خوبه مثل اینکه هدفت نهایی من و شما در یک مسیر قرار داره. فقط یادم باشه هر چه زودتر با وسترن و مهدی و بنیامین واسه فیلمم قرارداد ببندم تا شما اونها را از دست من نگیری........
Printable View
خوبه مثل اینکه هدفت نهایی من و شما در یک مسیر قرار داره. فقط یادم باشه هر چه زودتر با وسترن و مهدی و بنیامین واسه فیلمم قرارداد ببندم تا شما اونها را از دست من نگیری........
من هم همين رو مي گم! مگه بازيگري بهتر از اونها هم ميشه پيدا كرد؟!
فقط يادت باشه اگه تو فيلمت نقش يه ديوونه رو خاستي داشته باشي حتماً بدش به من! باور كن حميد جان شوخي نمي كنم چون فكر مي كنم خيلي استعدادش رو دارم...
در ضمن، مگه هدف نهايي شما فيلم ساختنه؟ پس ميني مال چي ميشه؟ حميد!
خوب به هر حال اگه فيلم نامه خواستي ما در خدمتيم!
از وسترن هم كه الان تو تاپيكه! تشكر مي كنم بابت پيغام خصوصيش چون خيلي راهنماييم كرد و ازش خواهش مي كنم راجع به نوشته آخريم نظر بده...
چه فیلم نامه ای؟:18:چه فیلمی؟:blink:شما در مورد چی صحبت می کنید؟نقل قول:
سعید جان امیدوارم حرفم رو ایندفعه گوش بدی و باز نگی من فلانم بهمانم باشه؟:10:
از پارتی خوشم اومد عجیبه که شما خودتون جوان هستید ودر مورد قشر جوان اینطور صحبت می کنید یعنی نکات
ضعف و ایرادهای کارشون رو می بینی منم همیشه فکر می کردم آخه چیزی در مورد این وحشی گری بگی می گند مگه چشه؟نه شرابی نه زنی نه اکسی(به قول داستان تو) اما این نکته که گفتی خیلی مهم و جالب بود چون این کارها عواقبی مثل تصادف یا همین صدمه زدن به خود آدم رو داره ایول که خیلی دقیق هستی:11:
سلام!
دوستان عزيز خيلي خوشحالم كه نظر همگي در مورد داستان مثبته اما من مطمئن نيستم كم نقص باشه.
پس نقاط كور يا ضعيف داستانها رو هم در آينده بهم بگيد دوچندان خوشحالتر خواهم شد.
و آقا حميد هم كه ....خوشحال ميشم نظر شما رو هم بدونم.
راستي تبريك ميگم بابت «مهم» شدن تاپيك.
لطف داريد ممنون.البته متاسفم كه ناراحت شديد.نقل قول:
و مارشال باور کن جمله آخر داستانت گریه ام آورد خیلی زیبا نوشتی
تلخي بعضي وقتام بد نيست. نه آقا سعيد؟!نقل قول:
اين نوشته ي آقاي مارشال خيلي خيلي خيلي تلخ بود...
متشكرم از نظر شما دوست عزيز.نقل قول:
به نظرمن هم داستان " با بال شكسته " زيبا بود و تاثير گذار ....
سلام،ممنون از شما.مطمئناً عالي نيست.نقل قول:
سلاماقای مارشال کار شما عالی بود ...
سوسك
نمي دونم چرا يكدفعه اعصابم ريخت به هم. كاري كه نبايد مي كردم رو كردم. البته خداييش حق با من بود، ولي نمي دونم چرا الان يه جورايي از دست خودم ناراحتم؛ چون يه چيز باارزش رو نابود كردم كه فقط متعلق به خودم نبود. همون بطري شيشه اي كه از آپارتمان انداختم بيرون. مي دونم كه الان يه جايي افتاده و هزار تيكه شده و محتوياتش كه جزو بزرگترين خاطره هاي زندگيم هست -نه! ديگه بايد بگم بود!- ولو شده رو زمين. چون اين بطري يه نقش خيلي مهمي رو تو زندگي من و همسرم داشت. البته خود بطري كه نه، منظورم سوسك داخلشه. چيزي كه خيليها با دونستنش مطمئناً متعجب مي شن و يا حتي من و همسرم رو، ديوونه فرض مي كنن؛ اما براي ما دوتا هيچ اهميتي نداشت. از اونجايي كه هيچ كدوم از اقوام و آشناهامون نفهميدن براي چي ما بالاي تلويزيونمون اين بطري سوسكي رو نگه مي داريم. البته اين قضيه به اصرار من بود، چون دوست نداشتم كسي از اون باخبر بشه و براي همين به هيچ كسي راجع بهش چيزي نمي گفتيم.
