در آستانه
کد:http://www.4shared.com/document/ynejt3FV/dar_astaneh.html
دشنه در دیس
کد:http://www.4shared.com/document/rQxM7lx5/deshne_dar_dis.html
ابراهیم در آتش
کد:http://www.4shared.com/document/M6aOkMhD/ebrahim_dar_atash.html
Printable View
در آستانه
کد:http://www.4shared.com/document/ynejt3FV/dar_astaneh.html
دشنه در دیس
کد:http://www.4shared.com/document/rQxM7lx5/deshne_dar_dis.html
ابراهیم در آتش
کد:http://www.4shared.com/document/M6aOkMhD/ebrahim_dar_atash.html
ققنوس در باران
کد:http://www.4shared.com/document/63LWbR5Q/ghoghnoos_dar_baran.html
حديث بي قراري ماهان
هوای تازهکد:http://www.4shared.com/document/ewjQZdy3/hadise_bigharari_mahan.html
کد:http://www.4shared.com/document/bQGmGPGs/Havaye_Tazeh.html
لحظه ها و هميشه
کد:http://www.4shared.com/document/yAER2uii/lahzeha_va_hamishe.html
مدایح بی صله
کد:http://www.4shared.com/document/axWXq9Po/madayehe_bi_sele.html
این شعر زیبا از سروده های مارگوت بیکل با ترجمه و صدای دلنشین احمد شاملو و موسیقی بابک بیات را حتما از لینک زیر بشنوید
[PHP]http://www.parand.se/ra-shamlo-sokout.htm [/PHP]
پسر ِ خوبام، ماهان
پاشو
برو آن کوچهی پایینی،
خانهای هست که سکّو دارد
پیرمردی لاغر میبینی
روی سکّوی دَم ِ خانه نشستهست
با قبای قدک ِ گُلناری;
غصهی عالم بر شانهی مفلوکاش
پنداری.
شاید از چشمان ِ ترکمنیش
زودتر بشناسیش.
میروی پیش و
بلند
(گوشهایش آخر
تازهگی قدری سنگین شده)
میگویی: «قورقومّی!»
سر تکان خواهد داد
با تاءثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوهی کوچک ِ من هستی و اسمات ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خود ِ او اسماش مختومقلیست
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قول ِ من
اینها را
یکبهیک خدمت ِ او خواهی گفت:
ــ آه، مختومقلی
این چه رویای شگفتیست که در بیخوابی میگذرد
بر دو چشم ِ نگران ِ من؟
این چه پیغام ِ پُراز رَمز ِ پُراز رازیست
که کشد عربده بیگفتار
اینچنین از تَک ِ کابوس ِ شبان ِ من؟
خواب ِ سنگین ِ پریشانیست
لیک اشارت به مجازش نیست
به گمان ِ من.
خواب میبینم
چند تن مَردیم
در ظلمت ِ قیرین ِ شبانگاهی
که به گورستانی بیتاریخ
پِی ِ چیزی میگردیم.
شب ِ پُررازیست:
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
مقبرهی پودهی بیآغازیست
در سرانجام ِ زمان.
دیرگاهیست زمین مُردهست
و به قندیل ِ کبود
روشنان ِ فلکی
در فساد ِ ظلمات افسردهست.
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبال ِ چهایم،
لیک اگر چند بدان
نمیاندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادهی خود پیشایم.
راستی را
هر چند
شعلهی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سبب ِ غلغلهی جوشش ِ ما نیست،
هیچ انگیزهی بیرون و درون نیز
مانع ِ کوشش ِ ما نیست:
بیل و کجبیل و کلنگ
بیامان در کار است
تا ز رازی که به کشفاش میکوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختومقلی
بارها دیدهام این رویا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)
□
ناگهان
مدخل ِ سردابی
آنک!
(همهگی
مات و حیرتزده در یکدیگر مینگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم میدانستیم
که به دنبال ِ چهایم!)
مشعلی بر میافروزم
میخزم در سرداب
و بدان منظر ِ خوف
چشم برمیدوزم:
خفته بر چربی و پوسیدهگی تیرهمغاک
پدرانام را میبینم یکیک
مُرده و خاکشده،
استخوانها همهگی از پی و گوشت
رُفته و پاکشده.
چشمهاشان را میبینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران میگردد
در ته ِ کاسهی خشکیدهی خویش.
من به زانو در میآیم
و سرافکنده بهزاری میگویم:
«پدران، ای پدران!
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفایم.
به مکافات ِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمانهایی مجهول
به دیاری همه هول
به فضایی همه بیم
وزن ِ زنجیر کمرهامان را میشکند
زخمهای تن ِمان خون میبارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفایم
و به جبران ِ خطاهامان میکوشیم.»
پدران
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من مینگرند
ــ با نگاهی که به آهی میماند ــ
و به آرامی
در کاسهی سر
چشمهاشان را
میبینم
(انگورک ِ چندی از قیر)
که به حسرت میجوشد
میکشد راه و فرومیچکد آهسته به خاک
و به حسرت میماسد ــ
و تمام!
□
همه رویایم این است.
شاید این رویا اخطاری باشد.
شاید این رویا میگوید کفارهی نادانی ما چندان سنگین است
که به جبراناش دیری باید
هر زمان منتظر ِ فاجعهیی دیگر باشیم.
من نمیدانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
همهی زندهگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.
با خودم میگویم:
«قصهی بیسروته!
من نباید در فکرش باشم.
علتاش معلوم است:
بسکه لاینقطع از مُرده و از قاری
بسکه لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
صبح تا شام سخن میگویند...
