-
يك روزمردي به ديدن ملا نصرالدين رفت. نصرالدين پرسيد: «كار و بار چه طور است؟»
گفت: «بسيار خوب، هر نامهاي كه مينويسم صد دينار حقالتحرير ميگيرم.»
چون خط مرا هيچ كس نميتواند بخواند، آن نامه را دوباره ميآورند خودم ميخوانم و صد دينار ديگر ميگيرم.»
نصرالدين گفت:«آن صد دينار آخري نصيب من نميشود. چون خط مرا هيچ كس نميتواند بخواند، حتي خودم
-
از بزرگمهر پرسيدند كه چه چيز است كه اگر خداي تعالي به بنده دهد، هيچ چيز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبيعي.
گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبي كه آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.
گفتند:اگر نباشد. گفت:خوي خوش كه با مردمان به خوشي و مواسات رفتار كند و دشمن را به وسيلهء آن نگاه دارد.
گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشي كه پوشندهء عيبهاست.
گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، كه او را از زمين بردارد. زيرا هر كس كه به اين خصلت هاي پسنديده و اخلاق نيكو آراسته نباشد براي او مرگ بهتر از زندگي است.
--------------------------------------------------------------------------------
-
ابوالحسن الولوالجى بزرگ ، مردى بسيار دان و از ياران صميمى ابوريحان بيرونى بود. گاه و بيگاه از او ديدار و درباره مسائل مختلف علمى با او گفتگو مى كرد. به هنگامى كه ابوريحان بيمار شد فواصل ملاقات اين دو كوتاه تر ، و مباحثات علمى شان درازتر و گرمتر شد. اين گفتگوها تا آخرين روزحيات ابوريحان همچنان برقرار بود. نوشته اند: ابوريحان در آخرين ساعت زندگى مسئله اى درباره تورات از ابوالحسن پرسيد. او گفت: اى دوست! اكنون چه جاى اين گفتگوهاست و دانستن و ندانستن اين مسأله ترا چه سود مى بخشد؟!
ابوريحان گفت: مگرحديث " اطلب العلم من المهد الى اللحد " را نشنيده اي؟ آيا اگر اين مسأله را بدانم و بميرم، از اينكه نادانسته بدرود زندگى گويم افضل و بهتر نيست؟ ابوالحسن اين مسأله را شرح گفت و هنوز دقيقه اى چند از پايان گرفتن سخن او نگذشته بود كه روزگار ابوريحان به سر آمد و بانگ شيون از اهل خانه برخاست.
-
سنايی غزنوی از شاعران قرن ششم، وفات در 545 هجری قمری
پيش از نگاهی به شعر سنايی در مثنوی «حديقة الحقيقه»، به افسانهای دربارهاش اشاره میکنم، چون به گمانم، گاه افسانهها نمايی واقعیتر از حقايق دارند، مخصوصاً دربارهی اعجوبههای شعر و ادب، کسانی مثل مولانا و عطار و همين سنايی. آنچه مسلم است، سنايی اوايل شاعری مداح سلاطين و بزرگان حکومتی بوده است و به دليل ديوان شعرش، هزل و مطايبه هم گفته است. اما طبق اين افسانه، مدح را رها کرده و به شعری مردمی و عرفانی رسيده است.
گفتهاند وقتی در مدح بزرگان نام و شهرتی يافته بود، شب سردی در غزنين، با دوستان همپيمانه مشغول بادهگساری بود و شعری را برای دوستان میخواند که همان روز در مدح بهرامشاه غزنوی ساخته بود. شعر را میخواند و دوستان بهبه و احسنت نثارش میکردند. آخر شب شاد و سرمست از می و چغانه و تشويق دوستان راه منزل پيش گرفت تا روز بعد شعرش را به حضور سلطان ببرد و مثل هميشه صلهای درخور بگيرد. برف میباريد و هوا سخت سرد بود و شاعرک، سرخوش زير لب آواز میخواند و میرفت.
در غزنين آن روزگار، ديوانهای زندگی میکرد از گروه «عقلاء المجانين». اين عقلاء المجانين در تمام دوران وجود داشتهاند، خود را به جنون میزدند و هرچه دل تنگشان میخواست بار بزرگان و قدرقدرتان میکردند، «بهلول» و «جحی» از همين تيرهاند. ديوانهی غزنهای را بدان جهت لایخوار میخواندند که معمولاً آخر شبها به ميکدهها و خوراکخانهها سر میزد و تهماندهی غذای اين و آن را جمع میکرد و لای و درد سبوهای شراب را در شيشه میکرد و با دوستان مثل خود در گوشهای سفره پهن میکرد. آن شب سرد، ديوانهی لایخوار، به تون حمام پناه برده بود و با تونتاب حمام به خور و نوش نشسته بود. سنايی زير برف نزديک تون حمام که رسيد چون نام خود را شنيد ايستاد و گوش داد. ديوانهی لایخوار به تونتاب میگفت: «بخور و بنوش و همزبان با من، از خداوند مرگ سنائيک شاعر را بخواه.»
تونتاب میگفت ـ «سنايی چرا؟ او شاعر خوبی است! شعرهای خوبی میگويد. تو چرا طالب مرگ او هستی؟»
ديوانهی لایخوار جواب داد ـ «تو نمیدانی، سنائيک شاعر گمراه و نادان است، ذوق و هنر شعر را خداوند به او بخشيده تا با شعرش دل مردم را شاد کند، اما او مدح سلاطين و ستمکاران را میگويد. پس میبينی که مرگ برای او خواستنی است!»