از كاري كه كردم خيلي پشيمونم. توي هال، نشسته ام روي يكي از مبلها و دارم ناخنام رو مي جوم و مدام به بالاي تلويزيون نگاه مي كنم. الان نزديك يك ساعتي مي شه كه زنم رفته داخل اتاق و خودشو اونجا حبس كرده... مي دونم كه از دست من ناراحته، ولي من خيلي بيشتر از دستش ناراحتم. ديگه نمي خوام كه من، برم منت كشي. بايد اون بياد و عذرخواهي كنه. هرچند كه خيلي نگران و مضطربم؛ چون اگه اون هم بياد و جاي خالي اون يادگاري باارزش رو دوباره احساس كنه، دوباره... باارزش از اين جهت بود كه ما دو تا رو ياد آشنا شدمون مي انداخت. اصلاً درست مثل اينه كه همين الان اون قضيه داره جلوي چشمام تكرار ميشه... قشنگ يادمه كه توي خيابون داشتم راه مي رفتم و متوجه هيچ چيزي نبودم چون خيلي چيزا بود كه بايد راجع بهشون فكر مي كردم. اما يكدفعه صداي يك جيغ بلند، منو از خيالات و افكار آورد بيرون. يه خانومي كه جلوتر از من تو خيابون داشت راه مي رفت، حالا وايساده بود و مدام داشت جيغ مي زد. اول خيال برم داشت كه طرف ديوونه شده و خل وضعه، اما يك كمي كه دقت كردم، ديدم يه سوسك درشت -از همونهايي كه پرواز مي كنن و خانمها به طور كامل ازش وحشت دارن- اومده و نشسته روي سر طرف! مي دونستم كه اگه من هم عين بقيه به دادش نرسم، تا دو دقيقه ديگه طرف سكته مي كنه و مي افته توي خيابون. اين بود كه با شجاعتي كه هيچ وقت تو خودم سراغ نداشتم، اون سوسك از روي روسري اون خانوم جوون عين يك مگس گرفتم. متوجه شد و دست از داد و هوار برداشت و سريع عقب برگشت تا ببينه كي كمكش كرده. خلاصه، همين قدر بگم كه تا خانم برگشت من تمام هوش و حواسم پريد و شش دانگ خيره شدم به اون قيافه زيباتر از ماه! دلم نمي خواد كه الآن دوباره اون موقعيت رو توصيف كنم، فقط در همين حد بگم كه به كلي يادم رفت كه سوسك چندش آوره و اون موجود بينوا همينطور تو دستم موند! خوب عاشقي يعني همين ديگه... ديگه اون سوسك ننداختم دور و بعدها كه به خواستگاري دختره رفتم، بهش گفتم كه اين سوسك باعث به هم رسيدن ماها شده و مي خوام براي هميشه نگه دارم.
يادش به خير! اوايل همسرم خيلي مخالفت مي كرد... نمي دونم چون مي ترسيد مسخرمون كنند يا اينكه از سوسك مرده هم وحشت داشت. اما تو اين چند سال زندگي، ديگه طوري بود كه خودش هم از من بيشتر به اون بطري وابسته شده بود و عادت داشت روزي ربع ساعت، زل بزنه بهش. وقتي هردومون با هم بهش نگاه مي كرديم، باز هم ياد گذشته مي افتاديم و ديگه دعواها و درگيريهامون كلاً يادمون مي رفت. انگار زندگي از نو برامون شروع مي شد و فراموش مي كرديم كه چند ساله با هم هستيم. درست مي شد عين دوران نامزدي...
نمي دونم بايد چي كار كنم. نه راه پس برام مونده... نه راه پيش... ولي تقصير اونه ديگه. اگه اينقدر راجع به اجاره خونه و قسطهاي عقب افتاده و قبض موبايلش و هزار كوفت و زهرمار ديگه، رو مخم راه نمي رفت، من هم اون كارهاي احمقانه رو نمي كردم. البته خودمم قبول دارم كه يه مقداري زياده روي كردم... دنبال يه نقطه ضعف بودم، ولي اون بطري شيشه اي كه گناهي نداشت! مي دونم كه بيشتر بابت همون از من دلخوره. دوست دارم برم ازش معذرت بخوام ولي...
چي شد؟ چه كسي بود صدا زد...؟ آره درسته، از اتاق صدا مي ياد. فكر كنم همسرم داره منو صدا مي كنه. شايد مي خاد منو سركار بزاره يا اينكه يه كاري كنه من برم منت كشي، ولي كور خونده! من زرنگتر از اين حرفهام! باز هم منو صدا كرد، ولي اين بار بلندتر... داره داد مي زنه... يعني چه بلايي داره سرش مي ياد؟ كم كم دارم نگرانش مي شم. برم ببينم شايد به كمك احتياج داشته باشه... آره، من هنوز هم دوستش دارم... الان كنار در هستم، ولي اين لامصب كه قفله! هرچقدر هم مي گم اين در رو باز كن، فقط منو صدا مي كنه و جيغ مي زنه. نه، مثل اينكه جز شكستن در برام چاره اي باقي نمونده... من دوستش دارم... يك... دو... سه... نشد! لعنتي! يك... دو... سه... آهان! در صدايي مي كنه؛ قفلش شكسته ميشه و من ولو مي شم كف اتاق. زنم بالاي تخت خوابه...تازه مي فهمم چه نقشه اي كشيده بود! فقط مي خواست منو امتحان كنه... پس با اين حساب من باز هم باختم! از زمين بلند مي شم و براي اينكه صداي همسرم رو نشنوم كه داره بهم مي خنده و مسخرم مي كنه، سريع مي يام از اتاق بيرون. باز دوباره منو صدا كرد كه؟! برمي گردم. تازه فهميدم چه خبره! يك سوسك پرواز كنان تو اتاق به سير و سياحت مشغوله! پس از اين ترسيده طفلكي! دلم نمي ياد ناراحتش كنم و بيشتر از اين با هم قهر باشيم؛ به خصوص كه فهميدم سركارم نگذاشته... اون سوسك رو با مهارت خاصي از روي ديوار شكار مي كنم و عين يك قهرمان براي همسرم ژست مي گيرم! فكر كنم ديگه از دستم عصباني نيست. يادم مي ياد كه خيلي وقت بود با هم نخنديده بوديم، چون كه الان جفتمون داريم به همديگه مي خنديم و من به كلي يادم رفته كه سوسك داره تو دستم له ميشه... مطمئنم كه باز برامون خاطرات گذشته زنده شدند و قضيه آشنا شدنمون...
با همون سوسك در دستم مي يام از اتاق بيرون. هرچند اين قضيه هم به خوبي و خوشي ختم به خير شد و هيچ كسي منت كشي نكرد، ولي الانه كه خانم بياد بيرون و دوباره به بالاي تلويزيون زل بزنه تا همه چي بشه مثل قبل. تا همون داخله، يه بطري شيشه اي ديگه رو گير مي آرم و سوسك توي دستم رو مي اندازم داخلش. موجودي خيلي باارزش تو زندگيمون كه ايندفعه، هم مارو ياد خاطرات گذشته مي اندازه و هم اينكه سر هيچ قضيه اي با همديگه جر و بحث نكنيم.
