالت خوب شد برمی گردی اتاقت!”
بنجامین کم مانده بود از خوشحالی او را بغل کند:”آه عالی میشه!ممنونم!”
ونیز هم بخاطر خارج شدن از تنهایی خوشحال شده بود ...وقتی به اتاق رسیدند،بنجامین خود را بر یکی از تخت ها انداخت و ونیز که با دیدن بدحالی او نگران تر شده بود گفت:”تو بمون من برم بینم برات قرصی چیزی می تونم بگیرم بیام؟!”
وقبل از آنکه بنجامین مخالفت کند از اتاق خارج شد.بنجامین قصد مخالفت نداشت.می خواست تنها بماند می خواست بگرید.به محض بسته شدن در بغضش ترکید اما به موقع یاد میکروفن ها افتاد صورتش را بر بالش فشرد وسعی کرد در دل بگرید.چقدر تلخ بود که حتی نمی توانست به راحتی بگرید.هنوز حس می کرد سوزن در بازویش مانده.یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاید؟یعنی با همین یک سوزن معتاد شده بود؟اگر مقابل جوزف بدحال میشد چه؟اگر نیاز پیدا می کرد چه؟تا آن حد که برود وبه پای مایرن بیفتد؟اگر مجبور میشد همه چیز را لو بدهد؟چه بلایی سر جوزف می آمد؟دیگر نتوانست نفسش را حبس کند.بغضش بدتر وبلند تر ترکید وهای های شروع به گریستن کرد.
***
وقتی چشم گشود اولین چیزی که دید میله سرم بود با تعقیب میله متوجه بازویش شد و بعد آلیس که با روپوش سفیدش جلوی قفسه سرپا ایستاده بود و بر پرونده ای چیزی می نوشت و بناگه متوجه شد کجاست!با یک جهش از جا پرید.آلیس ترسید اما با دیدن بهوش آمدن او خوشحال شد:”سلام!”
ساشا بجای جواب دادن مثل دیوانه ها ملافه را از رویش کنار زد واز تخت پایین پرید.کترین که آنطرف بر صندلی نشسته بود و کتاب می خواند با این حرکت وحشتزده داد زد:”نه!سرم!”
ساشا متوجه شلنگ سرم شد که از آنطرف تخت به اینطرف کشیده شده بود و با خشونت از روی دستش کند.خون بر تخت پاشید وباعث جیغ کشیدن هر دو دختر شد!آلیس می دانست باز هم می خواست فرار کند پیش دوید:”نه شما باید تا تموم شدن سرمتون بخوابید!”
اما ساشا انگار که در اتاق گاز قرار دارد،به نفس زدن افتاد:”نه....من...باید برم...”
ومثل وحشی ها به سوی پرده پرید با کنار زدن در را دید وشروع به دویدن کرد.تا بجنبند خود رابیرون انداخت و دوان دوان دور شد...
سلام خوشحالم که این دفعه من نفراول بودم که رمانت رو خوندم
امیدوارم مشکلت حل شده باشه
***
تا بیرون از خوابگاه به هر کس می رسید می پرسید:”بنجامین رو ندیدی؟”
و چون جواب مثبتی نگرفت ،یکراست به دفتر رفت.در آنجا هم کسی بنجامین خبر نداشت در حقیقت کسی از صدا شدنش به دفتر هم مطلع نبود.شک جوزف عمیق تر شد.اینبار زد بیرون.جوانان برای کلاس عصر آماده می شدند.همه بیرون بودند و پیدا کردن بنجامین از میان آنها سخت تر شده بود.همچنان که می گشت در دل به خود فحش می داد.می دانست آوردن بنجامین اشتباه بزرگی بود.با اینکه از بچگی سعی کرده بود به او کمتر نزدیک شود تا محبت او را جلب نکند باز هم شکست خورده بود.اینرا هم می دانست هر کس جای بنجامین بود حتی خودش،با آن خلای عمیق وجدی و پر نشدنی زندگی اش، بیشتر وابسته میشد...چکار باید می کرد؟پر کردن آن خلا ها کار راحتی بود چون بنجامین بچه قانعی بود اما آیا اینکار درست بود؟لحضه ای ایستاد و به نزدیک ترین درخت تکیه زد.دردی در سینه حس میکرد.یا خلای خودش؟محال بود پر شوند ولی اگر با بنجامین پر میکرد؟یعنی مثل خانواده اش او را هم به مرگ سوق میداد؟مگر نه اینکه در حال حاضرهم اورا به سوی مرگ هل میداد؟نگاهش وحشیانه شد.باید اورا هر چه سریعتر پیدا میکرد و برای نجاتش از مرگ کاری میکرد!
