هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه ياد روي كردم جوان شدم
حافظ
Printable View
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه ياد روي كردم جوان شدم
حافظ
زان يار دل نوازم شكري است با شكايت
گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت
بي مزد و بود و منت هر خدمتي كه كردم
يارب مباد كس را مخدوم بي عنايت
حافظ
یکی از این روزها
از خاکستر خود بر می خیزم
تو آمده ای
و جهان کنار تو
علف زاری مه آلود
با تیرک شکسته تلفن نیست
شور است و امید
و رستگاری ابدی
دیگر به مرگ نمی اندیشم
زیبایی تو
مرا نجات داده است
تاریک بود
اما هول آور نبود
دریا بود
اما غرق نمیکرد
من ذات جهان را
در چشم های تو دیدم
و گرنه می ترسیدم
از ماندن و
زیستن
در این سیاره تاریک
نور معنی نجات است
و تو نور بودی
برای تو دعا خواهم کرد.
يارب آن نو گل خندان كه خندان كه سپردي منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گرچه از كويوفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلك از جان تنش
حافظ
ما به اشتباه عاشق می شویم
ما در این بیابان تاریک اشتباها همدیگر را پیدا می کنیم
ما اشتباها عاشق هم می شویم
ما اشتباها قلبهایمان را پر از مهر می کنیم
اشتباها در تمام لحظه های یکدیگر زندگی می کنیم
و انگاه به تلنگری به درست از خواب برمی خیزیم
بعد از این تجربه های همه اشتباه چگونه دوباره بیابان را باور کنم ؟
چگونه ان خواب و بعد تلنگر و حالا این بیداری را تاب اورم ؟
و فکر می کنی ان تلنگر چه بود ؟..............................
من قول خود مرا به تو و تو قول خودت را به من داده بودي
بدون هيچ دلواپسي ...
و لي سرنوشت مهر برگشتي به نامه سر به مهر سرنوشتمان زد و تقدير
عشقمان را به گروگان گرفت!!
شعر من آغاز نيست
شعر من تكرار نيست
شعر من پايان تلخ قصه ايست
كز تمام حادثه تكرار و آغازش نمايان است و بس
وز تمام طول قصه
نيست جز ناباوري ها
قصه ام پايان ندارد
از عدم هم تا ابد راهي مگر هست؟
قصه از آن جا شروع شد
از همان جا كه عدم بود
از همان جا كه سياهي
رنگ تو رنگ خودم بود
از همان جا كه تو فهميدي خدايي
نيست جز تو هيچ و هيچي
چون تو تنهايي، تو يكتايي، خدايي
سال ها انديشه كردي
چون غرورت نشكند
معشوق را خود آفريدي
كودكت را نام دادي
نام عاشق
تا غرورت نشكند...
گفتي بزرگي، صاحب عز و جلالي
خنده كردي...
تا غرورت نشكند
معشوق را بازيچه كردي
اين همه رنگ آفريدي
تا بداني كه من از خود مي رسم تا تو
و يا از خود به خود
يا از همه دنيا
به دنياي بزرگ رنگ هايي كه تو دادي
آري، اما خنده كردي و فريبم دادي و گفتي
كه نيرنگ و فريب آري گناه است
عاقبت جاي گنه كار
در ته چاه است
چاه است؟!
اي خدا چاهي مگر هست؟
روز اول خود نگفتي...
هرچه ديدي، هر كجا ديدي
خود راه است؟
نگفتي؟
صبر كن
فرصت بده
آري به ذهنم آمد
آري يادم آمد
يادم آمد حكم قتل قاصدك اعدام بود
يادم آمد هديه ي آن كه قصاص قاصدك را مي كند الهام بود
پس چه شد؟
گفتي كه نسيان هم گناه است!!!
آه... درد و رنج و غم تا كي خدايا؟
آه... از هستي رسيدن تا عدم تا كي خدايا؟
آه... بازي با تمام واژه ها تا كي خدايا؟
آه... تا كي گفتن حق كفر محض است؟
تا به كي؟
تا كي خدايا؟
گفته بودم قصه ام پايان ندارد...
گفته بودم.
سروده ي:خاطره يوسف
ديدي كه يار جز سر جور و ستم ندشت
بشكست عهد و از غم ما هيچ غم نداشت
يا رب مگيرش ارچه دل چو كبوترم
افكند و كشت وعزت صيد حرم نداشت
حافظ
با سلام
خدا حافظ همین حالا
همین حالا که من تنهام
خدا حافظ به شرطی که
بفهمی تر شده چشمام
خدا حافظ کمی غمگین
به یاد اون همه تردید
به یاد آسمونی که
منو از چشم تو می دید
اگه گفتم خدا حافظ
نه اینکه رفتنت سادست
نه اینکه می شه باور کرد
دوباره آخر جادست
خدا حافظ واسه اینکه
نبندی دل به رویا ها
دیگه وقت رفتنه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ای کاش ...