- 
	
	
	
	
		غزل ۹۳
 
 چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
 حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت
 
 به نوک خامه رقم کردهای سلام مرا
 که کارخانه دوران مباد بی رقمت
 
 نگويم از من بیدل به سهو کردی ياد
 که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت
 
 مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت
 که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت
 
 بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
 که گر سرم برود برندارم از قدمت
 
 ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
 که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت
 
 روان تشنه ما را به جرعهای درياب
 چو میدهند زلال خضر ز جام جمت
 
 هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد
 که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۹۴
 
 زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
 گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت
 
 بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
 يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت
 
 رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
 گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت
 
 در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا
 سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت
 
 چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
 جانا روا نباشد خون ريز را حمايت
 
 در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
 از گوشهای برون آی ای کوکب هدايت
 
 از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
 زنهار از اين بيابان وين راه بینهايت
 
 ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
 يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت
 
 اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
 کش صد هزار منزل بيش است در بدايت
 
 هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
 جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت
 
 عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
 قرآن ز بر بخوانی در چارده روايت
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۹۵
 
 مدامم مست میدارد نسيم جعد گيسويت
 خرابم میکند هر دم فريب چشم جادويت
 
 پس از چندين شکيبايی شبی يا رب توان ديدن
 که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت
 
 سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم
 که جان را نسخهای باشد ز لوح خال هندويت
 
 تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی
 صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت
 
 و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
 برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت
 
 من و باد صبا مسکين دو سرگردان بیحاصل
 من از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت
 
 زهی همت که حافظ راست از دنيی و از عقبی
 نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۹۶
 
 درد ما را نيست درمان الغياث
 هجر ما را نيست پايان الغياث
 
 دين و دل بردند و قصد جان کنند
 الغياث از جور خوبان الغياث
 
 در بهای بوسهای جانی طلب
 میکنند اين دلستانان الغياث
 
 خون ما خوردند اين کافردلان
 ای مسلمانان چه درمان الغياث
 
 همچو حافظ روز و شب بی خويشتن
 گشتهام سوزان و گريان الغياث
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۹۷
 
 تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
 سزد اگر همه دلبران دهندت باج
 
 دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
 به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
 
 بياض روی تو روشن چو عارض رخ روز
 سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج
 
 دهان شهد تو داده رواج آب خضر
 لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
 
 از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
 که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
 
 چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی
 دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج
 
 لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
 قد تو سرو و ميان موی و بر به هيت عاج
 
 فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
 کمينه ذره خاک در تو بودی کاج
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۹۸
 
 اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
 صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح
 
 سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات
 بياض روی چو ماه تو فالق الاصباح
 
 ز چين زلف کمندت کسی نيافت خلاص
 از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح
 
 ز ديدهام شده يک چشمه در کنار روان
 که آشنا نکند در ميان آن ملاح
 
 لب چو آب حيات تو هست قوت جان
 وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح
 
 بداد لعل لبت بوسهای به صد زاری
 گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح
 
 دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
 هميشه تا که بود متصل مسا و صباح
 
 صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
 ز رند و عاشق و مجنون کسی نيافت صلاح
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۹۹
 دل من در هوای روی فرخ
 بود آشفته همچون موی فرخ
 
 بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست
 که برخوردار شد از روی فرخ
 
 سياهی نيکبخت است آن که دايم
 بود همراز و هم زانوی فرخ
 
 شود چون بيد لرزان سرو آزاد
 اگر بيند قد دلجوی فرخ
 
 بده ساقی شراب ارغوانی
 به ياد نرگس جادوی فرخ
 
 دوتا شد قامتم همچون کمانی
 ز غم پيوسته چون ابروی فرخ
 
 نسيم مشک تاتاری خجل کرد
 شميم زلف عنبربوی فرخ
 
 اگر ميل دل هر کس به جايست
 بود ميل دل من سوی فرخ
 
 غلام همت آنم که باشد
 چو حافظ بنده و هندوی فرخ
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۰۰
 
 دی پير می فروش که ذکرش به خير باد
 گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد
 
 گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
 گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد
 
 سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
 از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
 
 بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ
 در معرضی که تخت سليمان رود به باد
 
 حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است
 کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۰۱
 
 شراب و عيش نهان چيست کار بیبنياد
 زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد
 
 گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن
 که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
 
 ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
 از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد
 
 قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش
 ز کاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد
 
 که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
 که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد
 
 ز حسرت لب شيرين هنوز میبينم
 که لاله میدمد از خون ديده فرهاد
 
 مگر که لاله بدانست بیوفايی دهر
 که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
 
 بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم
 مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد
 
 نمیدهند اجازت مرا به سير و سفر
 نسيم باد مصلا و آب رکن آباد
 
 قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ
 که بستهاند بر ابريشم طرب دل شاد
 
 
- 
	
	
	
	
		غزل ۱۰۲
 
 دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد
 من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد
 
 کارم بدان رسيد که همراز خود کنم
 هر شام برق لامع و هر بامداد باد
 
 در چين طره تو دل بی حفاظ من
 هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد
 
 امروز قدر پند عزيزان شناختم
 يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد
 
 خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن
 بند قبای غنچه گل میگشاد باد
 
 از دست رفته بود وجود ضعيف من
 صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
 
 حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد
 جانها فدای مردم نيکونهاد باد