بناگه جوانی از دور دستها فریاد کشان پدیدار شد:”یه جسد....اونجا...یه جسد هست....یکی رو کشتند!”
زانوهای جوزف شل شد وپای درخت نشست!همهمه ای افتاد وجوانان به سوی پسرک وجهتی که اشاره میکرد پراکنده ودوان شدند.جوزف به سینه چنگ زدو برای اولین بار اشک در چشمانش حلقه زد..نه خدایا بنجامین نباشه!اینو دیگه ازم نگیری؟صداهای نامفهمومی شنید....”اون پسره اس...بروکلین!”
نفس داغ جوزف با یک آه از گلو در آمد و قطره داغ تر اشک بر گیجگاهش غلطید”خدا ...ممنونم!”
ونیز در راه برگشت به اتاقش بود.در نیمه راه از گرفتن دارو منصرف شده بود.بهتر میدید بنجامین معاینه بشود بعد اگر دکتر نسخه ای نوشت بر طبق دستور پزشکی دارو بدهند چون می دانست شرایط نه نفرشان طوری بود که باید به هر اتفاق و حالی دقت می کردند!بناگه متوجه جوانان سالن شد که به سوی بیرون می دویدند.اهمیت نداد.دوست داشت هر چه سریعتر به اتاقش پیش بنجامین برسد.در حقیقت غیر از حس تنهایی ،تا حدودی نگرانش هم شده بود که یکی در حین رد شدن از کنارش بازوی او را گرفت:”داداشت رو پیدا کردند...”
ونیز با گیجی ایستادجوان ادامه داد:”میگند بدجوری صدمه دیده!”
ونیز با بیخیالی گفت:”می دونستم!نشد این پسر یه بار...”
جوان با خشونت گفت:”بیا بریم!”
وخواست دست اورا بگیرد که ونیز دستش را پس کشیدوجوان با تعجب نالید:”شاید مرده باشه!نگرانش نیستی؟”
بی اختیار لبخند تلخی بر لب ونیز درخشیدکه جوان را ترساند!”خدای من!تو دیگه کی هستی!!!!”
وبا نفرت به ونیز تنه زد و رفت.لبخند ونیز عمیق تر شدو با خود زمزمه کرد:”پس بالاخره به جزایش رسید!”
وبا آرامش عجب وناگهانی وظالمانه ای که بر دلش افتاده بود به راهش به سوی اتاق ادامه داد...
جوزف هم مثل بقیه از دیدن آن تکه های پاره وخون آلود یونیفرم که تن بی جانی را در برداشتند،
احساس تهوع کرد اما به آن دو جوان شجاعی که برای در آوردنش به دره مرگ سرازیر بودند،پیوست!بروکلین یکی از نه نفرشان بود!صدای گریه دخترها بقیه را بیشتر می ترساند.همه پراکنده شده سعی میکردند کاری بکنند.دستکم ده نفر با هم به بیمارستان هجوم برده بودند تا کمک بیاورند. یک عده به سالن مدیران پناه برده بودند کسی را صدا کنند.یک عده به خوابگاه ها پخش شده بودند تا بقیه را خبر دار کنند.اولین نفر که به بروکلین رسید سر بلند کرد وداد زد:”زنده اس!”
جوزف یک تشکر دیگر در دل کرد.ووقتی بالاخره پیشش رسید از دیدن زخمهای دردناک که تمام تن و صورت بروکلین را پوشانده بوددرد قلبش بیشتر شد.آن دونفر دیگر برای بند کردنش می خواستند دست به کار بشوند که جوزف مانع شد:”شاید خونریزی جدی داشته باشه اول بذارید کنترل کنیم!”