از دوستان خواهش مي كنم در اسرع وقت راجع به اين داستان اظهار نظر كنند، چون تا حدودي به داستان موفقم يعني "كمك" (همون حاجي و مسجد و...) شباهت داره!
دوست گرامي ...
صادقانه بگويم درمورد داستان هايتان با دوست ديگر موافقم كه توانايي خوبي در توصيف فضاها داريد و اين در تمامي داستانهايتان مشهود است ، به نظر من ، توصيف جزييات ، روان و ساده نوشتن و ... از ويژگي هاي خوب داستان هاي شماست . اما گاهي اوقات همين پرداختن به جزييات به داستان لطمه مي زند .( البته در اين دو داستان كمتر مصداق پيدا مي كند ... ) گرچه اينها تنها نظرات شخصي بنده است .
... داستان سوسك ابتكار فكري جالبي بود ....
سعید جان به نظر من یک قدم دیگر خودت را به نویسندگی حرفه ای نزدیک تر کن. با رعایت اصول زبان نگارش و کمتر استفاده کردن از صحبتهای عامیانه مگر در زمانی که گفتگویی را مطرح میکنید.
یک سایت ادبی دیگر که توصیه می کنم حتما دوستان به آن سر بزنند.
کد:http://www.lit-bridge.com/fa/
سلام
ببخشید که کم میام ...
سبز قهوه ای سیاه جالب بود و خرس قطبی عین قبلی ها جذاب وجالب نبود ...
سگ ابی رو هم که نفهمیدم ...
قضیه ی این فیلم و بازیگری چیه ؟
دوباره سلام
ببخشید که
پشت سر هم پست میدم ..
پلاک و حاج رو حانی حمید خیلی قشنگ بودن ...
بنيامين!
اومدي راجع به همه داستانها نظر دادي الا سوسك من؟
آخیش!!!!!سعید جون اومدم نظر بدم عزیز.بازم گل کاشتی ...خیلی داستان شیرین و رمانتیکی بود یعنی استفاده از
یک موجود کثیف به این زیبایی ایده خیلی بکر و جالبی بود.همه چیز خیلی منطقی پیش رفت گاهی خدا برای گرفتن دست گلی که به آب دادیم فرصتی این چنینی می ده و سوسک دیگه ای می فرسته ...انگار با اطلاع داشتن از این حقیقت نوشتی...من می دونی که به نگارش و طرز نوشتن و دستور و این حرفها اهمیت نمی دم برای من فقط یک
چیز در نوشته مهمه اونم داستان زیبایی داشته باشه برای همین فقط می تونم بگم عالی بود مثل همیشه...
بچه ها مي دونم اين داستان اشكال بزرگي داره و شايد هم چيزي رو به خواننده القا نكنه... چون الان من اين رو هول هولكي گذاشتم!
خواهشاً مشكلي اگر داره كه حتماً داره بگيد كه من بعدش بزارم تو وبلاگم، مرسي!
گربه سگ
آفتاب ديگر با زمين قهر كرده بود. آخرين اشعه هاي طلايي و سرخ فام بي رمقش را در آن دشت بزرگ، پرتو افشاني مي كرد؛ ديري نمانده بود كه غروب شود...
گوسفندها با بي رمقي، هرچند وقت يك بار بع بع مي كردند و ديگر علف نمي خوردند و نشخوار نمي كردند. بعضي از آنها، بي حال و خسته افتاده بودند روي زمين و چشمهايشان را بسته بودند.
مرد چوپان بدون ذره اي توجه به تاريكي هوا، زير درخت لميده و غرق در افكار خود بود. از دست دادن وفادارترين دوستش كافي بود تا او را تنهاتر از قبل در اين دنيا كند. سگش مرده بود و نمي توانست خود را سرزنش نكند؛ از قبل پي برده بود كه براي سگش جاني در بدن نمانده و مرگش بسيار نزديك است... دقيقاً به خاطر همين ترس از دست دادن او بود كه اجازه داد سگ وفادار گله اش با سگي جفت گيري كند... خود را مقصر مي دانست. آخر ديگر چطور مي توانست گرگها را از گله و گربه ها را از خود، براند؟ درست همين امروز بود كه جسد بي جان سگ را بين گوسفندان خوابيده در طويله پيدا كرد. سر سگ روي دو دستش كه بر زمين گذاشته بود، خم شده بود و با دهاني بسته كه زبانش از آن بيرون زده بود، چشمانش را براي هميشه بسته بود. همواره اين آرزو را در سر داشت كه آن سگ را در حال شير دادن توله هايش ببيند، اما وقتي او را به آن وضع ديده بود، مثل اين بود كه صداي توله سگي در گوشش پيچيده بود و بعد، صداي هق هق گريه هاي خودش...
با زوزه ي گرگ ها در كوهستان به خود آمد. انگار كه تنش خشك شد؛ تازه فهميد خيلي دير شده و جاي ماندن و درنگ نيست. قطره اشكي را كه تا گوشه ي لبش پايين آمده بود، پاك كرد و بقچه و چوب دستي اش را از پاي درخت برداشت و از هراس ماندن در اين دشت با گرگان گرسنه، خيلي سريع با چوب دستي گله را به سمت كلبه اش هدايت كرد.
تا كلبه راه زيادي نداشت، ولي وقتي به آنجا رسيد ديگر هوا تاريك تاريك شده بود. نيم نگاهي به كلبه انداخت و بعد گوسفندان را به داخل طويله هدايت كرد. در طويله را بست و به سوي كلبه به آرامي راه افتاد. بغض را در گلويش باز هم حس مي كرد و صداي توله سگي در گوشش مي پيچيد... او كه اينقدر احساساتي و خيالاتي نبود!
