به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور يک نظر عشق هر چهار چه ميشد
چو شمس مفخر تبريز زد آتشي به درختي
ز شعلههاي لطيفش درخت و بار چه ميشد
مولانا
Printable View
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور يک نظر عشق هر چهار چه ميشد
چو شمس مفخر تبريز زد آتشي به درختي
ز شعلههاي لطيفش درخت و بار چه ميشد
مولانا
دردمندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
خبر از جنّت روی تو ندارند آنان
کآرزوی چمن و رغبت گلزار کنند
نسیمی
در طريقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش
چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا
نخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود
حيف ازان عمري که صرف باغباني شد مرا
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
برنميآيم به رنگي هر زمان چون نوبهار
سرو آزادم که دايم يک قبا باشد مرا
صائب تبریزی
آن نقش بین که فتنه کند نقشبند را
و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را
پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را
خواجوی کرمانی
اي همه قدسيان قدوسي
گرد کوي تو در زمين بوسي!
پرتو روي توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو
جامی
والضّحی نین شمسی یؤزؤن آییدیر
مُحتفیُّ نورُهُ تَحت الظّلام
مَطلَعُ الانوار آنین زؤلفؤدؤر
وجهه فیها کَبَدرِ فی الغمام
نسیمی
مرا ز سبز خط و چشم مستش آيد ياد
در اين بهار که بر سبزه ميگسارانند
به رنگ لعل تو اي گل پيالههاي شراب
چو لاله بر لب نوشين جويبارانند
شهریار
دلم اندر خم گیسوی تو درگیر افتاد
بسکه در ظلمت شب ناله ی شبگیر کشید
شهره ی شهر جنون گشت بشوریده سری
هر که دل در خم زلف تو به زنجیر کشید
دل چو ویرانه ی غم گشت به بادش دادم
تا نخواهم ز کسی منت تعمیر کشید
صراف تبریزی
دلم ز انده بيحد همي نياسايد
تنم ز رنج فراوان همي بفرسايد
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز ديدگانم باران غم فرود آيد
ز بس غمان که بديدم چنان شدم که مرا
ازين پس هيچ غمي پيش چشم نگرايد
مسعود سعد سلمان
در خمارم ساقیا جام جمی می بایدم
محرم همدم ندارم،همدمی می بایدم
دارم از زلف پریشانش حکایت ها بسی
خلوت بی مدعی با محرمی می بایدم
نسیمی