وخودش خم شد ویونیفرم پاره پاره شده را که با هر تماسش جر می خورد،کلا از تن خون آلودش در آوردند.خدارا شکر تمام زخم ها یا سطحی بود یا خونریزی جدی نداشت غیر از زخمی که پیشانی اش را شکافته بود.یکی از آندو جوان پیشنهاد داد از تکه های یونیفرورم خود بروکلین استفاده کنند اما جوزف ترسید بخاطر کثیف بودن ،میکروب جذب کند پس خودش قسمت پایین بلوز سفیدش را پاره کرد و دور سر بروکلین محکم بست.بروکلین ثانیه ای به هوش آمد چشمانش را باز کرد چهره زیبای جوزف را دید ودوباره بست.جوزف که نسبت به آن دو جوان بزرگتر و هیکلش قوی تر بود زانو زد وگفت:”شما دوتا اینو بیندازید پشت من ببرمش!”
جوانان با دودلی بروکلین را بلند کردند:”می تونی؟سنگین نیست..کثیفه ها!؟”
جوزف اعتنایی به سنگینی وسبکی و کثیفی تن بروکلین نداشت.باید هر چه سریعتر اورا به اورژانس می رساندند پس بدون معطلی بازوهای بورکلین را دور گردنش انداخت از دوطرف به زانوهایش چنگ انداخت و بلند شد.ناله ای از گلوی بروکلین خارج شدودرد قلب جوزف به اوج رسید بطوری که بی اختیار داد زد:” نمی ذارم بمیری!”
ودیوانه وار شروع به بالا رفتن از سربالایی دره کرد.
ونیز تا رسیدن به اتاقش این آرامش را با خود داشت اما به محض گشودن در،با اتاق خالی مواجه شد.بنجامین تخت را هم مرتب کرده بود ورفته بود.نمی خواست وارد اتاق شود.آن آرامش تلخ داشت جایش را به نگرانی شیرینی میداد.نه او نمی خواست این مزه را حس کند.با خشم فوت کرد و سعی کرد باز هم لبخند بزند!بروکلین باید مجازات میشد!وارد اتاق شد.انگار که وارد گور شده بود دیوارها فشارش دادند.نه بابا محال بود اتفاقی برای بروکلین بیفتد!او جان سخت بود....با این فکر به خشم آمد.چرا باید اصلا فکرش را می کرد؟در حقیقت این چیزی بود که او همیشه می خواست...نبود؟پس چرا اینقدر داغون شده بود؟داغون شده بود؟!سوزش پلکهایش را حس کرد.بله داغون شده بود!فکر مرگ بروکلین تا دیروز وحتی تا دقیقه قبل آرامش بخش وحتی شادی آور بود اما حالا که داشت به واقعیت می پیوست متوجه میشد نه تنها آرامش وشادی بخش نبود،وحشتناک و دردناک بود.به دیوار چنگ انداخت و خود را سرپا نگه داشت.به خود فحش داددیونه شدی پسر؟آره اگه ناراحت شدن به مرگ برادر ،به از دست دادن تنها کسی که داشت،دیونه شدن بود او باید دیوانه میشد...چه درد سختی بود خدایا!سر بلند کرد و بکل دوربین ومیکروفن ها رو فراموش کرد وداد زد:”خدایا منو ببخش!”
وبرگشت ودیوانه وار خود را بیرون انداخت.
wowwwwwwwwwwwww
عالیه شده تا الان چند فصل شده؟؟
امنه جان کجایی؟
چشمام به صفحه خشک شدولی توهنوز نیومدی عزیزم
بی تابانه منتظرم
وسترن جان یه مدت نبودم الان که خوندم عالیه
خسته نباشی
امیدوارم همین طور عالی جلو بری
ممنون به خاطر همه زحمتتات
وسترن جان دوست عزیز
اریگاتو
خیلی وقته از اخرین پست من می گذره هیچ کس به اینجا سرنزده
وسترن جان واقعا دلم برای بنجامین می سوزه بیشترین ضرر ر تا الان به ان رسیده
منتظریما
ما را فراموش نکن
هر قدر که نزدیک تر میشدند قلب کترین محکمتر می کوبید.میدانست او بروکلین است ومی دانست حقش بود اینچنین مجازات بشود اما چه کسی این کار را کرده بود؟ممکن بودبالاخره تحمل ونیز سر آمده باشد؟هنوز ده قدم بیشتر مانده بود جوزف برسد که بچه ها با عجله راه را برایش باز کردندو کم کم سکوت حکمفرما شد.کترین دلش می خواست می توانست برود در دفتر روزنامه قایم شود چرا اینقدر بدشانس بود؟میدانست بارها در جزیره از این اتفاقات افتاده بود اما چرا آن روز وبرای این شخص؟آنروز اولین روز کاری او بود واین پسر...با رد شدن جوزف از کنارش آلیس از داخل صدایش کرد:”کترین بیا تو درو ببند!”