وقتي به پله هاي كلبه رسيد، مثل هميشه خواست از آن بالا برود. اما اين بار، مثل اين بود كه چيزي ناگهان به پايش چنگ انداخت. از شدت وحشت كم مانده بود كه سكته كند. چند قدم به عقب پريد و صداي پاره شدن پاچه شلوارش را به خوبي شنيد. به زير پله هاي كلبه، كه مانند يك پناهگاه مي ماند، خيره شد. دو نور سبز رنگ را در آنجا ديد كه برق مي زدند و به او خيره شده بودند. با غرش وحشتناكي كه آن گربه كرد، مرد ديگر معطل نكرد؛ سريع به سمت در طويله رفت.
از رعشه اي كه بر تمام اندامش مستولي شده بود، ديگر تعجب نمي كرد، چرا كه دليل آن را مي دانست. نقطه ضعف او همين بود و ديگر برايش سگي نبود كه ياريش كند. آن ناله هاي بلند گربه كه مدام تكرار مي شد، مرد را ياد خاطرات دردناك گذشته انداخت. كابوس وحشتناك بعد از آتش زدن آن بچه گربه... يك هفته محروم شدن از خوابي خوش... همين تجربه ي تلخ بچگي برايش كافي بود تا ديگر به سمت هيچ گربه اي نرود و از اين موجود متنفر شود. درست به خاطر همين بود به سراغ سگها رفت و همين مسئله و عقايد مذهبي اش، او را به چوپان بودن كشاند.
صداي زوزه گرگي را شنيد كه انگار از حوالي كلبه او بود. خواب به چشمانش مي آمد و خيلي خسته بود ولي باز هم از ميان چشمان نيمه باز به آن دو چشم اسرارآميز سبز رنگ زير پله ها نگاه مي كرد. خستگي ديگر داشت او را به زانو در مي آورد. در طويله را باز كرد و به داخل رفت. بعضي گوسفندها از خواب بيدار شدند و بع بع كردند. مرد، بي توجه به آنها، رون زمين خاكي مخلوط با علف و پشكل گوسفندان، نشست و به يكي از گوسفندان خوابيده لم داد. از ميان در كاملاً باز طويله، به كلبه زل زده بود و در اين انديشه بود كه شب را به هيچ طريقي نمي تواند در اين طويله سر كند! نااميدانه مشتي خاك از زمين برداشت و به سمت در كلبه با تمام توانش پرتاب كرد. ولي همه ي آن دانه هاي خاك در نيمه راه با وزش بادي شديد از مسير منحرف شدند و به سمت خودش آمدند. چشمانش را بست و دوباره باز كرد. مدام همين كار را تكرار مي كرد. خستگي و ترس بود كه او را به اين كار وامي داشت ولي انگار خستگي مي خواست بر او غلبه كند...
با زوزه ي بلند گرگ چشمانش را باز كرد. به بيرون نگاهي كرد و سه جفت چشم پرنور را ديد كه در زير نور ماه، پوزه و دندانهاي تيز آنها به خوبي معلوم بود. بي شك آنها گرگ بودند. گوسفندان همگي بلند شدند و از ترس بع بع كردند. مرد هم از جايش بلند شد. چاره اي جز غلبه بر ترس و مقابله نداشت، وگرنه همان چند گوسفند را هم از دست مي داد. از زمين سطل شير گوسفندان را برداشت و به آن چشمها خيره شد كه هر لحظه به او و گوسفندان نزديكتر مي شدند... گرگها ديگر داخل طويله بودند. چند تا گوسفند با زرنگي و به سرعت از طويله به بيرون فرار كردند... مرد چشمانش كاملاً باز بود ولي با اين حال نمي توانست به خوبي ببيند. با سطل به جلو رفت و آن را به سمت گرگها پرت كرد... سطل گير كرد به پوزه ي يكي از گرگها و محتويات آن به اطراف طويله و به خود مرد پاشيده شد. اين موجودات بي شك بدتر و خونخوارتر از گرگ بودند، انگار براي غارت همه چيز او آمده بودند! دو گرگ ديگر به سمت مرد حمله كردند و گاز گرفتن ساق پا كافي بود تا تن مرد در خاك بغلتد...
***
از دور صداي واق واق توله سگي مي آمد...
چشمانش را باز كرد؛ هوا كمي روشن شده بود. از در باز طويله به كلبه خيره شد. رد خون از طويله تا بيرون، روبروي كلبه رسيده بود و همانجا لاشه چند گوسفند روي زمين افتاده بود. گوسفندهاي زنده بيرون از طويله داشتند علف مي خوردند و بع بع مي كردند. كمي آن طرفتر، جسد گربه اي كه گردنش خوني شده بود، روي زمين افتاده بود. نگاه نگران مرد، توله سگي را دنبال مي كرد كه از زير پله هاي كلبه بيرون آمد و به سمت جسد آن گربه رفت. بيچاره با تلاشي بيهوده سعي داشت از پستان خشكيده آن گربه تغذيه كند. مرد دوباره صداي واق واقي شنيد، ولي اين بار خيلي نزديكتر به گوشهايش بود و قطعاً خيالات نبود. دو توله سگ در طويله بودند كه به بالاي سرش رفتند و از آنجا روي سينه اش... مي خواستند شير آغشته شده به خون بر لباسهايش را بمكند...
نقل قول:
سبز قهوه ای سیاه جالب بود و خرس قطبی عین قبلی ها جذاب وجالب نبود ...
هر چند معمولا می گویند که به قسمت پر لیوان نگاه کنید ولی راستش این قسمت از جمله بالای بنیامین بد جوری من رو به فکر برد.
چون بد جوری دو پهلوه هستش :نقل قول:
...... عین قبلی ها جذاب وجالب نبود ...
1- مثل قبلی ها که جذاب و جالب نبودند این هم همینطور
2- به اندازه قبلی ها جذاب و جالب نبود.
حالا بنیامین جان کدوم منظور شما بود؟
حميد جان اون داستانت به اسم «آيينه ذهن» فكر نميكني به جاي واژه ي مقعر بايد محدب رو به كار مي بردي؟
مطمئني درسته؟چون تصوير شيء در آينه ي محدب،مجازي كوچكتر و مستقيم است نه در آينه مقعر!
