يه سوتي زنده تو پي سي يه نگاهي به صحبتهاي من درخصوص معرفي بحرين بفريمايد همه چيز دستگيرتون ميشه
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Printable View
يه سوتي زنده تو پي سي يه نگاهي به صحبتهاي من درخصوص معرفي بحرين بفريمايد همه چيز دستگيرتون ميشه
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آقا ما ديشب دعوامون شد اين دوست ما وسط جر بحث همش مي گفت :
خب آقاي حسين خان شما برو برفوش اين سهمتو اميرم ول كن تو چي كار داري او نچي كار ميكنه تو برفوش!
تازه يه سوتي دست جمعي هم داديم :
عموم اومد به بابام گفت : داداش ماكسو بده مي خوام جوش كاري كنم
بابام اومد اونو ضايع نكنه گفت : ماكسو ي خواي گذاشتم فلان جا بعد يه ذره فكر كرد از مامانم پرسيد فلاني ماكس كو ؟
مامانم هم كه از قيافش معلوم بود داره مي تركه از خنده گفت : ماكس دست من نيست كه .
بعد كه تموم شد 3 ساعت با مامانم خنديديم.
نقل قول:
نوشته شده توسط hamid_xp
hamid_xp جان سلام
كي گفته سوتيهاتون رو نخونديم
اتفاقا سوتي هاي شما برا من يكي كه خيلي خيلي جالب بود چون موضوعش شر و شيطوني يه پسر 10-12 ساله خيلي برام جالبه...
موفق باشيد... :rolleye:
shaparake_sahra سلام . شما لطف دارید. راستش رو بگم پیش خودم فکر کردم بچه های سایت از خاطرات کودکی من خوششون نمیاد بنابراین یه کم جوش آوردم . باید منو ببخشید. چشم حدود نیم ساعت دیگه به خاطره دیگه براتون میگم . راستش رو بخواید امروز یه چیز دیگه هم باعث شد بیام اینجا تا دوباره خاطرات خودم رو بخونم .
موضوع از این قراره که فردا مادرم به سلامتی از زیارت خانه خدا برمیگرده . و امروز من برای دعوت همسایگان قدیم به "حاجی خورون یا نمیدونم ولیمه خورون یا همچین چیزی " بعد از دو سال رفتم به محله قدیممون. نمیدونید چقدر تغییر کرده بود تو همین دوسالی که اونجا رو ندیده بودم کلی ساختمونهای نو ساز اونجا سبز شده بودند. خیلی از مردم محل رفته بودند. و ساکنان جدید اومده بودند .
ولی به هر حال چند تا از قدیمیهای محل رو هم ملاقات کردم. یاد دوران قدیم افتادم . چه قدر اون زمونها مردم به هم احترم میذاشتن .
این شد که دوباره اومدم اینجا خاطراتم رو مرور کردم .
در ضمن از بچه ها دوباره تشکر می کنم .
دوست عزيز سوتيت جالب بود اما يه خورده بيشتر شبيه يه خاطره بامزه بود تا سوتي [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
نوشته شده توسط hamid_xp
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نه عزيز اصلا قضيه اين نيست [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] فقط بهتره اونايي رو تعريف كني كه توشون گاف دادي (همون سوتي) [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
راستش رو بگم پیش خودم فکر کردم بچه های سایت از خاطرات کودکی من خوششون نمیاد بنابراین یه کم جوش آوردم . باید منو ببخشید
بدم يه ذره قضيه رو چرب كن [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] عالي ميشه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
حميد جان منتظر شنيد ن سوتي هاي بامزت هستم ... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام . و خسته نباشید .
-----------------------------------
حق با شماست . نوشته ها یمن بیشتر شبیه خاطره هست تاسوتی . اینم به خاطر اینه که من همیشه حواسم جمعه تا سوتی ندم !
راستی ووک من خوب آمار تاپیکت رو بالا حفظ می کنی شیطون!
---------------------------------------------------------------------------
دوستان باعث شرمندگی این یکی چیزی هم که میخوام بگم توش سوتی نداره . اما خوندنش خال از لطف نیست !
حدود ده سال پیش بود . نمیدونم چه فصلی از سال ولی تو یه بعد از ظهر روز پنج شنبه بود یا یه روزی که فرداش تعطیل بود. اون روز
داییم قرار بود بیاد خونمون . راستش اون اونوقتها مجرد بود و هر وقت میومد خونه ما با هم میرفتیم تفریح . راستش داییم یه 15 سالی ازم بزرگتربود. و ما زیاد باهم شوخی میکردیم . یادمه آخرین باری که با هم رفته بودیم پارک اون منو به شوخی پرت کرده بود تو حوض پارک و منو خیص آب کرده بود. ماهم کلی اونجا ضایع شدیم رفت پی کارش!
اون روز داییم خیلی خسته بود. طوری که آثار بی خوابی تو چشاش داد میزد. من به داییم پیشنهاد دادم بیرون بیرون یه هوایی بخوریم . داییم هم بدش نمیومد ولی گفت که باید کمی استراحت کنه و تا ساعت پنج بعداز ظهر بخوابه. یعنی چیزی حدود سه ساعت. منم موافقت کردم و داییم رفت تو اتاق بالای خونمون و گرفت تخت خوابید.
منم قرار شد ساعت 5 بیام بیدارش کنم و بیریم. بالاخره انتظار تمام شد و ساعت 5 شد. من بدو بدو رفتم بالا تا داییم رو بیدار کنم . هنوز داییم تو خواب بود.
من : "دایی دایی بیدار شو بیدار شو میخوایم بریم دیر شد!"