کترین پشت سر آندو داخل شد و باوجود ناتالی که برای ورود پیش می آمد در را از داخل بست!ناتالی چیزی نگفت اما از پشت شیشه در به نگاه کردن ادامه داد.باز همهمه بچه ها بالا گرفت اما اینبار برای دور شدن بود.جوزف ،بروکلین را به اولین تخت رساند وبه کمک آلیس،خواباند.کترین با دیدن صورت غرق خون وتن پر از زخم بروکلین باز قی کرد!نه محال بود ونیز اینقدر ظالم باشد!آلیس با دیدن حال او با خشم داد زد:”یا بیا کمک یا برو میراندا رو صدا کن!”
کترین خواست جواب بدهد که اینبار واقعا استفراغش آمد و به سوی دستشویی دوید!جوزف آستین هایش را بالا زد:”اگر کاری هست من کمک کنم!”
آلیس یک نگاه به چشمان سرد وسبز اما مهربان جوزف انداخت و بی اختیار نگاهش به ناتالی که از پشت شیشه نگاهش میکرد ،چرخید و نفس عمیقی کشید:”ممنون میشم !”
جوزف پتو را بر روی بروکلین کشید:”دکتر رو خبر کردید؟”
آلیس به پشت پرده اشاره کرد:”بله دارند دستاشونو میشورند ...!”
ناتالی دوست داشت باز هم عکس بیندازد اما دلش نمی آمد حتی لحظه ای نگاهش را از او بگیرد.حتی اگر از پشت شیشه باشد.بناگه با ضربه ای سخت به طرفی پرت شد !در باز شد وشخصی همچون باد به درون کوبید!کترین تازه صورتش را شسته بود برمیگشت که با دیدن ونیز سرجا ماند!ونیز هم با دیدن بروکلین سر جا ماند.یعنی این صحنه چیزی بود که او همیشه آرزویش را داشت؟یعنی الان باید راضی میبود؟دکتر وارد شد و به آلیس گفت:”برای عمل حاضرش کن!لازم نیس تکونش بدیم همونجا بخیه میزنیم!”
جوزف با دیدن آمدن دکتر سراغ ونیز رفت:”چیزی نشده!چند تا زخم سطحی!”
ونیز جوابی نداد .نگاهش همچنان به چهره خون آلود برادرش خیره شده بود و سینه اش بر اثر دویدن بی صدا بالا پایین میرفت.جوزف رو به دکتر کرد:”به کمک نیازه؟”
دکتر سر تکان داد:”نه ممنون!خودمون کافی هستیم میتونید برید!”
جوزف بازوی ونیز را گرفت:”بیا بریم بیرون!”
ونیز با خشونت دست اورا کنار زد وپیش رفت:”بروکلین...بروک!”
وتا بجنبند ونیز خود را به تخت رساند و دست بر سینه لخت برادرش گذاشت وتکانش داد:”بروک بیدار شو!”
همه وحشتزده شدند.دکتر غرید:”لطفاً این کار رو نکنید..شاید خونریزی داخلی داشته باشه و....”
ونیز در خودش نبود بلند تر داد زد:”بروک...بروک...بگو کی این کارو کرده بروک!”
آلیس هم داد زد:”نکن!”
جوزف به کمک دوید.کترین با دیدن این صحنه بی اختیار بگریه افتاد.بله محال بود کار او باشد!جوزف ونیز را از عقب گرفت ونیز برای رهایی تقلا میکرد در این همهمه ناله بلندی از گلوی بروکلین خارج شد:”من لیان نیستم!”