نقل قول:
آيينه ذهن
او برای رها شدن از احساس بد چاقی، آیینه ذهنش را مقعر کرد و از زندگی لذت برد.
ممنونم که تذکر دادید اگر تعریف شما از ایینه محدب درست باشد احتمالا من دیگه خیلی پیر شدم. هر چند همون موقعا هم از این مبحث فیزیک زیاد خوشم نمی اومد.نقل قول:
حميد جان اون داستانت به اسم «آيينه ذهن» فكر نميكني به جاي واژه ي مقعر بايد محدب رو به كار مي بردي؟
مطمئني درسته؟چون تصوير شيء در آينه ي محدب،مجازي كوچكتر و مستقيم است نه در آينه مقعر!
به هر حال ممنونم مارشال جان که افتخار دادید و نظر دادید.
خواهش ميكنم دوست عزيز و متفكر.نقل قول:
اينم سرچ كردم براي اين كه مطمئن بشي:
[HTML]http://www.knowclub.com/physics-book/2/2-2-2.htm[/HTML]
منم خوشحال ميشم نظر شما رو در مورد "با بال شكسته" بدونم.
مويد باشي.
حميد جون، ميشه منظورت رو از نزديك شدن به نويسندگي حرفه اي دقيقتر بگي؟!نقل قول:
والا ما عاميانه نمي نويسيم، ميگن دركش سخته... عاميانه مي نويسيم ضايع از آب در مياد...
.
.
.
يه بار ديگه از حميد و وسترن (بنيامين كه ديگه نيست!)، به خصوص آقا حميد مي خوام كه در مورد اين داستان آخري (گربه سگ) مستقيماً اظهار نظر كنن و ضعفش رو بگن... من خودم شخصاً فكر مي كنم كه سوژه بكري رو انتخاب كردم، ولي توصيفات نه چندان خوب و كوتاه بودنش، باعث تنزلش شده... حالا بايد ديد نظر شما عزيزان چيه...
سلامنقل قول:
2- به اندازه قبلی ها جذاب و جالب نبود.
این گزینه مورد نظره ...
حمید جان سر به سر من میذاری ها ... :دی
سعید جان من یا از کافی نت میام یا مدرسه ... کهالبته الان خونه ام ... سیو کردم میخومنم نظر میدم وقتی ان شدم ...
در ضمن من هستم همیشه هر چند روز یکبار میام ... چند تا هم می نویسم میذارم اگه خدا بخواد ...
بنيامين جون خوشحالم كردي كه برگشتي!!!
راستي شرمنده بابت وبلاگ، چون زدم درب و داغونش كردم!!! (منظورم اينه كه تغييرات زيادي توش دادم)
اگه هرچه سريعتر نظر بدي راجع به داستانام كه خيلي خوشحال مي شم!
سلام
سعید جان سوسک خیلی قشنگ بود من که کمی احساساتی شدم ...
گربه سگ هم خیلی قشنگ بود ...
خوب شاید من اشتباه کرده باشم . من منظورم این بود که شما دستور زبان را رعایت کنید و متن حرفه ای تر بشه. متنی که مورد توجه منتقدین حرفه ای هم قرار بگیره. مخصوصا شما که در حال مکاتبه با وب سایت های ادبی هم هستید.نقل قول:
حميد جون، ميشه منظورت رو از نزديك شدن به نويسندگي حرفه اي دقيقتر بگي؟!
راستی دوستان شما از داستانهای کوتاه چخوف خوندید؟ البته حتما خودندید. من که واقعا دارم از خوندن کتاب داستانهای کوتاه چخوف لذت می برم.
نظرتون چیه داستانهای چخوف را اینجا قرار بدیم و بعد در موردش صحبت و بحث کنیم؟
فکر کنم خیلی بهمون کمک کنه.
دقیقا مثل یک نقاش که نقاشی ها بزرگانی مثل پیکاسو رو بررسی می کنه و از اون ایده و مسیر راه می گیره و یا یک فیلمساز که فیلمهای افرادی مثل استیون اسپیلبرگ و ... رو نگاه می کنه....
سعید جان انشا... تا فردا ظهر در مورد گربه سگ نظرم رو می دم. امیدوارم قابل بدونید...
آقا حميد باز هم از اون حرفا زديها... مگه ميشه من نظر شما رو نخوام؟
در مورد پيشنهادت هم من مخالفتي ندارم، البته از چخوف بهتر هم بايد باشه چون داستانهاي چخوف بعضيهاش حوصله ي آدم رو سر ميبره!!! به هر حال با اين تاپيك خلوتي كه ما داريم بعيد مي دونم كسي استقبال كنه...
سعید جان داستان زیبایی بود. قوه تخیل خیلی خوبی دارید . اما چند ایراد کوچک هست که البته زیاد هم شاید مهم نباشند.
1- اگر سگ گله ماده بوده پس چجوری صاحب گله از بچه دار شدنش خبر دار نشده؟ و اگر نبوده پس چرا گفتید که
نقل قول:
همواره اين آرزو را در سر داشت كه آن سگ را در حال شير دادن توله هايش ببيند،
در کل زیبا بود.
پنجره شرقی
هیچ چیز را با یک سقوط آنی ، چرخش 360 درجه با بالهای باز، عبور زیگراکی از میان ستونها و خروج آزادانه از سمت دیگر ساختمان های نیمه ساخته ، عوض نمی کرد.
آنروز نیز با یک سقوط آنی و چرخشهای 360 درجه با بالهای باز، از سمت غرب یک ساختمان وارد شد. با شوق وصف ناپذیری از میان ستونها به صورت زیگزاک عبور می کرد.
چند باری انعکاس شدید نور چشمانش را برق زد ولی همچنان به پرواز خیره سرانه اش ادامه داد تا از سمت شرقی ساختمان آزادانه خارج شود.
