درد مي بارد چون لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
Printable View
درد مي بارد چون لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نميخواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد
ساخت
ولي بسيار مشتاقم
که از خاک گلويم سوتکي سازد
گلويم سوتکي باشد
بر دست کودکي گستاخ و بازيگوش
و او
يکريز و پي در پي
دم گرم خودش را در گلويم سخت
بفشارد
بدين سان بشکند
دائم سکوت مرگ بارم را
آب مي خواهم سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردي آفتاب؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بيگناهي بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
يک شب داد آمد و بيداد شد
اواتار جدید مبارک محمد
ديروز شيطان را ديدم.
در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛
فريب ميفروخت.
مردم دورش جمع شده بودند،
هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند.
توي بساطش همه چيز بود
غرور، حرص،دروغ و خيانت، جاهطلبي و ..
هر كس چيزي ميخريد . و در ازايش چيزي ميداد.
بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند .
و بعضي پارهاي از روحشان را.
بعضيها ايمانشان را ميدادند
و بعضي آزادگيشان را.
شيطان ميخنديد....!!!
-----
قربانت
اون زیاد به دلم نچسبیده بود
درد من بر من از طبیب منست
از که جویم دوا و درمانش
آن که سر در کمند وی دارد
نتوان رفت جز به فرمانش
چه کند بنده حقیر فقیر
که نباشد به امر سلطانش
ناگزیرست یار عاشق را
که ملامت کنند یارانش
وان که در بحر قلزمست غریق
چه تفاوت کند ز بارانش
آثار فرشچیان همه قشنگند.
دلا راهت پر از خار و خسک بي گذرگاه تو بر اوج فلک بي
شب تار و بيابان دور منزل خوشا آنکس که بارش کمترک بي
همه اسباب عیشم آماده
یارب آن خود چه روزگاری بود
گر جهان موجها زدی ز اغیار
سعدیش بس گزیده یاری بود
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید
متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم....
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم
می هراسم از سوال و می گریزم از نگاه
با لب خموش ، می رسم به انتهای راه
آری ای پرندگان سالیان دور
ای ستارگان آسمان صبحگاه
بنگرید این منم
بر ضمیر لوحه ای سفید
نقش نقطه ای سیاه
...