دستهای جوزف از کمر ونیز باز شد!ونیز دست از تقلا برداشت و آلیس از صدای او ترسید وعقب پرید!بروکلین بهوش آمده بود!چشمان نیمه بازش در اتاق می چرخید و ضجه میزد:”من لیان نیستم...نیستم”
آلیس با خشم رو به ونیز کرد:”از کارتون راضی شدید؟الان داره درد میکشه وما باید بی هوشش کنیم!”
دکتر کترین را صدا کرد:”زود اتاق رو حاضر کن !”
ونیز که جوابش را گرفته بود برگشت و به همان سرعت که آمده بود خارج شد.
از عکس العمل جوزف شوکه شدم
احتمال اینکه لیان سایه باشه زیاده و اینکه چرا با شنیدن این اسم جوزف تعجب کرد و..........
من بعضی وقتا میام اینجا و میخونم ...یکی در میون !
ولی به نظرم بهتر بود این تاپیک هم بره بالا و مهم بشه...:)
مریمی جان این تاپیک مهم ترین بخش این سایته من فقط همین قسمت فعالیت دارم و به
خاطر داستان های خوب وسترن عضو شدم
وسترن ان هروقت تونستی ادامه را بزار
معلومه که این نه نفر باید یه معجزه بشه که همگی سالم تا اخر داستان بمونند
وسترن یه کمکی به این بنجامین بکن دلم حسابی براش سوخت امیدوارم چیزیش نشه
چذا اینجا اینقدر خلوته
رمانت به جای حساس رسیده ولی از خودت خبری نیست .......
نمی خوای ادامه ی رمان رو بذاری؟؟؟؟؟؟؟؟
عزیزانم شرمنده بدجوری مریض بودم والبته هنوز هم هستم ولی تونستم چند سطری بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد:11:
تا به حال نشده بود شاگردی سراغش برود در حقیقت آقای لیمپل به این کارها میرسید وبا شاگردان بجای او تماس مستقیم داشت و برایش عجیب بود شاگردی دفتر اورا پیدا کرده بود وبا وجود نگهبان در و منشی توانسته بود بی اجازه وبی خبر وارد اتاقش شود!با دیدنش بی اختیار اخم کرد:”بله؟”
ونیز اینبار از شدت خشم نفس نفس میزد:”میدونم کار شماست!”
آقای ارموند به پشتی صندلی اش تکیه زد:”شما کی هستید؟”
ونیز خنده تلخی کرد:”کسی که میخواد بدونه لیان کیه؟”
چشمان آقای ارموند با باناباوری گشوده تر شد:”شما این اسم رو از کجا شنیدید؟”
ونیز حالت تمسخر آمیز چهره اش را حفظ کرده بود:”میبینید که از همه چی باخبرم!حالا بگید این کیه که بخاطرش برادر منو شکنجه دادید؟”
آقای ارموند با بی شرمی خندید:”آها...شما برادر بروکلین کینگ هستید درسته؟”
ونیز تعظیم بزرگی کرد:”خوشحالم بالاخره منو بجا آوردید!”
آقای ارموند لم داد و گفت:”خب چه کمکی از من ساخته اس؟”
ونیز به میز نزدیک تر شد:”مثلا میتونید علت این کارتون رو بگید!”
چهره آقای ارموند گرفته شد:”کار ما نیست آقای کینگ!این تهمت بزرگیه که به ما میزنید!”
ونیز بالاخره داد زد:”انتظار دارید باورتون کنم؟”
آقای ارموند خونسردانه لبخند زد:”شما چی؟انتظار دارید من باورتون کنم؟”
ونیز گیج شد:”چیو؟ اگه باور ندارید با من بیایید به...”
آقای ارموند با بریدن حرفش اورا متوجه اشتباهش کرد:”اینکه اینقدر به قاتل پدرومادرتون دلسوزی کنید؟!”
ونیز به چشمان ریز آقای ارموند خیره شد ارموند انگار که از خشم او تفریح میکرد عمیق تر لبخند زد:”چطوره اول شما بگید علت این رفتار دروغتون چیه؟”
ونیز احساس سردرد کرد.آیا واقعاً داشت نقش بازی میکرد؟لحن صدایش را پایین تر آورد:”فکر نکنم لزومی باشه بگم!خودتون بهتر از من میدونید!”