مادرش به او گفته بود که چیزهایی وجود دارند که دیده نمی شوند. مرد جوان بعد از برداشتن لاشه نحیف گنجشک ، با برس رنگ علامت ضربدر بزرگی روی شیشه پنجره های سمت شرقی ساختمان کشید.
عالي بود و تكان دهنده... خيلي ممنون!
واقعاً تکان دهنده بود حمید...منقلبم کردی
ممنونم از نظراتتون دوستان عزیز.... تشویق های شما تا الان باعث شده که به نوشتن ادامه بدهم.. واقعا ممنونم.
وسترن!!!
اومدي نظر ندادي راجع به گربه سگ!
ولي من اگه خدا بخواد راجع به رمانت نظر ميدم (شيطان كيست) و منتظر لينك رانده شدگان هم هستم... ديگه از اين بهتر؟
اين داستانك رو امروز برگشتني به خونه تو اتوبوس نوشتم!
اگه دوس دارين نخونين؛ ولي اگه نظر بدين مي تونم بفهمم كه ديگه تو اتوبوس مزخرفات بنويسم يا نه!
اينهم اگه نگم عذاب وجدان مي گيرم و سر پل سراط...! به رفيقم داستانام رو دادم خوند و بعد بهم اين ايده رو پيشنهاد كرد، اين شما و اين هم:
...
این اولین داستان از بنده است که آن را از زاویه دید دوم شخص مفرد می نویسم. ناگفته پیداست که اهمیت نظرهای خوانندگان در مورد این اثر, برای بیننده بیشمار است.
گمشده
با دستهاي سياه و چرك آلود، حريصانه پوست پرتقال را كندي. آنها را روي همان روزنامه اي انداختي كه روي آن نشسته بودي. پرتقال را با حرص و ولع گاز مي زدي و دانه هاي آن را به سوي جوي آب خشكيده پرت مي كردي. همان جوي آب بسيار كم عمق كثيفي كه از زير پل قديمي مخروبه شهر رد مي شد. آب پرتقال بود كه مدام از دهنت به پايين مي ريخت و روي كاغذ روزنامه چكه مي كرد... صداي قشنگي داشت. سرت را خم كردي پايين. چشمهايت نوشته هاي روزنامه را به درستي نمي ديد ولي عكسهايش را به خوبي مي توانستي تماشا كني. عكس آدمهاي كت و شلوار پوشيده نشسته بر مبل، عكس آدمهايي كه صورتشان شطرنجي بود و عكسهايي ديگر. چشمت يكدفعه گرفت به يك عكس كوچك از صورت يك آدم در گوشه ي روزنامه. دقيق شدي. آقاي جواني بود با ريش مرتب و كت و كراوات به تن و خنده اي بر لب. چشمان خسته ات به آن عكس دوخته شده بود. يك لحظه حس كردي كه او را خيلي وقت است كه مي شناسي. خنده ي لبان آن عكس، خيلي برايت آشنا بود. برخلاف آدمهاي ديگر كه با يك نگاه از تو روي مي گرداندند، اين انسان خوش قيافه خيال داشت تا ابد به تو زل بزند و تبسم كند! حواست پاك پرت شد. پرتقال باقيمانده ي درون دستانت را آنقدر فشار دادي تا آبش به صورتت پاشيد. به خود آمدي. چرا نمي توانستي صاحب عكس را به خاطر آوري؟ حسي عجيب و مرموز به تو مي گفت كه شايد -زماني- او دوست حقيقيت بوده و حالا فهميده بودي كه خيلي وقت است فراموشش كرده اي. نمي دانستي كه چطور در اين همه مدت بدون او زندگي كرده اي. عزم خود را جزم كردي تا پيدايش كني...
روزنامه را از زيرت برداشتي. آن را تا كردي و دوباره به آن عكس خيره شدي. دوست داشتي كه هرچه سريعتر صاحب آن عكس زيبا را پيدا كني... پا شدي و از زير آن پل بيرون آمدي. بايد جستجويت را شروع مي كردي. سايه رفت و اشعه داغ آفتاب سرت را سوزاند. به فكر افتادي كه اول، از همسايه ات پرس و جو كني. رفتي كنار همان ماشين قديمي كه جز يك بدنه آهنی, چيزي برايش نمانده بود و تنها همسايه ات در آنجا زندگي مي كرد. نگاهي به داخل انداختي، ولي كسي نبود. عصبي شدي و لگدي به درب زهوار دررفته ي آن ماشين زدي. هم پايت درد گرفت و هم پشيمان شدي. چون تو به همسايه خيلي مديون بودي؛ او بود كه تو را به اينجا آورد و گذاشت كه شبها كنارش بخوابي. اگر او نبود تا با آن داروهاي خودش، دردت را خوب كند، شايد خيلي زودتر از اينها مرده بودي. روزنامه را با دستانت لوله كردي و آن سراشيبي خاكي را بالا رفتي تا به شهر برسي.
توي پياده رو، قاطي بقيه بودي و بين آنها، لنگان لنگان راه مي رفتي. دست و پاهايت درد مي كرد. هنوز نمي دانستي مرد همسايه كجا رفته... بايد امروز ازش دارو مي گرفتي تا بتواني دوام بياوري... لاي روزنامه را باز كردي و دوباره آن عكس را ديدي؛ آن فرد بسيار خوش چهره و متبسم كه به تو مهربانانه نگاه مي كرد. انگار كه همه ي دردهايت فراموش شد... همانجا ايستادي و به مردي كه در پياده رو همراه با بقيه جمعيت به سويت مي آمد، خيره شدي. صدايش كردي. فكر كردي شايد مرد بتواند صاحب عكس را بشناسد و به تو نشاني از گمشده ات بدهد. ولي آن مرد عابر اصلاً اعتنايي نكرد. از كنارت رد شد و گذشت. دوباره كس ديگري را صدا كردي و انگشتانت همان عكس كوچك روزنامه را نشانه رفت. ولي باز هم به تو اعتنايي نشد. فهميدي كه بي فايده است و بايد به راهت ادامه دهي.