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکاش خواهم کرد!»
اما
لحظهیی دیگر
این رویا
باز ازنو!
لحظهیی دیگر و
پیمودن ِ این راه ِ دراز
از نو!
□
راستی را
مختوم
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
میگویم
هر کسی قطرهی خُردیست در این رود ِ عظیم
که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است،
و فشار ِ آب است
آن ناچاری
که جهتبخش ِ حقیقیست.
ابلهان
بگذار
اسماش را
تقدیر کنند.
□
حرف ِ من این است:
قطرهها باید آگاه شوند
که به همکوشی
بیشک
میتوان بر جهت ِ تقدیری فایق شد.
بیگمان ناآگاهیست
آنچه آسانجو را وامیدارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
که نمییابد تغییر.
رود ِ سردرشیب این را مفت ِ خود میشمرد;
رود ِ سردرشیب
به همین ناآگاهی زندهست،
و به نیروی همین باور ِ تقدیری
زنده و تازَندهست.
اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان مییابیم:
تو
غمین و ماءیوس
مینشینی ساعتها
سر سکّو
جلو ِ خانهی تاریکات
غرق ِ اندیشهی بیحاصلی این همه سال
که چه بیهوده گذشت;
و من
این گوشه
در این فکر ِ عبث
که بیابم جایی همنفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
و در این ساعت
رود
سرخوش از باور ِ تقدیری آسانجویان
همچنان در تک و در تاز است;
که چنین باور
تا هست
عمر ِ آن بهرهکش ِ قحبه دراز است.
□
آه، مختومقلی
من گهگاه
سردستی
به لغتنامه
نگاهی میاندازم:
چه معادلها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنین ِ پُروپیمانی دارد!
وای، مختومقلی
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هیجانی دارد!
نه!
من نمیخواهم باشم
تنها
نوحهخوانی گریان. ــ
میبینی؟
کار ِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
کلماتی دیگر گریه کنم.
گاه با خود میگویم:
«سهم ِ ما
پنداری
شادی نیست.
لوح ِ پیشانی ما مُهر ِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»
باز میگویم:
«هرچند
دائماً مرثیهیی هست که بنویسی
یا غریو ِ دردی
که دلات را بچلاند در مشتاش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشک ِ غمی گُردهشکن در چشم
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتاش ــ
هرچند
نابهکارانی هستند آنسو
(چیرهدستانی در حرفهی «کَتبسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
(چربدستانی در صنعت ِ «زیبا مردن») ــ
همهجا هست اگر چند
(به خود میگویم باز)
پُل ِ متروکی بر بستر ِ خُشکآبی
در یکی جادهی کم آمدوشد
که پسینمنزل و پایان ِ ره ِ مردم ِ دریادل باشد،
باز
زیر ِ پُل
دریا
از جوش نمیماند
زیر ِ پُل
دریا
پُرصلابتتر میخواند.»
□
روزگاری
با خود
دردمندانه میاندیشیدم
که پیام از توفانها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنههای صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
آونگ
بر امیدی موهومـ
لیک اکنون دیگر
مختوم
من هراسام نیست
اگر این رویا در خواب ِ پریشان ِ شبی میگذرد
یا به هذیان ِ تبی
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...
نه
من هراسام نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شبنهادانی از قعر ِ قرون آمدهاند
آری
که دل ِ پُرتپش ِ نوراندیشان را
وصلهی چکمهی خود میخواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
من هراسام نیست،
چون سرانجام ِ پُراز نکبت ِ هر تیرهروانی را
که جنایت را چون مذهب ِ حق موعظه فرماید میدانم چیست
خوب میدانم چیست.
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرون زمان
ایستادهایم
با دشنهی تلخی
در گُردههایمان.
هیچکس
با هیچکس
سخن نمیگوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردهگان خویش
نظر میبندیم
با طرح خندهیی،
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بیهیچ
خندهیی!
نه
این برف را دیگر
سر ِ باز ایستادن نیست ،
برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند
تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند ِ فریادوار ِ گُداری
به اعماق ِ مغاک
نظر بردوزی .
باری
مگر آتش ِ قطبی را
بر افروزی .
که برق ِ مهربان ِ نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد ِ خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد ِ بلند ِ شبچراغی اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی ِ تیغه ی خویش
آزمونی می کند .
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت ِ وجود ِ تو
کز سرانجام ِ خویش
به تردیدم می افکند ،
که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیش تر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند .
با سكوتي لب من
بسته پيمان صبور-
زير خورشيد نگاهي كه ازو ميسوزم
و به نفرت بستهست
شعله در شعلهي من،
زير اين ابر فريب
كه بدو دوخته چشم
عطش خاطر اين سوخته تن،
زير اين خنده پاك
ورود جادوگر كين
كه به پاي گذرم بسته رسن...
آه!
دوستان دشمن با من
مهربانان در جنگ،
همرهان بيره با من
يكدلان ناهمرنگ...
من ز خود ميسوزم
همچو خون من كاندر تب من
بيكه فريادي ازين قلب صبور
بچكد در شب من
بسته پيمان گويي
با سكوتي لب من.
هزار معبد به یکی شهر …
بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی …
چندان دخیل مبند که بخشکانیام ازشرم ناتوانی خویش
درخت معجزه نیستم
تنها
یکی درختام
موجی
در آبکندی
و جز اینام هنری نیست
که آشیان تو باشم …
تختات و تابوتات.
یادگاریم و خاطره اکنون.
دو پرنده یادمان پروازی
و گلویی خاموش
یادمان آوازی …
شاملو