آقای ارموند به میز نزدیک شد و دست زیرچانه اش گذاشت انگار که برای شنیدن داستان شیرینی آماده میشد:”میخوام یک بار دیگه از دهن شما بشنوم...!”
ونیز هم کم نمی آورد.رفت وبر یکی از مبل های روبری میز او نشست:”خب چطوره از لیان شروع کنیم!”
آقای ارموند متوجه شد این جوان دردسرساز خواهد بود:”شما می شناسیدش؟”
ونیز باز لبخند تمسخر آمیزی زد:”نه اما به زودی به کمک برادرم میشناسمش!”
آقای ارموند هم خندید:”اگر اون می شناختش این بلا سرش نمی اومد!”
ونیز سرتکان داد:”پس حدسم درست بود!کار شماست!”
“بهتون گفتم آقای کینگ ما کاری با...”
“خب این لیان کیه که شما بخاطرش به خودتون جرات دادید که به برادرم صدمه بزنید؟”
ارموند با خستگی فوتی کردو به در اشاره داد:”میشه برید واجازه بدید من به کارام برسم؟”
“کدوم کار؟دستور بازجویی از یکی دیگه؟”
ارموند رو به او برگرداند وبا جدیت به چشمان آبی ونیز زل زد:”الان شما چی میخواهید بشنوید؟”
ونیز تکرار کرد:”لیان کیه؟”
ارموند غرید:”شناختن اون به شما ربطی نداره!”
“چرا داره!وقتی میبینم بخاطر اون برادرم روی تخت بیمارستان داره جون میده میفهمم که ربط داره !”
“شما چرا دارید این کارو میکنید؟بچه ها چند بار به شما از غیبت بردارتون اظهار نگرانی کردند وحتی وقتی به شما خبر صدمه دیدنش رو دادند با بیخیالی به اتاقتون رفتید پس الان این نقش بازی کردن در مقابل من برای چیه؟”
ونیز حس کرد درد سرش شدت گرفت:”پس ما در احاطه وتحت نظر بیست وچهار ساعته جاسوس های شما هستیم!”
ارموندهم بالاخره داد زد:”بله وتا وقتی لیان رو پیدا نکردیم ادامه خواهیم داد!حالا تا از شماهم بازجویی نکردیم بهتره گوتونو گم کنید!”
“از این جسارتتون معلومه چقدر به پیدا کردن لیان محتاج هستید!”
“بله شما هم اگر بدونید کل این تشکیلات و شاگردان بی کس در خطر هستند برای پیدا کردنش حتی دست به شکنجه هم میزدید!”
ونیز سرتکان داد:”پس لیان چنین کسی!خب چرا به برادر من شک کردید که اونو بشناسه؟یا نکنه فکر کردید لیان اونه؟”
ارموند عصبی شده بود:”دلایلش به خودمون مربوطه!”
ونیز باز هم سرتکان داد:”مثلا اینکه اونم یکی از نه نفر لیست؟”
ارموند باز به پشتی صندلی تیکه زد:”پس از لیست هم باخبرید!”
“البته!بالاخره منم یکی از اونام !”
ارموند که برای تمام این لو دادن ها دلیل داشت اینبار با مهربانی لبخند زد:”نترسید قصد نداریم به کسی صدمه بزنیم در مورد برادرتون هم گفتم که کار ما نبود.ما خودمون هم از این اتفاقات میترسیم که دنبال این شخص میگردیم شاید اگر ما زودتر پیداش کنیم دیگه هیچ اتفاق بدی نیفته اما در این شرایط...”
ونیز حرفش را قطع کرد:”دارید تهدید میکنید؟”
ارموند با خستگی گفت:”امیدوار بودم شرایط برادرتون شما رو متوجه وخامت اوضاع کرده باشه!”
“پس پیدا کردن این شخص اونقدر مهمه که شما دست به آزار اینو اون میزنید!بله متوجه شدم!”
“خیر آقای کینگ!بهتون گفتم این کار ما نبوده..شما فکر میکنید فقط ما هستیم که دنبال این شخص هستیم؟”
ونیز شوکه شد:”منظورتون چیه؟”
“از اولین روزهای تاسیس این مکان ما با دشمنان زیادی روبرو شدیم که مانع کار وپیشرفت ما می شدند”
“چرا؟”
“دلیلشو باید از اونا بپرسید نه ما!”