همانطور كه در پياده رو به آرامي راه مي رفتي و درد مي كشيدي، يك پيرمرد را ديدي كه كنار ديوار نشسته بود و كفش واكس مي زد. از فرصت استفاده كردي و كنارش نشستي. هم خستگي در مي كردي و هم از آن پيرمرد سوال مي كردي. روزنامه را به سويش بردي و پرسيدي. پيرمرد دستانش مشغول بود و نمي توانست روزنامه را ازت بگيرد. خودت آن عكس را نشان دادي و پيرمرد نيم نگاهي به آن انداخت و گفت: "نه ديدمش، نه مي شناسمش". پا شدي و رفتي.
استخوانهاي پايت به شدت درد مي كرد و ديگر رمقي در بدنت نمانده بود. مدام به عابران تنه مي زدي و آنها فحشت مي دادند. خسته شدي و دوباره به ديوار تكيه دادي. روزنامه را دوباره باز كردي. عكس هنوز هم داشت به تو لبخند مي زد و از نگاه كردن تو خسته نمي شد. به تو انرژي زايدالوصفي را القا مي كرد و حس کردي که اين احساسات تازه اي که در درونت مي جوشيدند, يادآور گذشته زیبا و محو تو بودند. بايد صاحب عكس را پيدا مي كردي.
يك عابر از كنارت رد شد. صدايش زدي. برگشت و نگاهت كرد. روزنامه را دادي و از او پرس و جو كردي. به عكس خيره شد و به تو اينطور گفت: "من كه نديدمش... اصلاً بهش نمي خوره مال اين پايينا باشه! بدجايي داري دنبالش مي گردي. طرف تابلويه كه اعيونيه."
روزنامه را از دستش گرفتي و راه خود را ادامه دادي. ديگر حالت خيلي بدتر از قبل شده بود و به سرفه افتاده بودي. دوا احتياج داشتي... به سرت زد كه پيش همسايه بروي؛ شايد برگشته بود. تمام بدنت تير مي كشيد و سرت داغ بود اما باز هم به آن عكس نگاه مي كردي و انگار قند در دلت آب مي كردند. آن لبخند زيباي عكس بود كه نااميدت نمي كرد. بايد صاحب عكس را پيدا مي كردي.
تمام بدنت از گرما خيس بود و روزنامه ي لاي دستت عرقي شده بود و چروكيده. ديگر طاقت آفتاب را نداشتي. مفازه اي را ديدي و رفتي داخلش. صاحب مغازه را صدا كردي. اما او فقط با حالت بدي بهت زل زده بود و جوابت را نمي داد. اين بار بلندتر صدايش كردي و نزديكت شد. با عصبانيت به تو غريد: "مزاحم نشو آقا! چیزی که تو میخای ما نداریم... برو تا پليس خبر نكردم!"
اما تو دستت را بي اختيار دراز کردي و روزنامه را به مرد نشان دادي. مرد روزنامه را به تندي از لاي دستان خيست بيرون کشيد و آن را به سرت کوبيد. انگار دردت چند برابر شد. عصبي شدي و مشتي حواله آن مرد گستاخ کردي. دعوا بالا گرفت. تنها پيرهن چروکيده و کثيفي که داشتي, پاره شد و لبت خون آمد...
چند دقيقه بعد تو را سوار يک ماشين آژير کشان کردند و بردند, در حالي که شي اي سخت و آهني دور دستانت را حائل کرده بود. اما تو خوشحال بودي که آن روزنامه را هنوز همراهت داري, در جيب شلوارت.
در داخل یک اتاق, بي حال و نزار روي صندلي نشسته بودي. حالت خيلي بد بود و داشتي از هوش مي رفتي. با دستمال لب خوني ات را پاک کردي و ليوان آب روي ميز را برداشتي و آن را سر کشيدي. انگار مرهم بر روي زخمت گذاشتند؛ حالت کمي بهتر شد. يک مرد کلاه به سر پشت ميزی داشت با همان صاحب مغازه صحبت مي کرد و تو مي ديدي که صاحب مغازه مدام دارد تو را نگاه مي کند. آخر سر هم چيزي بهت گفت که نفهميدي. او رفت و تو تنها ماندي با آن فرد کلاه به سر. تو بغض ته گلويت را گرفته بود, تنها بودي. به دنبال گمشده ات رفته بودي و حالا از اينجا سردر آورده بودي. دوست داشتي يکبار ديگر عکس روزنامه را نگاه کني, اما آن چيزي که دور دستانت حائل بود, مزاحم مي شد و تو همچنان در تقلا بودي تا روزنامه را از جيبت بيرون بياوري.
آن مرد کلاه به سر, طور عجيبي به تو نگاه مي کرد. زل زده بود و داشت سر تا پاي تو را ورانداز مي کرد. لابد داشت موهاي ژوليده ات, صورت سياه و کثيف, چشمان غمبار به گود نشسته و شلوار خاکي ات را تماشا مي کرد و مثل بقيه, لحظه به لحظه از تو متنفرتر مي شد... از پشت ميز پا شد و جلوي تو آمد. ازت پرسيد: "چند وقته که معتاد شدي؟ چي مي کشي؟"
تو با آن دستانت بيحالت بالاخره توانستي روزنامه را از جيب تنگ شلوار بيرون بياوري و بگذاري کف دستان آن مرد. اشک از چشمانت سرازير شد. به زحمت لبانت را باز کردي و لاي روزنامه را. عکس را نشان دادي و به مرد گفتي: "من... من... دنبال صاحب اين عکس هستم..."
اشک مهلتت نداد و ديگر نتوانستي حرف بزني. مرد از تو روزنامه را گرفت و به آن عکس خيره شد.
مرد داشت نوشته ي کنار آن را بلند بلند مي خواند ولي تو اصلاً عين خيالت نبود. متوجه نبودي که مرد کلاه به سر, مرتباً نيم نگاهي به تو مي انداخت و نگاهي هم به آن عکس روزنامه. تو اشکهايت را پاک کردي. حوصله ات سر رفته بود و مثل اين بود که از همه چيز خسته شده بودي؛ فقط برايت گمشده ات ارزش داشت. مرد با روزنامه در دستش رفت و در اتاق را پشت سرش بست...