داییم انگار نه انگار تو خواب نازش بود. هر چی من داد زدم و فریاد زدم فایده ای نداشت . داییم بدجوری تو خواب بود. بعد از پافشاری زیاد من فقط گفت 20 دقیقه دیگه بیا . اونوقت بریم . منم که چاره ای جز این نداشتم قبول کردم ولی ایندفعه یه ساعت زنگ دار رو کوک کردم و گذاشتم روی کوش داییم . برای بیست دقیقه بعد ( داییم اون موقع یه وری خوابیده بود)
به هر حال ما خسته و مایوس رفتیم پایین تا کارتونمون رو ببینیم.
بالاخره 20 دقیقه تموم شد منم قرق دیدن کارتون بودم و متوجه هیچی نبودم . تا زه جاهای جالب کارتون بود که ساعت زنگ زد و من متوجه شدم ولی به دیدنه ادامه کارتون نشستم . ساعت یکی دو دقیقه همینجوری صدا میکرد "دی دی دی " من متعجب اومدم بالا تا ببینم چرا داییم صدا رو قطع نمیکنه؟
و قتی رسیدم اتاق بالا صحنه عجیبی رو مشاهده کردم . اصلا برام باور کردنی نبود!!!!!!!!!!1
باورتون نمیشه داییم در حالی که ساعت رو گوشش بود و صدای تیز اعصاب خرد کنی هم داشت مثل یه بچه آروم گرفته بود خوابیده بود. من یه نگاه به ساعت کردم دیدم از 5/30 دقیقه هم گذشته ولی هنوزداییم خوابه و منم ناتوان از بیدار کردن داییم شده بودم .
در هین لحظه بود که دوباره شیطون گولم زد! :evil:
یه فکر پلید اومد تو سرم . که هم تلافی اون روز رو سرش در بیارم هم بیدارش کنم.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
راستش اون موقع یادمه ساله 1375 یا 1376 بود. چند روز قبل از اونروز یادمه تیم ملی فوتبال ایران تو جام ملتهای آسیا بود فکر کنم تیم ملی کره جنوبی رو 6 بر 2 شکست داده بود . ومنم که از شوقم رفته بودم چندتا از این ترقه کبریتی ها
خریده بودم و آشوبی به پا کرده بودم . ولی هنوز یه چند تایی باقی مونده بود.
----------------------------------------------------------------------------------------
سریع رفتم اونا رو آوردم و دقیقا گذاشتم بین انگشتتای پای داییم . دقیقا میون شصت یا شست پاش و اون یکی انگشت کوچیکش. بنده خدا داییم اصلا حواسش نبود.
به هر حال بدون اینکه چیزی منو از این کار منصرف کنه با قاطعیت تمام کبریت رو روشن کردم و با شعله کبریت ترقه ها رو با زحمت فراوان روشن کردم و ده دررو به سمت طبقه پایین.
من نمیدونم چطوری 20 -30 تا پله رو ظرف دو سه ثانیه پایین رفتم . ولی به هر حال بعد از 7 -8 ثانیه یه صدای مهیب از طبقه بالا اومد. بلافاصله یه صدای به هم خوردن در به دیوار اومد (بومممممممممممممممممب) :blink:
بعد از اونم صدای افتادن یه نفر از پله ها اومد ( :weird: )
بعدش هم صدای فریاد یه نفر اومد ( :grrr: )
بعد از این جریانات یه هو یه نفر که به شدت کوپ کرده بود (کوپ لغتی بود که تو اون زمون به شدت استفاده میشد و به معنی وحشت کردن به معنای تمام کلمه بود) از در وارد اتاق پایین شد.
باید اعتراف کنم که به شدت شوکه شده بود. و بنده خدا نمی تونست حرف بزنه . ولی میدونست که من یه بلایی سرش آوردم ولی جلوی مادرم هیچی نگفت .مادرم هم اون روز نفهمید چی شده ولی داییم تا یکی دو هفته باهام حرف نزد .
بالاخره من یه جوری از دلش درآوردم . دیگه انگار نه انگار :blush:
------------------------------------------------------------------------------
خوب اینم یکی دیگه از خاطره هام بود درسته سوتی نداشت ولی برای خودم که یه شاهکار بود.
ببینیم تا بعد!!!؟؟؟؟ :cool:
بابا عجب كارايي مي كنيا
سلام
من يکسوتي دادم که واسم خرج برداشت.
موقع جواني ها ما رو ترقيب کردن وييندوز را آپگريد کنيم.
بعد ما رفتيم با ذوق وشوق يک سي دي ويندوز خريديم.
بعد آمديم خانه ساعت 7 بعد از ظهربود سي دي را گذاشتيم تو سي دي رايتر (آخه اون موقع پاورم سوخنه بود و همه قطعات س____وخ___ت وکلي خرج رو دسي بابام گذاشتمم که از پنتيوم 3 /533 MHz به پنتيوم 4
/2500 MHz رسيدمم ويک رايتر غرضي از فروشنده گرفتم (همين رايتري که الان بحثش است)) بعد آپگريد را شروع کرديم بعد يک دفعه وسط آپگرد برق رفت و منم گفتم وااااااااي ! بع از نيم ساعت دوباره برق آمد ما دو باره کامپيوتر را روشن کرديم به ادامه آپگريد پرداختيم بعد يک دفعه ديديم دو باره برق ها رفت منم گفتم آآآآآآخ بعد دو باره برق آمد ما دوباره کامپيوتر را روشن کرديمو به ادامه آپگريد مشغول بشيم که ديدم سي دي يک فايل را مي خواد !! و من هم نداشتم ما هم از رو افتادم وکامپيوتر خاموش کردم
فرداش پدر عزيز را راضي کرديم که بيمار را به متخصص ارجاع بديم
بعدهاااااا فهميدم رااااي___ت___ر سوخت______ه بود
با تشکر!
خداحافظ..........