گويند سنايی، وقتی اين سخنان را شنيد، سخت متأثر شد، دل در سينه لرزيد، مدحی را که برای بهرامشاه گفته بود، جر داد و توبه کرد و از اين به بعد است که قدرت شعرش را برای مدح تلف نکرد و «حديقه» را ساخت که سرمشقی شد برای «مثنوی» مولانا.
افسانهی ديگری هم دربارهاش ساختهاند که میگذارمش برای شماره ديگر. (حيف است از اين استاد شعر، با درخشش مثنویها و ديوان شعر پر ورقش، در يک شماره سخن گفته آيد. فعلاً سراغ حديقهاش میرويم و در شمارهی بعد به وجوهات ديگر شعریاش نگاه میکنيم و افسانهی دوم را هم میآوريم.)
-
سنايی غزنوی از شاعران قرن ششم، وفات در 545 هجری قمری بود.
گفتهاند وقتی در مدح بزرگان نام و شهرتی يافته بود، شب سردی در غزنين، با دوستان همپيمانه مشغول بادهگساری بود و شعری را برای دوستان میخواند که همان روز در مدح بهرامشاه غزنوی ساخته بود. شعر را میخواند و دوستان بهبه و احسنت نثارش میکردند. آخر شب شاد و سرمست از می و چغانه و تشويق دوستان راه منزل پيش گرفت تا روز بعد شعرش را به حضور سلطان ببرد و مثل هميشه صلهای درخور بگيرد. برف میباريد و هوا سخت سرد بود و شاعرک، سرخوش زير لب آواز میخواند و میرفت.
در غزنين آن روزگار، ديوانهای زندگی میکرد از گروه «عقلاء المجانين». اين عقلاء المجانين در تمام دوران وجود داشتهاند، خود را به جنون میزدند و هرچه دل تنگشان میخواست بار بزرگان و قدرقدرتان میکردند، «بهلول» و «جحی» از همين تيرهاند. ديوانهی غزنهای را بدان جهت لایخوار میخواندند که معمولاً آخر شبها به ميکدهها و خوراکخانهها سر میزد و تهماندهی غذای اين و آن را جمع میکرد و لای و درد سبوهای شراب را در شيشه میکرد و با دوستان مثل خود در گوشهای سفره پهن میکرد. آن شب سرد، ديوانهی لایخوار، به تون حمام پناه برده بود و با تونتاب حمام به خور و نوش نشسته بود. سنايی زير برف نزديک تون حمام که رسيد چون نام خود را شنيد ايستاد و گوش داد. ديوانهی لایخوار به تونتاب میگفت: «بخور و بنوش و همزبان با من، از خداوند مرگ سنائيک شاعر را بخواه.»
تونتاب میگفت ـ «سنايی چرا؟ او شاعر خوبی است! شعرهای خوبی میگويد. تو چرا طالب مرگ او هستی؟»
ديوانهی لایخوار جواب داد ـ «تو نمیدانی، سنائيک شاعر گمراه و نادان است، ذوق و هنر شعر را خداوند به او بخشيده تا با شعرش دل مردم را شاد کند، اما او مدح سلاطين و ستمکاران را میگويد. پس میبينی که مرگ برای او خواستنی است!»
گويند سنايی، وقتی اين سخنان را شنيد، سخت متأثر شد، دل در سينه لرزيد، مدحی را که برای بهرامشاه گفته بود، جر داد و توبه کرد و از اين به بعد است که قدرت شعرش را برای مدح تلف نکرد و «حديقه» را ساخت که سرمشقی شد برای «مثنوی» مولانا.
-
پند شب عروسي
زني از زنان خردمند در شبي كه دخترش را به خانه شوهر مي فرستاد, او را كنار كشيد و آهسته در گوشش گفت: دخترم! اگر من راهنمايي و خيرخواهي را از كسي مضايقه و دريغ كرده بودم, از تو نيز دريغ مي كردم, ولي گفتن حقايق و راهنماييهاي عاقلانه, بي خبران را هشيار و خردمندان را كمك مي كند.
فرزندم!تو امشب از آشيانه اي كه در آن پرورش يافته اي و از خانه اي كه به آن انس داشته اي قدم به خانه اي نا آشنا مي گذاري و با همسري كه قبلا با او انس نداشته اي شريك زندگي مي شوي. كنيز او باش تا غلام تو شود.
-
ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي ميكرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست ميانداختند. دو سكه به او نشان ميدادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب ميكرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست ميانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت ميآيد و هم ديگر دستت نمياندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نميدهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آنهايم. شما نميدانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آوردهام.
شرح حكايت 1 (دیدگاه بازاریابی استراتژیک)
ملا نصرالدين با بهرهگيري از استراتژي تركيبي بازاريابي، قيمت كمتر و ترويج، كسب و كار «گدايي» خود را رونق ميبخشد.
او از يك طرف هزينه كمتري به مردم تحميل ميكند و از طرف ديگر مردم را تشويق ميكند كه به او پول بدهند .
«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»
--------------------------------------------------
شرح حکایت 2 (دیدگاه سیستمی اجتماعی)
ملا نصرالدین درک درستی از باورهای اجتماعی مردم داشته است.
او به خوبی می دانسته که گداها از نظر مردم آدم های احمقی هستند. او می دانسته که مردم، گدایی – یعنی از دست رنج دیگران نان خوردن را دوست ندارند و تحقیر می کنند. در واقع ملانصرالدین با تایید باور مردم به شیوه خود، فرصت دریافت پولی را بدست می آورده است.
«اگر بتوانی باورهای مردم را تایید کنی آنها احتمالا به تو کمک خواهند کرد.»