“واین وسط لیان کیه؟”
ارموند نفس عمیقی کشید:”ببین جوون!هر قدر اون ناشناس بمونه همونقدر جونش در امانه!”
“اما اینطوری هم هیچوقت نمیتونید پیداش کنید!کسی که اونو نمیشناسه ،مثل برادر من،مسلمه حرفی برای گفتن نخواهد داشت وشما نمیتونید در میون اینهمه ادم اونو پیدا کنید درسته؟”
ارموند با احتیاط گفت:”الان شما دارید پیشنهاد همکاری میدید؟”
اینبار ونیز به پشتی مبل تکیه زد:”بدم نمیاد شخصی رو که حتی اسمش برادرمو به اون روز انداخته پیدا کنم!”
ارموند هم با خیال راحت تکیه زد:”میتونم علت این علاقه ناگهانی رو به برادرتون بفهمم؟”
“چرا میخواهید علتشو بفهمید؟”
“خب میخوام ببینم اگر موجه باشه نیازی نیس به شما مضنون بشیم!”
ونیز قهقهه زد:”اوه شما فکر میکنید من لیان هستم؟”
ارموند با تمسخر گفت:”شاید!بهر حال لیان یکی از شما نه نفره!”
ونیز باز هم خندید:”فکر میکنید اگر من لیان بودم اینطور رفتار میکردم؟”
ارموندسر تکان داد:”بنظر میاد ترسیدید!”
ونیز از جا بلند شد:”اگر من لیان بودم اونقدر شرافت داشتم که اجازه ندم بخاطر من شخص دیگه ای صدمه ببینه!”
ارموند با امیدواری گفت:”چرا نمیرید وبه هفت نفر باقی مونده این حرفو نمیگید؟”
ونیز نگاه کجی به او انداخت:” الان شما دارید پیشنهاد همکاری میدید ؟”
ارموند هم از جا بلند شداما پشت میزش ماند:”چرا که نه آقای کینگ؟اگر ما به هم نیاز داریم میتونیم به هم کمک کنیم چه کار ما بوده چه طرف مقابل!اینطور که بنظر میاد مساله خیلی جدی تر از اونی بوده که فکر میکردیم از طرفی زمان کمی داریم ما میتونیم به کمک هم به چیزایی که میخواهیم برسیم!”
“خواسته شما از من چیه؟”
“در پیدا کردن لیان کمکمون کنید!”
“مگه کاری از من برمیاد؟”
“شاید آقای لیمپل و بقیه بخواند محتاطانه عمل کنند اما من رک میرم سر قضیه!برید و از عوض من به اون هفت نفر بگید لیان هر کی باشه بهتره زود بیاد خودشو به ما معرفی کنه قبل از اینکه اوضاع بدتر از این بشه!”
ونیز گرفته شد:”و در قبال کمک من چی دستگیر من میشه؟”
ارموند با گستاخی به چشمان جدی شده ونیز خیره شد:”سالم میمونید!”
ممنون از اینکه ادامه رو گذاشتی............
ایشالا حالت زود خوب خوب میشه............
وسترن جان خدا بد بده امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی:11:
داستانت داره هیجان انگیز تر می شه
هر وقت حالت خوب شد ادامه را بزار
موفق باشی عزیزم:40:
وسترن جان با ارزوی سلامتی برای شما
مشتاقانه منتظر خواندن ادامه رمانت هستم
برای تشکر از همه زحماتت:11::40:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ای بابا چرا تاپیک رفته بود صفحه دوم:41::18:
الان برگردوندمش :46:
ببینم بقیه کجا هستند:5:
وسترن جان خوبی عزیز بهتر شدی:11::10:
وسترن جان عزیز کجایی
یه خبری از خودت بده
خوبی؟
سلام هنوزم که ادامه ی رمان نیومده...........
وسترن جون حالت خیلی خرابه نه......................
امیدوارم زود زود زود خوب بشی ................
منتظرت میمونیم...........
عالیست
موفق
پیروز
سربلند
سرافراز باشید
هنوز خبری از ادامه ی رمان نشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...................... ...
ما منتظریم