مدت کمي نبود که تو را در آن اتاق حبس کرده بودند, به خاطر همين با باز شدن در خيلي خوشحال شدي. همان مرد کلاه به سر بود که اين دفعه يک خانم و آقا هم -با سر و وضعي بسيار مرتب- همراهش بودند. تو آنها را نمي شناختي. ديگر تمام بدنت داشت آتش مي گرفت. دوست داشتي پيش همسايه بودي و او بهت دوا مي داد. مي رفتي پيشش و وقتي حالت کاملاً خوب مي شد, اين دفعه به همه جای شهر برای پیدا کردن صاحب عکس مي رفتي. آري, همان لحظه به خودت اين قول را دادي.
وقتي که آن خانم و آقا نگاهشان به تو افتاد, خشکشان زد. تو اصلاً تعجب نکردي؛ آخر ديگر عادت کرده بودي... اما اين دفعه مقداري فرق داشت, شايد چند دقيقه همانطور گذشت. آن خانم نتوانست خود را نگاه دارد و روي صندلي نشست. اشک را در چشمانش متوجه شدی و خيره شدن به تو را. آن آقاي تازه وارد هم به نزديکي تو آمد. پايت درد مي کرد اما پا شدي. شايد آنها خبري از گمشده ات را داشتند. با دستانی بسته, خودت را به آغوش آن مرد سپردي که دستانش را براي در بر گرفتن تو باز کرده بود و ديگر نتوانستي طاقت بياوري. انگار تمام عضلات پاهايت بي حس شدند. مرد داشت گريه مي کرد و تو داشتي از حال مي رفتي. ديگر کاملاً وزنت روي مرد افتاده بود و تو زمزمه هايش را مي شنيدي که کنار گوشهايت ناله مي کرد: "پسرم, آخه تو کجا بودي؟"
***
"صاحب عکس فوق, جناب آقاي ... مي باشد که به دليل نوعي بيماري اختلال ذهني, در تاريخ ... از منزل خارج گشته و تاکنون مراجعت نفرموده است. بدینوسیله تقاضا می شود کسانی که از ایشان اطلاعی در دست دارند, هر چه سریعتر از طریق شماره تلفنهای ... تماس گرفته و خانواده ی فرد مذکور را از نگرانی برهانند. در ضمن مژگانی یابنده محفوظ است."
حمید کجایی؟؟؟
وسترن کجایی؟؟؟
بنیامین...
مهدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این تاپیک تعطیل شده است. از دکتر زو ویگن خواهش می کنم نسبت به درج اراجیف خود در تاپیک یک بازنگری جدی لحاظ کنند!!
طبق معمول عالی بود .تو کشتی منو سعید!هی می خونم تند تند می خونم بلکه به آخر برسم ببینم این آقاهه کیه!
بازم وصف هات عالی بود و باز موضوع بکر و جالب...زاویه دیدت هم برام تازه گی داشت اولش فکر کردم ناقل پیش
شخصیت ایستاده اما نبود...تنوع خوبی بود ولی یک چیزی چرا اینقدر عجولی؟تو می دونی من رمان هامو گذاشتم و
می شد هفته ها کسی محل نمی ذاشت اونم واسه زحمت سه ساله من...و تایپی که شش ماه طول کشیده بود
می فهمی یعنی چی؟صبور باش داداشی گلم صبور باش و قوی...منکه هنوز منتظر نظر تو هستم
سلام
سعید جان و بقیه دوستانم ...
حمید کار شما عالی بود ...
سعید مترو شما هم قشنگ بود ولی اگه دلیل عصبانی شدن پسر بچه هم ذکر می شد بهتر میشد ...
دوستان گذاشتن رمان هامون هیچ محدودیتی نداره؟
میدونید که عقاید آدما با هم خیلی فرق میکنه و نوشته هاشون بر گرفته از درونشونه.
اینو گفتم و پرسیدم تا قلمم باعث قلم ترکیتون نشه!
سلام دوستاي گلم...........................من برگشتم....:26:
فقط خدا ميدونه كه چي كشيدم تو اين مدّتي كه از هم صحبتي با شماها محروم بودم....شايد براتون قابل تصوّر نباشه....:23:
باور نميكنيد كه چقدر تو اين مدّت سرم شلوغ بود...قول ميدم كه تو تاريخ بشريّت بيسابقه بوده باشه...!
اولش كه حالم اصلاً خوب نبود...بعدشم همش تا پاي درس بودم و يا دنبال كتاب خوندن و مطلب نوشتن...مطالبي كه بايد مينوشتم براي جاي ديگه...اگه نه قول ميدم كه اولين گزينهي من كنار دوستام نوشتنه....:12:
ولي جدّاً كي فكرشو ميكرد كه تو اين مدّت يكي هم ياد من باشه....!!!!:46:....دوستاي گلم...داداشاي خوبم...وسترن عزيزم....ميدونم كه نميتونم كارّ خاصّي براتون بكنم امّا از اون تهِ تهِ دلم و با ذرّه ذرّهي وجودم از همتون ممنونم....بدون كم و زياد و اين صحبتا....!!!:15:
كاراتونم همشو سر فرصت ميخونم....قول ميدم...باور نميكنيد اين خط....اين نشون....!
از اين به بعد ايشالا كه مثل قبل روزاي خوبي رو با هم خواهيم داشت. نقطه!
ااااووووووه ببینید کی اینجاست؟داداشی گل ما...مهدی جان خوش اومدی و خوشحال شدیم که برگشتی ای با وفا...مسابقه از دستت رفت تازه این سعید و حمید تاپیک رو بر داشتند دستشون یک ریز گل کاشتند حتماً بخون از دستت نره...شاهکارها تحویل دادند بیا وببین...دیگه نری ها؟